به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) درباره ابوبکر سلّهباف، در تذکرهها و کتب رجال اطّلاعات زیادی وجود ندارد. اوّلین کسی که از ابوبکر سلّهباف به عنوان پیر شمس یاد کرده فریدون سپهسالار است و افلاکی نیز در مناقب به این موضوع اشاره کرده است. خودِ شمس نیز بارها از شیخ ابوبکر به عنوان پیر خود یاد کرده، البتّه صفت سلّهباف را برای او ذکر نکرده است، امّا با توجه به روایات افلاکی و سپهسالار مشخص میشود که منظور شمس از «شیخ ابوبکر» در مقالات، همان شیخ ابوبکر سلّهباف تبریزی بوده است.
شمس با احترام فراوان از شیخ ابوبکر یاد کرده است. به اعتقاد شمس، شیخ ابوبکر سلّهباف به حدّ مستی از خدا رسیده بود و دارای درک والایی بود که اگر کسی چون مولانا، برای او وعظ میکرد، چنان به عمق آن پی میبرد که طاقت شنیدن نداشت.
سیوپنجمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی در روز چهارشنبه نهم مهر با سخنرانی محمد طاهریخسروشاهی، مسئول مرکز آموزش زبان فارسی به دانشجویان غیرایرانی دانشگاه تبریز، به «شیخ ابوبکر سلهباف تبریزی، استاد شمس» اختصاص داشت که مشروح این درسگفتار در پی میآید:
دربارهی شیخ ابوبکر سلّهباف، جز یکی ـ دو مورد اطّلاعات پراکنده، دانستهای در دست نیست. منبع عمدهی این اطّلاعات اندک و پراکنده نیز مقالات شمس تبریزی و مناقبالعارفین احمد افلاکی است.
شیخ ابوبکر بن اسماعیل سلّهباف تبریزی، چنانکه از نامش پیداست، از طریق «زنبیلبافی»، گذران زندگی میکرده است. او ظاهرا همان شخصی است که شمس تبریزی، در جوانی به وی ارادت میورزید. شمس در مقالات، در چند مورد، از فردی به نام «شیخ ابوبکر»، که وی مدتی در محضر آن شیخ شاگردی کرده است، بهصورت کوتاه و گذرا یاد میکند. منتها لقب «سلّهباف» را برای او به کار نمیبرد. در میان مشایخ تبریز، بهجز شیخ سلّهباف، دو نفر دیگر نیز به نام «ابوبکر تبریزی» شهرت دارند:
۱ ـ شیخ ابوبکر تبریزی؛ مرید بایزید بسطامی
اگرچه در اغلب متون معتبر سدههای نخستین تاریخ تصوّف، از فردی به نام «شیخ ابواسحق ابراهیم بن یحیی جوینانی، بهعنوانِ شاگرد تبریزی بایزید بسطامی، نام برده شده، لکن در مجموعهی ارزشمند سفینهی تبریز، مرید آذربایجانی بایزید، شخصی به نام «شیخ ابوبکر تبریزی» معرفی شده است:
«در آن مدّت که تبریز به زلزله خراب شده بود (۲۴۴)، شیخ ابوبکر تبریزی [در] بسطام بود در سلوک سلطانالمحبّین شیخ ابویزید بسطامی طاب ثراه» (مسعودتبریزی، ۴۳۹: ۱۳۸۱).
اگر نوشتهی صاحب سفینه، قرین صحّت باشد، این شیخ ابوبکر، با شمس تبریزی، حدود چهارصد سال فاصلهی زمانی دارد و طبیعتاً نمیتوان شمس را مرید او تلقّی کرد.
۲ ـ شیخ نجمالدین ابوبکر محمّد بن طاهر تبریزی
این فرد، معروف به نجمالدین زرکوب، و صاحب فتوّتنامه است. به نوشتهی ابنکربلایی، «به طریقتدانی وی در آذربایجان بزرگی نبود» (ابن کربلایی، ج ۱: ۴۱۸). هانری کربن در آیین جوانمردی، فتوتنامهی ابوبکر تبریزی را «دارای اصالت» دانسته است (کربن، ۱۲۵: ۱۳۶۳). این شیخ تبریزی، گاه شعر میسروده و «نجما» و «زرکوب» تخلّص میکرده است (موحّد، ۱۹۸: ۱۳۹۰).
