«آدمیزاد خیال میکند برای گفتن حرفهایش باید جملهها را قطار قطار راه بیندازد، آدمیزاد است دیگر خبر ندارد گاهی یک کلمه کافی است... و کلمه عشق است»؛ «تا زنده ام هویت من عشق است» عنوان کتابی از عطیه سادات حجتی است که در آن با مخاطب از خود درون او صحبت میکند.
تا زندهام هویت من عشق است روایتی است از گمشدههای درونی انسان. گمشدههایی که در چهارچوب زیست انسانی در جامعه مدرن روز به روز بیش از پیش زنگار بر خود میبیند. نویسنده به همین اعتبار کتاب خود را با گفتاری درباره سالروز تولدش شروع میکند تا مروری بر حسرتها و اندوههای رفته و بازمانده زندگیاش و به ارتباطی که میان خود و منبع الهام بخش و الهی زندگی ایجاد کرده است، داشته باشد.
نویسنده در این اثر تلاش کرده با زبانی ساده و دور از اغراقها و توصیفهای شاعرانه با متن و نثر به پیشواز مخاطب برود و با او از خود درون او صحبت میکند. حجتی همچنین سعی کرده اثرش رنگ و قالب آثار قدیمی ادبیات معاصر ایران را به خود گیرد.
تا زندهام هویت من عشق است را کتاب نیستان در ۱۰۰ صفحه و شمارگان ۲۰۰ نسخه منتشر کرده است.
کتاب اینگونه آغاز میشود: هرکس ممکن است روز تولدش یک عالم تبریک بشنود، از خانواده اش، دوستانش، اقوام دور و نزدیکش و بیشتر از همه از بانک های مختلفی که در آن ها حساب دارد، هرکسی روز تولدش منتظر شنیدن پیام تبریک از کسی است که تمام عقربه ها را معطل آن تبریک کذایی یک لنگه پا و امیدوار نگه داشته ، روز تولد، منتظر کسی هستی که یک سال شده که از او خبری نیست، منتظری که شاید به دلش بیفتد، شاید، شاید، در همین فکرهایی که یک پیام می رسد از همین شماره هایی که بیشتر عددهایش صفر است و خیلی راحت حدس می زنی که باز هم یک بانک دیگر تولدت را تبریک گفته، می روی حذفش کنی که می بینی نوشته «تولد، تولد، تولدت مبارک» لبخند تلخی می زنی و می روی به روزهای نه خیلی دور، رستوران یادش مانده که یک روز نشستیم پشت میز چوبی اش فارغ از دنیا و مافیها، چشم در چشم، اما او،یادش نمانده، نه خاطره ان روز را نه تولد من را...
حجتی در این کتاب به لطف اطلاع و تسلط بر مضمون و محتوایی که قصد سخنگفتن از آن را دارد با سادهترین و دلنشینترین کلمات و تمهیدات نوشتاری به حلاجی روان و ذهن مخاطبان خود میپردازد.
و در بخشی دیگری از کتاب میخوانیم:
یک روز جمعه چشم باز می کنی و می بینی تمام روزهای هفته صف کشیده اند و پیش چشمت قد علم کرده اند، روزهای هفته، نه که تمام روزهای سال آمده اند و می گویند که با ما چه کردی در سالی که در آستانه پیوستن به تاریخ است در سال هزار و سیصد و تنهایی...
در سال هزار و سیصد و تنهایی، می نشینی ببینی چه کار کردی با این سپاه سیصد و شصت و چند نفره، با این همه وقت یا این تکه پاره های عمر، بهارش را که... از مرورش هم فرار می کنی، از مرور خاطراتی که یتیم ماندند... تابستانش را که... از خیر داغی روزهای بلند تابستانش هم می گذری... پاییز هم که به دلتنگی گذشت... این هم از زمستان تنهای سالخورده اش... بیخود صف کشیده اید لشکر شکست خورده روزهای رفته... اینجا چیزی عایدتان نمی شود... من شما را به باد دادم... (ص.۱۱)
نظر شما