یادداشت فرارو، گذر و نظری است به «پیرمرد و دریا»، شاهکار ماندگار همینگوی کبیر. همراه ما باشید بر فراز امواج خروشان واژهها.
همینگوی سال بعد برای این داستان جایزه پولیتزر را بُرد و سال بعدتر هم نوبل ادبی را از آن خود کرد. میگفت مثل همیشه از آنچه میتوانسته واقعاً وجود داشته باشد نوشتم و «سعی کردم پیرمردی واقعی، پسری واقعی، دریایی واقعی، ماهیای واقعی و کوسههایی واقعی بیافرینم.»؛ اما منتقدان تفسیرهای دیگری برای داستان برشمردهاند و حتی درباره پاسخهای این پرسش که «مضمون اصلی پیرمرد و دریا چیست؟» هم بحثهای مفصلی کردهاند.
شخصیت اصلی داستان -که پیرمردی ماهیگیر به نام سانتیاگو است- بعد از 85 روز ناکامی، در کوششی تازه به دل دریا میزند و این بار -تاحدی ناخواسته و بدون برنامهریزی- بیشتر از قبل از ساحل دور میشود. او برای شکار ماهی بزرگ (یا به تعبیری، کشف راز بزرگ) قدم به قلمرو ناشناختهها میگذارد و به جایی از دریا میرسد که نه خودش قبلاً به آن رسیده و نه ماهیگیران دیگر به آن نزدیک شدهاند؛ «به پشت سرش نگاه کرد و دید که خبری از خشکی نیست. پیش خودش اندیشید فرقی نمیکند. همیشه میتوانم با دیدن روشنایی هاوانا به خشکی برسم. دو ساعت دیگر به غروب خورشید مانده است و شاید این ماهی پیش از غروب آفتاب بالا بیاید. اگر تا آن وقت بالا نیامد، شاید به هنگام برآمدن ماه بالا بیاید. اگر همراه ماه بالا نیامد، شاید تا برآمدن خورشید بالا بیاید. عضلههایم درد نمیکند و خودم هم سالمم. اوست که قلاب به دهانش گیر کرده؛ اما کشیدن یک چنین ماهی بزرگی مشکل است. حتماً مفتول سر طناب را در دهانش فروبرده و دهانش را بسته است. کاش میدیدمش. کاش یک بار میتوانستم ببینمش تا بدانم با چه جانوری روبهرو هستم.» میتواند قلابش را رها و سختیهای کار را بهانه کند و برگردد و سفر (یا سیر و سلوکش) را نیمهتمام بگذارد؛ اما چنین تصمیمی ندارد. «پیرمرد به آرامی و با صدای بلند گفت: آهای ماهی! آنقدر با تو میمانم تا بمیرم.» طبیعت را به مبارزه طلبیده، ضربهاش را وارد کرده و حالا منتظر پاسخ است. حتی به بدترین احتمال ممکن نیز فکر کرده است. «احساس ضعف کرد؛ اما با تمام قدرتش همچنان ماهی بزرگ را نگه داشته بود. پیرمرد اندیشید، من تکانش دادم. شاید این بار بتوانم به کنار قایق بیاورمش. باز اندیشید، ای دستها! طناب را بکشید. ای پاها! محکم باشید. ای سر! تا میتوانی ایستادگی کن. هوشیار باش. تو هیچوقت تسلیم نشدی... سپس گفت: مرد برای شکست آفریده نشده است. مرد را میتوان نابود کرد، اما نمیتوان شکست داد.» پیرمرد ماهیگیر، ماهی بزرگ را تسلیم میکند و با خود به ساحل میبرد. اما پیش از رسیدن به خشکی، کوسهها گوشت ماهی را میخورند و از آن فقط اسکلتش باقی میماند. قایق در ساحل پهلو میگیرد، پیرمرد به خانهاش برمیگردد تا بخوابد، آنهم در حالی که نمیداند پیروز شده یا شکست خورده است. خواننده نیز برای این پرسش، پاسخ قطعی ندارد، اما معنای شعار نویسنده را که میگفت «نخستین ضرورت در زندگی، تاب آوردن است» بهتر میفهمد.
نظر شما