در کتب مزارات، سال وفات او، ۷۱۲ قمری و مدفون در گورستان گجیل تبریز ذکر شده است (موحّد، ۱۳۹۰: ۱۹۸). این شیخ نیز قریب یکصد سال پس از شمس میزیسته و نمیتواند استاد او باشد. بنابراین، باید سراغ سوّمین «شیخ ابوبکر تبریزی» برویم؛ همان شیخی که شمس در مقالات از او یاد میکند و بر اساس شواهد و قرائن، محضر او را درک کرده است و او نمیتواند شخصی جز «ابوبکر سلّهباف تبریزی» باشد.
شیخ ابوبکر تبریزی در مقالات
نخستین یادکرد شمس از استاد خود در مقالات، مربوط به بیاعتنایی شیخ ابوبکر، در برابر ارباب زر و زور است. شمس میگوید:
«امّا شیخ اَبُوبکر کان عِنده الفُقراء، اذا دَخَل علَی الشیخ مِن اَعوانِ الوزیر اَو غَیرهم مِن الناس، کانَ تَعظیمهم لَه مائـه جزو مِمّا کان قَبل دُخول الاجانب، وَ یقومون و یقعدون مِن بَعید بِالَادب. اِذا دَخَل واحدِ و کانَ لِلشیخ مِنهم فراغه وَ غَیره مِن المَشایخ کانَ یموت عَلی دُخُولهم».
(مقالات، ۱۳۷۷، بخش دوّم: ۸۹).
ترجمه: «زمانی که مریدان، نزد شیخ ابوبکر بودند، اگر کسی از نزدیکان و کارگزاران وزیر یا دیگران از مردم، بر شیخ وارد میشدند، مریدانش، نسبت به زمان پیش از وارد شدن دیگران، بر تعظیم شیخ، صدبرابر میافزودند. و از دور، با ادب تمام، برمیخاستند و مینشستند. و شیخ از آن کارگزاران، فراغت داشت وبه آنها اهمیت نمیداد. ولی مشایخ دیگر، هنگام ورود عوامل حکومت، میمُردند (۱) [و به اصطلاح دست و پای خود را گم میکردند].
اینگونه تکبّر در برابر اهل دنیا، خصوصیتی است که شیخ ابوبکر آن را به مرید خود، شمس تبریزی نیز انتقال داده است، چنانکه خود میگوید:
«من سخت متواضع باشم با نیازمندان صادق، اما سخت با نخوت و متکبّر باشم با دگران».
(شمس تبریزی، ۱۳۷۷، بخش اوّل: ۲۷۵).
شمس بار دیگر در موضوع تبیین انواع مستی در عرفان، از «شیخ ابوبکر تبریزی» یاد میکند. او معتقد است، سُکری که در مراتب سلوک، به سالکان دست میدهد، چهار نوع است: مستی عالم هوا، مستی عالم روح، مستی راه خدا و مستی از خدا.
«اوّل مستی هواست و خلاص از این دشوار. بعد از آن، مستی عالم روح. مستی راه خدا هم، مرتبهی سیم است. مستی عظیم؛ بعد از آن مرتبهی چهارم، مستی از خدا است؛ این کمال است. بعد از این، هشیاری است. آن شیخ ابوبکر را مستی از خدا هست، ولیکن آن هشیاری که بعد از آن است، نیست. این از روی علم، معلوم شد این بنده را» (مقالات، ۱۳۷۷، بخش دوّم: ۱۰۲) (۲).
بخش پایانی سخن شمس، اشارهای صریح به رابطهاش با شیخ ابوبکر دارد و از آن چنین برمیآید که گویا مدتی را در کنار سلّهباف تبریزی سپری کرده و با او آشنایی نزدیک داشته است.
شمس در عبارت دیگری از مقالات و در مقام مقایسهی شیخ ابوبکر تبریزی با فرد دیگری{ظ: مولانا} میگوید:
«آن شیخ ابوبکر اگر پنج وعظ شما بشنیدی، طاقت نداشتی. در وعظ شما، باری از جنس او میبایست. اینها را که امروز خوار مینگری، روزی بیاید که چون برق از لطف پیش دیدهی تو درمیگذرند» (مقالات، بخش دوّم: ۱۲۲).
ظاهراً مخاطب شمس در این سخنان، چنانکه از محتوای نظایر این کلام برمیآید، مولانا باشد. در این صورت، شمس تبریزی، در مقام مقایسهی شیخ ابوبکر و مولانا برآمده است و به اعتقاد شمس، کسی چون شیخ ابوبکر باید تا وعظ مولانا را بشنود و از عظمت اسرار موجود در آن آگاه گردد. شاهد این مدّعا سخنانی است که شمس دربارهی وعظهای مولانا بیان داشته است. او معتقد بود که در وعظ مولانا، لطایفی هست که بالاتر از کرامتهای مشایخ بزرگ است. البته شمس تأکید میکند که مولانا تمایلی به موعظه ندارد و آنچه میگوید به اشارهی حق تعالی است:
«مولانا را خود فراغت است از وعظ، به اشارت حق و به هزار شفاعت و لابهگری بزرگ و خُرد گوید آنچه گوید» (مقالات، بخش اوّل: ۱۵۱).
