در آدینههای امسال، گذر و نظری داریم بر یکی از آثار ادبی مهم جهان. این سری یادداشتها به قلم مصطفی فعلهگری از نویسندگان و پژوهشگران خوب کشورمان فراروی شماست. ایشان در چهارمین نوبت سراغ آنا ماریا ماتوته رفته است و خوشه ای خوشایند بر شاخسار درختی در کوهستانی دوردست اما دسترس که چشم و چراغ کوهپایه های جهان است؛ «پولینا...».
من یاران و رفقا و برادران و خوهران راستینم را، هم در زندگانی بوده و شده و گذشتهام یافتهام، هم در دیدهها و شنیدهها و نوشتهها و کتابهای پر از باد و باران و بوران و مه و ابر و تگرگ و آفتاب و تاریکی. شمارشان هم چنان و چندان بوده است و هست که اگر بخواهم در گفت و بازگفتشان بنویسم، گمان دارم هزار سال عمر نیز، فراهمکننده میانه و میدانهای کارش نخواهدشد. ادبیات، هنر، و اندیشه، پهناورترین جای دیدارهای من با دیگرانی بوده است که گاه، از خویشان من شدهاند. باید سخن بگویم. بگذار سخن، به زبان بیاید...
اگر در خانه جهان، پدیدارندگان ادبیات خوش چشم و چراغ نداشتیم، در زمهریرهای هستی تاریک فراگردمان، چه گونه باید به سرمیبردیم این عمر پر گزندمان را؟
جهان بزرگسالی من و دیگرانی پرشمار، پر از این پرسشهاست، به گمانم و من، آن بزرگسالانی را میگویم که کودکی و نوجوانیشان را، چون یک مشت تمشک سرخ تازه مانده، همچنان در جیب پیراهن سفید قلبشان اندوختهاند: همان بزرگانی که پیراهن سفیدشان، درست همان جایی که جیبشان روی قلبشان دوخته شده و پر از خون تازه تمشکهاست، هرگز به پلشتی بزرگسالی دیوآسای بسیاری دیگر، جای آلودگی نمیدهد.
محمد قاضی، در نوجوانی من را با بزرگ بانویی آشنا کرد، که از هر خواهری به من آشناتر و مهرآفرینتر بوده است، با گلبرگهایی که بر پیراهن سفیدم ریخته است، به گاه رنجش یا در شکفتگی آسایشهای کوتاهتر از آه های یک تمشک فشرده شده در مشت جهانی سخت ستمگر.
آنا ماریا ماتوته، داستانپرداز و انسان والای اسپانیایی را، محمد قاضی، اهل قلم نستوه مردم کُرد سرزمینم، با من آشنا کرد.
رمان شاعرانه و خوشگوی «پولینا، چشم و چراغ کوهپایه»، فراموشیپذیر نیست. چشمی است که به روی قلب پرتمشک کودکیم باز شد و هرگز بستهشدن را نپذیرفت. چراغی است که سوختش از خون تمشک قلب من، مایه میگیرد. قلب اسیر من، در میانه هزارها سال خواب و بیداریم، پر از دنگ و آهنگ آن کتابی است، که محمد قاضی بیمانند، برای ما بچههای پاپتی اعماق، به زبان جاودانه پارسی برگرداند و جان من را هزاران هزار بار، در آسمان اسپانیایی که نمیشناختم، چرخاند.
بچرخ ای اندیشه! بگرد بر پهنای آن یادستان که ابرها و بارانهای سالها و شهرها و راهها را نوشیده است. پرنده شو، به تابش یادهای آسمانآسا بپیوند. ای پرستو! بالهای شاهین یاد را بردار و بپوش و پر بکش تا زمانههای سایهگیر. در آن جاهای سایهگیر، آتشی هست که همیشه روشن و گرمازاست؛ به چشمهای ستارگان پژمرده خاکستر دل. بپر. بشتاب در پرواز: پولینا، در آن سالهای سایه گرفته، دامنههای کوهستان دالاهو را پیداکرده است، با یک سربند کردی و داستانی بر زبان اسپانیایی اش، آرام آرام، در بادهای کناره رودخانه به سوی خانههای کاهگلی آبادیهای خفته در باغستانهای لیمو نگاه میافشاند...