و دربارهی قدرت وعظ مولانا میافزاید: «از وعظ شیخ سنگ در کار آید» (همانجا). شمس در عبارتی دیگر تأکید میکند که هرکسی، قادر به درک سخنان مولانا و نشستن در مجلس وعظ او نیست. بلکه تنها «بندهی خدا» میتواند، زبان و کلام خدا را درک کند:
«مقدور نیست چو وعظ جلالالدین. این سخن راست است. سخن خدا را و زبان خدا را که داند؟ بندهی خدا! بندهی خدا شو تا زبان و کلام خدا را بدانی» (همان، بخش دوّم: ۷۸).
بنابر آنچه گفته شد، مشخص میشود که به اعتقاد شمس، تنها «بندگان خدا» که خود را از قیدوبند رها کردهاند، قادر به درک مواعظ مولانا هستند و شیخ ابوبکر سلّهباف، در نظر شمس، از آن بندگان شایسته است که میبایست کسی چون او در مواعظ مولانا حاضر شود (۳).
آخرین یادکرد شمس تبریزی از شیخ ابوبکر در مقالات، در بحث خرقه است. از سخن شمس چنین برمیآید که ظاهراً شیخ ابوبکر، از پرتو مرام جوانمردی و فتوّت، چندان پایبند آداب و رسوم متداول خانقاهی نبوده و گویا برای خود مشرب خاصی داشته است.
«من خود از شهر خود تا بیرون آمدهام، شیخی ندیدهام. مولانا شیخی را بشاید، اگر بکند، الّا خود نمیدهد خرقه. اینکه بیایند به زور که ما را خرقه بده، موی ما ببر، به الزام او بدهد، این دگرست، و آنکه گوید بیا مرید من شو دگر. آن شیخ ابوبکر را خود این رسم خرقه دادن نیست. شیخ خود ندیدم. هست، الّا من به این طلب از شهر خود بیرون آمدم، نیافتم» (مقالات، بخش دوّم: ۱۵۸).
گویا به همین دلیل است که، زمانی که از شمس میخواهند تا سند خرقهی خود را بیان کند، با لحنی طنزآمیز، اینگونه پاسخ میدهد:
«ما را رسول (علیه السلام)، در خواب خرقه داد، نه آن خرقه که بعد از دو روز بدرد و ژنده شود و در تونها افتد و بدان استنجا کنند، بلکهی خرقه صحبت. صحبتی نه که در فهم گنجد. صحبتی که آن را دی و امروز و فردا نیست. عشق را با دی و امروز و فردا چه کار؟».
(مقالات، بخش اول: ۱۳۴).
شیخابوبکر سلّهباف در رساله سپهسالار
با وجود اینکه استاد بدیعالزّمان فروزانفر، در حاشیهی کتاب زندگینامهی مولوی، متذکر اشارهی فریدون سپهسالار به نام شیخابوبکر تبریزی شدهاند، (فروزانفر، ۱۳۷۶: ۱۷۶) نگارندهی این سطور، علیرغم کوشش بسیار و تورّق در رسالهی سپهسالار، متوجّه این اشاره نشد. بنابراین از نظر اینجانب، صاحب رسالهی سپهسالار، دربارهی شیخابوبکر سلّهباف تبریزی سکوت کرده است. با این حال، در آن بخش از رساله، که سپهسالار در موضوع متابعت مولانا در «طریقهی سماع»، از شمس تبریزی سخن میگوید (سپهسالار، ۱۳۹۱: ۱۱۸)، محمّدعلی موحّد با اشاره به «سماع مولانا و مولویان» نام شیخابوبکر سلّهباف را به میان میآورد:
«سماع مولانا، سوغاتی شمس است. پدر مولانا، بهاءالدّین ولد و برهانالدّین محقّق ترمذی و اطرافیان خراسانی آنها، و نیز خود مولانا تا حدود چهلسالگی، به طریقه و سیرت پدرش اهل سماع نبودند. پس شمس تبریزی اینگونه سماع را از چه کسی و یا از کدام مکتب آموخته است؟! از ابوبکر سلّهباف تبریزی یا از رکنالدین سُجاسی؟! رکنالدین سُجاسی، از مشایخ معتبر سهروردیه است. و مشایخ سهروردیه، عموماً با سماع میانهای نداشتند. دربارهی حوزهی عرفانی تبریز هم، همین قدر میدانیم که برخی از مشایخ آنها، اهل سماع بودند. چنانکه در روضاتالجنان کربلایی منعکس است» (سپهسالار، ۱۳۹۱، مقدّمهی موحّد: ۷۷).