نوشتن رمان برای نوجوانان را، در ایران امروزمان، مبادا دست کم بگیرند آنان که وجبی نویسند و با نوشتن برای نوجوانان دکان بقالی واکردهاند در هزارههای فشرده این سالیان کمشمردن دانایی و دل و درون تپنده نوجوانان. نویسنده نمایی را میشناختم که روزی سه کتاب برای نوجوانان مینوشت و هرگز هیچ کودک و نوجوانی را در کنار خویش تاب نمیآورد. کیلویی مینوشت و به گمانم هنوز هم خروارش را خالی میکند، بر آستان بارفروشیهای نشر بیسروسامان کتاب برای کودکان و نوجوانان. میخواهید نامش؛ نامشان را ببرم؟ نه! به احترام آناماریا ماتوته بگذارید، از چشم و چراغ کوهستانهای خورشید بر سر یاد کنیم.
نوشتن رمان برای نوجوانان، آناماریای گرامی را میخواهد؛ زنی از تبار افسانههای آن سوی کوهستانها و دریاها و ابرهای گیسو افشان. من و بسیاری از نوجوانان جهان، هنوز هم گرداگرد این خواهر پرمهربان ادبیمان زانو زده و سرتاسر جانمان را گوش و چشم کردهایم. شهرزاد اسپانیایی، برایمان همچنان قصه و داستان میگوید تا ما شاید بر هراسهای نزدیک شدن به بزرگسالی پیروز شویم. مرگ، سایه بزرگسالی است. آنای داستانگو، به ما دل میدهد تا بر مرگ هم سوار شویم. این را با زبان اکنونم نمیگویم. من، هنوز آن کردبچه دوان به سوی کتابخانهای هستم، که بوی کتابهای تازه و کهنهاش، هم گرممان میکرد بر زیلوهای زمستانی و هم سیرمان میکرد، میان آن همه کوچههای دراز و کشدار گرمای خرماپزان قصرشیرین. روی آن کتاب، همیشه نوشته است: «پولینا چشم و چراغ کوهپایه»
خواندن رمانهایی که برای نوجوانان آفریده میشوند، خودویژه سالهای نوجوانی ما نیست. رمان نوجوان راستین، پاکترین و راستینترین آفریدههای ادبی برای همه سالهای پس از نوجوانی آدمی هم هست. من خودم، هنوز هم با لرزه دلم، با بیتابی، با پای برهنه، با سر داغ و پرگدازهام به سوی رمانهای نوجوانان میشتابم و میخوانمشان. باورم کن آناماریای عزیز! من خواننده همیشگی داستانهایت خواهم بود، نترس از قتلگاه فرمانروایی که برای ادبیات تو، برای جان جانان داستانهایت، برای پولیناهای درون و بیرون داستانهایت فراهم دیده است، در کنار خیابانهای تاریک بیسقفی زمستان و تابستان. از این برادر کوچکت بشنو، باز هم برایمان داستان بنویس، برای پولیناهایی که آزار دیدهاند میان دهشتگاههای نظامهای طبقاتی دخترکش. من هر بار که از یک بامداد تازه زاده شوم، با پاهای پتی و سر داغم به سوی کتابخانهای خواهم شتافت که کتاب تو را با برگردان محمد قاضی بزرگ، امانت بدهد.
باورکن، من هر بامداد، نوجوانی میشوم که از خورشید روی کاکلدار خرماهای قصر شیرین زاده شده است. جیبم را پر از خرمای نارس میکنم و در سایهدارهای انجیر و لیمو، بر خاک یا بر زیلو، کتابت را باز میکنم و به سوی اسپانیایی بال وامیکنم که زاینده شهرزادی چون توست.
آناماریا! جهان ما، رمان پاک نوجوان میخواهد. بسیار بیشتر از این میخواهد.
پولینا یک سالک خردسال است. رهرو سرخوشی، که از گزند تن، به سوی اعتلای روان و جان پیش میشتابد، پیش میتابد، همچون سیارکی نوزاد آتش گرفته، که به سوی چرخگاه منظومهگی، جان و تن بکشاند. پولینا، پس از یک بیماری، سرش را میتراشند و گیس نازنین دخترانهاش را به باد و باران جهان میسپارند. دختر بچهها گیسوانشان را بسیار دوست دارند. آن چه را که از سرتبدار پولینا برمیکنند، دلبستگی آزمای اوست. پولینا! جان جهانم! این جهان جای آزمایش توست. برو. خودت را به آن آبادی کوهستانی برسان...
آبادی کوهستانی؟... آری. آبادی جهان است، آن جا، که همچون گلیمی جانپذیر و جانپرور، به پای کوهستان آفرینش، دلبری میکند...
آفرینش؟ آری، کوهستان آفرینش، پایهای دارد، که آبادی جهان ما را بر دامنه خودش، پناه بخشیده است. تو، از خودت، درآی، سر بتراش، برشتاب، روبهراه شو، تا برسی به آن جهان آبادی که دیگرانی همچون خودت، در آن به چشمهای بینا و زبان گویای شیرین تو، نیازمندند...