بر اساس شواهد، نخستین گزارشی که شمس تبریزی در مقالات از مجالس سماع تبریز به دست میدهد، مربوط به دورهی نوجوانی اوست. زمانی که هنوز کاملاً بالغ نشده و در ابتدای سلوک بوده و به اعتقاد ما، دوران شاگردی در مجلس شیخ ابوبکر سلّهباف را تجربه میکرده است:
«سی چهل روز - که هنوز مراهق بودم، بالغ نبودم - ازین عشق آرزوی طعامم نبودی، و اگر سخن طعام گفتندی من همچنین کردمی به دست، و سر باز کشیدمی. ای؛ چه وقت بود لقمهای به من دادندی، قبول کردمی و خدمت کردمی و در آستین پنهان کردمی. با اینچنین عشق، [روزی] در سماع [شرکت کردم و] آن یار، گرمحال مرا بگرفت، چو مرغکی میگردانید. چنانکه مرد کرتَل جوان که سه روز چیزی نخورده باشد، نانی به دست افتدش، چگونه در رباید و پاره کند، چست و سبک و زود، من در دست او چنان بودم. مرا میگردانید، دو چشم همچون دو طاس پرخون. آواز آمد که هنوز خام است. به گوشهای رها کن تا بر خود میسوزد»
(مقالات، ۱۳۷۷، بخش دوم: ۷۹).
شمس میگوید در این مجلس سماع، ناگهان یکی از صوفیان که به حالت رسیده و تواجدی کرده است، او را گرفته، بلند کرده و با وی به رقص پرداخته است. او با وجود اینکه عشق و حالی دارد، هنوز در ابتدای سلوک است. آن شخص گمنام که شمس نامش را فاش نمیکند و البته به نظر ما، ابوبکر سلّهباف است، حالات شمس را، زیر نظر گرفته و به کسی که با شمس میرقصد، میگوید: شمس هنوز خام است و بالغ نشده است او را به حال خود رها کنید.
«اینکه شمس چگونه در تبریز به مجلس سماع راه یافته و زیر نظر کدام شیخ به سماع و رقص پرداخته، چیزی نمیدانیم. ظاهراً این مجلس در اواخر قرن ششم یا اوایل هفتم، در خانقاهی در تبریز برگزار شده است. احتمالاً شمس در اینجا لفظ «بالغ» را هم به معنای بلوغ جسمانی به کار برده و هم به معنای بلوغ معنوی و روحی. شمس را رها میکنند و او مینشیند و در حسرت به خود میپیچد» (پورجوادی، ۴۴۷: ۱۳۹۵).
شیخابوبکر سلّهباف در مناقبالعارفین
شمسالدّین احمد افلاکی، برخلاف سکوت رازآلود سپهسالار، در چند مورد، از ابوبکر سلّهباف تبریزی یاد میکند. وی در بیان ابتدای حال شمس تبریزی مینویسد:
«ابتدای حکایت مولانا شمسالدّین تبریزی ـ عَظَّم الله ذکرَه ـ آن چنان است که در شهر تبریز، مرید شیخ ابوبکر تبریزی سلّه و زنبیلباف بود و آن بزرگِ دین، در ولایت و کشفالقلب، یگانهی زمانه خود بود و حضرت شمسالدّین تبریزی را، مقامات و مرتبت به آنجایی رسیده بود که او را نمیپسندید و از آن مقام، عالیتر مقامی میجست تا از برکت آن حُجّت، اعلی و عظیمتر شود و به درجات اکملیت رسد و ارتقاء نماید» (افلاکی، ۱۳۷۵، ج ۱: ۸۵).
نوشتهی احمد افلاکی در مناقب، حاوی چند نکتهی مهم دربارهی شیخ ابوبکر سلّهباف است:
نکتهی اوّل اینکه، شمس تبریزی «در آغاز راه سیر و سلوک»، مرید پیر سلّهباف بوده است. در این صورت، همان طور که گذشت، دور از ذهن نیست که شمس، نخستین تجربههای مجلس سماع را در پیش همین شیخ ابوبکر تجربه کرده و آن را از تبریز بهعنوانِ سوغاتی برای مولانا به قونیه برده است. بر همین اساس، شاید اندک تردیدی که در نوشتههای برخی از محقّقان، دربارهی «هویت فردی که شمس در پیش او سماع آموخته» دیده میشود، چندان صائب نباشد. روایتی که شمس از نخستین تجربهی مجلس سماع خود بازگو میکند، نشان میدهد که وی، در «ابتدای راه» بود؛ یعنی روزهایی که در پیش شیخ ابوبکر، به سر میبرده است. به گفتهی افلاکی در عبارتی دیگر از مناقب، شمس پس از جدا شدن از شیخ ابوبکر، «به خدمت چندین ابدال و اوتاد و اقطاب و افراد و اهل فتور و مستور و اکابر معنی و صورت رسیده» (افلاکی: ۱۳۷۵، ج ۶۱۵: ۲)، که گویا یکی از آنها، شیخ رکنالدین سُجاسی است زیرا در روضاتالجنان هم میخوانیم که شمس پس از جدا شدن از سلّهباف، به پیش سُجاسی میرود (ابن کربلایی، ۱۳۸۳: ج ۲۹۱: ۱) بنابراین تردیدی باقی نمیماند که شمس تبریزی، نخستین تجربههای عرفانی خود را در مجلس شیخ ابوبکر سلّهباف از سر گذرانده است.
نکتهی دوّم در عبارت افلاکی، اشارهی او به جایگاه برجستهی شیخ ابوبکر در میان مشایخ آن دوره است؛ «بزرگ دین در ولایت» و «یگانهی زمان در کشفالقلب». گویا با اشاره به همین جایگاه است که دکتر موحّد معتقد است پیر سلّهباف، دارای خانقاهی جدا و مشربی مستقل از دیگر مشایخ تبریز بوده است (موحّد، ۶۰: ۱۳۷۵) منتها تأکید بر «مشرب مستقل» شیخ سلّهباف و داشتن «خانقاهی جدا»، با این سخن شمس تبریزی، که او سلّهباف را شیخی معرفی مینماید که چندان پایبند آداب و رسوم تصوّف و شیوهی مریدپروری و خرقه دادن نیست، در تضاد است (والله اعلم بالصواب).
برای ما معلوم نیست که چرا شیخ ابوبکر سلّهباف، علیرغم اینکه با قریب به هفتاد تن از مشایخ برجستهی تبریز آن روزگار، معاصر و به گفتهی افلاکی، دارای مقامی شامخ در تصوّف بوده است، نامش در میان «باباهای تبریز» ثبت نشده است. این چه «جایگاه مهم» و «مشرب خاصّی» در تصوّف است که حتی نمیتوان نام او را در ردیف گمنامترین مشایخ آن روزگار دید؟! آیا غربت شیخ ابوبکر سلّهباف، علیرغم جایگاه مهم او در «ولایت دین و کشفالقلب»، با محل دفنش که به دور از مزارات مشایخ و عرفای تبریز بوده، رابطهای دارد؟! از کتب مزارات و شواهد و قرائن چنین برمیآید که در تبریز آن روزگار، محل دفن مشایخ تصوّف، عمدتاً در گورستان گجیل (مقبرهیالعرفا) بود؛ در حالی که علمای دین و فقها، معمولاً در گورستان محلّه چرنداب (مقبرهی العلما) و شاعران نیز در کوی سرخاب (مقبرهی الشعرا) دفن میشدهاند. دانسته نیست که شیخ ابوبکر سلّهباف، از چه رو در گورستان فقیهان تبریز دفن شده است. ملّا محمّدامین حشری تبریزی، در ذکر مزارات محلّهی چرنداب تبریز مینویسد:
«مزار فیضآثار شیخ ابوبکر بن اسماعیل تبریزی سلّهباف، پیر شمسالدین ملکداد تبریزی در جانب غربی مزار ابومنصور {ظ: امام حفده نیشابوری} و خواجه امین واقع شده است. وی نیز چون پدر بزرگوارش، به خدمت بسیاری از اعزّه رسیده است و از هریک بهره عظیم برده و به مقامات عالی رسیده است» (حشری تبریزی، ۱۳۲: ۱۳۷۱).
مطلب جالب توجّه در سخن ملّا محمّدامین حشری، اشاره او به پدر ابوبکر سلّه باف و ذکر نام او در ردیف اهل سلوک است.
نکتهی سوّم در عبارت افلاکی، اشاره به جدا شدن شمس تبریزی از شیخ ابوبکر سلّهباف است.
«شمسالدّین تبریزی را مقامات و مرتبت به آنجایی رسیده بود که او (شیخ ابوبکر سلّهباف) را نمیپسندید» (افلاکی: ج ۱: ۸۵).