پولینا! نوجوانی بانوی مادروار ادبیات کودکان و نوجوانان اسپانیا، مادر همیشه نوجوان ادبیات نوجوانان جهان را هم، در هر دم و تپش جان و روانش، بازآفرینی کرده است، در کتاب و داستانی که هرگز پیری و فراموشی نمیپذیرد: «پولینا، چشم و چراغ کوهپایه»، در قفسه سفید چوبی کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. یادش، بازآفریده باد.
من از آن یاد آمدهام. چمدان جهان، روی شانهام سنگینی میکند. این چمدان، پر از کودکی و نوجوانی من است. از باد و ابر و توفان گذشتهام و در کوهپایه میان سالگی، کنار درگاه خانهای در یک آبادی اسپانیایی، با سر تراشیده قلندروار، گفت و بازگفتها در سینه دارم، سرخ و تمشکافروز. میوه سرخم، در دهان تشنه یادم، آب انداخته است، چون توت، چون شعر، به سان ابر و بارش زیتون، چکه شیره خرما. هم، پسر، هم دختری بیمار، یا که زنی بار در جان، شاید آن باغبان بیخواب و آشیان، داستانگوی سالهای رزم و پیمان، انسانم باری، انسان، چشم و چراغ هرچه دشت و شهر و کوه و پایه آفرینشهای دورترین نزدیکهای زمان و جهان بیکران.
آنا ماریا ماتوته، مرگناپذیر شده است. پیراهنی از برگهای زیتون و انجیر و کتاب انداخته بر پیکر داستانش، روی شانه نوجوانش: پولینا.
در جنگهای آزادی، در خشاب چریکهای بامدادان تاریک، در شهرهای بیفردای بینان و بیآزادی، فرانکو روح انسان را، سرنیزهوار، تفتیش میکند، بیآن که بداند کوهساران هستی انسان، او را، چون سرنیزههای پیشینتر از او، به هیچوپوچ و نابودهترین کوچ وابدارد، زود یا دیر، در داستانی از داستانهای شهرزاد سرزمین سروانتس و آزادی و انگور.
به آبادی برو، دخترم! در آن کوهپایه خانهای هست، که زیر بامش آرام آرام، تن درستی، با تو قصهها خواهد گفت، ای جان! پذیرای رنجش این راه شو.
آناماریا ماتوته، کودک بیماری است، که گیسوانش را ته تراش میکنند، تا زنده بماند، تا بار بباید، در بارگاه پادشاه مرگ، تا قصه بگوید، هزار و یک شب، هزاران بار بمیرد، تا زنده بماند قصه جان جانانش، آزادی انسان، در پس و پشت دیوارهای کاخ پادشاه جانستیز مرگ.
من، همو بودم. بیماری او، قصهام بود، پیش پای پادشاه مرگ، در شب چندین و چندهزار و یک قصه تبدار: قصهای گویم برایت، قصه بامدادوار، تا نگیری جان تبدار من را، ای مرگ همیشه بیمار!
دخترک معنای مرگ را میپیمود، بر شانه گاه راه رنج. سر تراشیده، جان بیازموده، بر درگاه پر داستان خانهای در کوهپایه کوبید. من، آناماریا هستم، بازکن، پولینا! خواهرجانم! جان خوش فردای انسانم!...
مرگ همیشه بیمار، قصه میخواست از انسان، تا شبی دیگر بگذارد بماند جان شیفته شیرین در پیراهن کیهان، بر دامن کوهپایه تاریک جنگ و رنجش و کشتار و بیدادهای برف و زمهریر و توفان. من گفتهام هرجا، آن شهرزاد افسانه، هزار و یک شب، سر باخت و جان تپاند، میان دیوارهای زندان درون آن کاخ مرگدانه. گفتهام در صدها هزار و یک شب شیرین، عشق من به فرهاد بود که جان داد به جانم، در شکنجهگاه آن بردهدار و آن چنگیز و این تاراجگر بیشرم بیفهم لمیده بر تخت ستمگرانه.
هر کتابی بوی خود را پرورده است در کاغذ و کامش. کتاب تو، بانو! جاودان است یادش. ماندنی است رازش، بشکفته است پیمانش، بالیدهایم با هر هزار و یک بوی برگهایش، من و دیگر کودکان، ای چشم دوخته در چشم بیهراس پادشاه مرگ، زنده باش و زندهمان بگذار در جان زندگیهایت، با هر خوشه انگور، با هر چکه زیتون، با بوسه خورشید. از فرانکو هیچ نمانده روی جای تاریخ، شاید یک هیچ پرننگ؛ اما تو بایسته و شایسته جانی، چشم بینای آن کودک بیتاب نابینایی.
نظر شما