افلاکی در عبارتی دیگری از مناقب العارفین در شرح حال شمس تبریزی مینویسد:
«در آخر، چون سیر و سلوک و کمالات حالات او از حد ادراک مردم درّاک درگذشت، در طلب اکملی که افضل مکمّلان مکمّل بود، سفری شد و طالب مردان خدا گشته، اقالیم را چند نوبتی گردی برآمد. نظیر عظمت خود نیافت و مشایخ عالم را بنده و مرید خود ساخته سیاحتی میکرد و مطلوب و محبوب خود را همی جُست» (همان، ج ۶۱۵: ۲).
وی در جایی دیگر نیز از زبان شمس تبریزی چنین مینویسد:
«مرا شیخی بود ابوبکرنام در شهر تبریز و او سلّهبافی میکرد و من بسی ولایتها که از او یافتم. امّا در من چیزی بود که شیخم نمیدید و هیچکس ندیده بود» (همان، ج ۱: ۳۰۹).
دکتر عبدالحسین زرّینکوب، جدا شدن شمس تبریزی از شیخ ابوبکر را توأم با حالت «قهر و ناخرسندی» دانسته است (نک. زرّینکوب، ۱۳۷۵: ۱۱۹). استاد زرّینکوب در بخش دیگری از کتاب پلّه پلّه تا ملاقات خدا مینویسد: «شمس تبریزی، در میان مشایخ عصر، بسیاری را آزمود و ظاهراً نزد هیچیک از آنها چیزی را که او طالب آن بود، نیافت. در تبریز یک چند مرید شیخ ابوبکر سلّهباف شد، اما مدتی بعد او را رها کرد، چرا که میپنداشت، «شیخ را مستی از خدا هست، لیکن آن هشیاری که بعد از آن است، نیست». فقدان همین هشیاری سبب شده بود که تا شیخ هم چیزی را که در وی بود نبیند و وی با «ناخرسندی» از صحبت او اعراض نماید. اینکه بعد از آن، در طول سفرهای دور و دراز، که او را از خراسان و ماوراءالنهر تا عراق و شام به هر سو برد، به صحبت مشایخ دیگر هم رسیده باشد، با توجه به عشقی که او را از سالهای خردگی به جستجوی حقّ و مردان حقّ واداشته بود، غرابتی ندارد. رکنالدّین سُجاسی و باباکمال جندی، ممکن است هرکدام یکچند علاقهی او را جلب کرده باشند، با اینهمه از صحبت آنها هم گشایشی که انتظار داشت، حاصل نکرد» (همان: ۱۵۰).
در حالی که استاد زرّینکوب، جدایی شمس از سلّهباف را، در حالت «قهر و ناخرسندی» توصیف میکند، صاحب روضاتالجنان، حافظ حسین کربلایی تبریزی، جدایی این دو را به توصیهی خود سلّهباف و در فضایی کاملاً آرام و عاری از هرگونه «قهر و ناخرسندی» میداند:
«آن صوفی سینهصاف، شیخ ابوبکر بن اسماعیل سلّهباف (قَدَّسالله تعالی سِرّه)، چون ترقیات کلّی، وی (شمس تبریزی) را روی داد، چون سیر و کمالات و سلوک حالات او از حد ادراک درگذشت، از روی انصاف درآمده فرمود که الحال تربیت تو از من نمیآید. خود را جای دیگر رسان. اجازت یافته سیاحت میکرد و مطلوب و محبوب خود را میجست» (ابن کربلایی، ج ۱: ۲۹۱).
صاحب روضات، با اشاره به فضایل اخلاقی شیخ ابوبکر و مکارم انسانی او ادامه میدهد:
«فضیلت شیخ ابوبکر را از اینجا قیاس میتوان کرد که سررشتهی سلوک از او به شمس تبریزی رسیده، تابع نفس مغرور نبوده، از روی انصاف، وی را رخصت سفر کرده و رجوع مریدی به مراد دیگری نمود» (همان).
در همین حال، ملّامحمّدامین حشری تبریزی، مؤلّف روضهی اطهار نیز با پیروی از سخن ابنکربلایی مینویسد:
«مدتی مدید، حضرت شمسالدین محمّد، ملازمت شیخ ابوبکر سلّهباف کرده، ترقیّات عالی وی را دست داد. چون کمالات و حالات شمسالدین محمّد، به درجهی اعلی رسید، شیخ از روی انصاف فرموده که مِنبعد تربیت تو از من نیاید. خود را به جای دیگر رسان. سفر اختیار نموده و به خدمت شیخ رکنالدین سجاسی رسید» (حشری تبریزی، ۱۳۳: ۱۳۷۱).
خود شمس بدون اشاره صریح به جداییاش از سلّهباف، ماجرا را چنین روایت میکند:
«من خود از شهر خود تا بیرون آمدهام، شیخی ندیدهام. شیخ خود ندیدم. هست، الّا من به این طلب از شهر خود بیرون آمدم، نیافتم. الّا عالم خالی نیست از شیخی. شیخ خود ندیدم، الّا این قدر که کسی باشد که با او نقلی کنند نرنجد، و اگر رنجد از نقّال رنجد، این چنین کس نیز ندیدم. ازین مقام که این صفت باشد کسی را، تا شیخی، صدهزارساله راه است. این نیز نیافتم. الّا مولانا را یافتم بدینصفت.» (مقالات، ج ۱۵۸: ۲).
رد پای شیخ ابوبکر تبریزی در بوستان سعدی
سعدی در حکایت هجدهم از باب چهارم بوستان میگوید:
عـزیـزی در اقصـای تبریز بود/ که همواره بیدار و شبخیز بود
در هیچیک از شروحی که بر بوستان نوشتهاند (نک: دادبه، ۱۳۸۳: ۷۴۸)؛ به فرد مورد نظر سعدی اشارهای نشده است. خود شیخ نیز در طول حکایت، بیانی راهگشا در این خصوص ندارد.
ظاهراً نخستین بار، حافظ حسین کربلایی (ابنکربلایی تبریزی)، از عالمان صوفیمشرب آذربایجان در سدهی دهم هجری، در کتاب ارزشمند روضاتالجنان و جناتالجنان، به نقل از استادش، صفیالدین بن امیر بدرالدین احمد حسینی لالهای (متوفّی ۹۸۳)، فرد مورد اشارهی سعدی در این بیت را، «شیخ ابوبکر بن اسماعیل سلّهباف تبریزی» دانسته است. عبارت ابنکربلایی چنین است:
«و حضرت مخدومی ـ ادام الله برکاته ـ فرمودهاند که از ثقات به ما رسیده که حکایتی که حضرت شیخ سعدی ـ علیهالرحمـه ـ در بوستان آورده که «عزیزی در اقصای تبریز بود»، بیان حال شیخ ابوبکر سلّهباف است» (ابن کربلایی، ۱۳۸۳، ج ۱: ۲۹۳).
حالاتی که به نقل از شمس تبریزی درباره استادش ابوبکر سلّهباف بیان شد و مطالبی که به نقل از صاحب روضاتالجنان و روضه اطهار گذشت، شیخ ابوبکر سلّهباف را در راه و رسم اهل فتوّت تصویر میکند. حکایتی هم که سعدی در بوستان، دربارهی «عزیزی در اقصای تبریز» پرداخته، نشان میدهد که آن «عزیز»، دارای رسم جوانمردان و بر مرام اهل فتوّت بوده است.
حکایت سعدی نشان میدهد که «عزیزِ» مورد نظر او، بر مرام اهل فتوّت بوده است. عبدالباقی گلپینارلی نیز، سلّهباف را از اهل فتوّت دانسته است: «وی (شیخ ابوبکر تبریزی)، از آنجا که به سلّهباف شهرت یافته، به صنفی از اصناف وابسته بوده و از جوانمردان و اهل فتوّت به شمار میآمده است» (گلپینارلی، ۱۳۷۵: ۱۲۶). مولّف روضات الجنان نیز ظاهراً با انتساب شیخ ابوبکر به مرام اهل فتوّت موافق است: «گوئیا شیخ ابوبکر را مرتبهی بذل و ایثار و احسان دست داده بود» (ابن کربلایی، ج ۱: ۲۹۴). افزون بر این، اگر چنانکه روایت صاحب روضات، مبنی بر اجبار شمس تبریزی از سوی شیخ ابوبکر برای مسافرت به شهرهای دیگر، به منظور یافتن شیخی کامل، قرین صحّت باشد، این اقدام شگفت و کمنظیر، نمونه اعلای فتوّت و جوانمردی و دوری از بخل و حسادت در میان مشایخ آن روزگار است.
بر ویژگی فتوّت و جوانمردیِ ابوبکر سلّهباف که مطابق روش مشایخ سلف، از مفتخواری برحذر بوده است، باید ـ چنانکه پیشتر بیان شد ـ بیاعتنایی او به ارباب قدرت را نیز افزود؛ که این نیز نشانی از راه و روش جوانمردان و آزادگان است (نک: مقالات، بخش دوّم: ۸۹ و ۲۷۵). از دیگر خصایصی که شمس تبریزی، از سلّهباف به یادگار داشت و جملگی حاکی از انتساب شیخ به مرام جوانمردان است، بیتوجّهی شیخ ابوبکر به خرقه دادن (نک: مقالات، بخش اوّل: ۱۳۴ وبخش دوّم: ۱۵۸) و مقوله اظهار کرامت و بیاعتنایی به آداب و رسوم معمول خانقاهی است. در مناقبالعارفین، در بیان حالات شمس تبریزی، از زبان سلطان ولد میخوانیم:
«همچنان به حضرت والدم حکایت کرد که من [شمس تبریزی] کودک بودم. خدا را میدیدم. ملک را میدیدم و مغیّبات اعلی و اسفل را مشاهده میکردم؛ گمان میبردم که جملهی مردمان همچنان میبینند؛ آخر معلوم شد که نمیدیدهاند و شیخ ابوبکر مرا از گفتن آن باز میداشت». (افلاکی، ج ۲: ۶۸۰).
از این گفتهی شمس، معلوم میشود که وی از دوران کودکی، به مجلس شیخ سلّهباف رفت و آمد داشته است. شمس بعدها که دوره نوجوانی را پشت سر میگذارد، مجلس سلّهباف را مناسب حالات خاص خویش نمییابد و چنانکه خود گفته است، با هدف پیدا کردن شیخی کامل، تبریز را ترک میکند.
سعدی حکایت شیخ ابوبکر تبریزی را از چه کسی شنیده است؟
سخن پایانی ما، دربارهی منبع احتمالی سعدی، در نظم این حکایت است. بر اساس شواهد و قرائن، شیخ اجل، ظاهرا این حکایت را، در بازگشت از سفر مکّه، که به تبریز آمده بود، شنیده است. منتها مجهولات، در باب سفرهای سعدی، زیاد است. درست معلوم نیست که این سفر چه زمان رخ داده و سعدی در چه سن و سالی شروع به مسافرت کرده است.
از تقریرات ثلاثه، چنین برمیآید که سعدی، پس از «زیارت کعبه»، به قصد ملاقات با اباقاخان، فرزند هلاکوخان مغول، «به دارالملک تبریز» آمده است (کلیات سعدی: ۱۳۸۶: ۸۴۴). شیخ اجل در این سفر، با خواجه شمسالدّین محمّد جوینی، وزیر نامدار ایلخانان و برادرش خواجه عطاملک جوینی، مؤلّف تاریخ جهانگشا، دیدار کرده است (در این باب نک. عیوضی، ۱۳۷۵: ۲۰۸).
شاید توان گفت که به مناسبت وجود رابطه میان شیخ و خاندان جوینی در تبریز، آثار سعدی، زودتر از دیگر نواحی ایران، در آذربایجان انتشار مییافت و مورد بررسی اهل ذوق قرار میگرفت. برای اثبات این ادّعا، میتوان به مراودات ادبی و استقبالهای شعری میان سعدی شیرازی و همام تبریزی اشاره کرد.
اگر مسافرت سعدی به تبریز درست باشد، چون در زمان حکومت اباقاخان مغول بوده، بنابراین، باید پس از سال ۶۶۳ ـ سال جلوس اباقا بر مسند ایلخانی ـ اتفاق افتاده باشد و در این زمان، بیگمان شیخ سلّهباف، زنده نبوده است. اگرچه ما اطّلاع دقیقی از تاریخ وفات ابوبکر سلّهباف نداریم، امّا کسی که پیر و مربّی شمس تبریزی بوده باشد، باید به اغلب احتمال، در همان دو دههی اوّل قرن هفتم درگذشته باشد و معمولاً اینگونه حکایتها، که صفات بارز یک شخص را به رنگی تند و چشمگیر در حد فوق عادت و آرمانی تصویر میکند، پس از وفات آن شخص شایع میشود و به سر زبانها میافتد.
شاید بتوان مدّعی شد که سعدی، حکایت شیخ ابوبکر سلّهباف را در بازگشت از سفر مکّه و گویا در «صحبت یکی از عزیزان» در تبریز شنیده است (والله اعلم بالصواب). خود سعدی می گوید:
«در وقت مراجعت از زیارت کعبه، چون به دارالملک تبریز رسیدم و فضلا و علما و صلحای آن موضع را دریافتم، به حضور آن عزیزان که صحبت ایشان از جملهی فرایض بود، مشرّف شدم» (کلیات، ۱۳۸۶: ۸۴۴).
نظر شما