مُرفین اثری است از میخاییل بولگاکف که بهتازگی به جمع داستاندوستان پا نهاده است. یادداشت حاضر درباره این کتاب دلکش است.
داستان مُرفین که بهتازگی به همت «نشر وال» به چاپ رسیده، تصویری از این نوع زندگی است. این داستان در حقیقت بخشِ کوتاهی است از زندگی و تجربیات میخاییل بولگاکف و اعتیادی که در دورهای از زندگیاش به مُرفین داشته. روی آوردنِ او به مرفین به خاطر جهان ساخته و پرداختۀ ذهنش است. پالیاکُف پزشکِ داستانِ مُرفین سعی دارد به کمک مواد مخدر از این جهان و بندهای آن رهایی و آزادی پیدا کند. این داستان درواقع، از جمعآوریِ یادداشتهای بولگاکف به دست آمده؛ که به دو بخش کلی و جرئی تقسیم میشود.
در بخش کلی از روایتِ مُرفین، با تصویری از زندگی و تجربۀ نویسندهای روبهرو میشویم که کمتر دیده و خوانده شده است. بولگاکف با نگاهی حسرتبار به گذشته، اینگونه داستان را شروع کرده است: «انسانهای دانا از دیرباز به این نکته پی بردهاند که خوشبختی مانند تندرستی است، زیرا وقتی در اختیارش داری، آن را نمیبینی. اما با گذرِ ایام، نگاه حسرتبارت را به روزگار خوشبختیات میدوزی؛ آه، از این خاطرات!» شروعِ داستان در حقیقت لودهندۀ کلِ ماجراست. داستان مُرفین داستان دلبستگی و عادت است؛ عادتی که در نهایت منجر به خودکشی راوی میشود. اما مسئلهای که بازگویندۀ خاطرات او میشود دفترچۀ خاطرات روزمرهاش است که پیش از خودکشی، آن را برای دوست و همکلاسیاش میفرستد و داستان از اینجا به بعد در قالب یادداشتهایی پراکنده عرضه میشود؛ بنا به گفتۀ راوی: «در اصل این دفترچۀ خاطرات نیست، تاریخچۀ بیماری من است.»
بخش جزئی داستان، ماجرای پزشک جوانی است که کوشش میکند تا دلبستگیهایش را از یاد ببرد. فراموش کند که زنی زمانی او را دوست میداشت و در تلاش است تا از دلبستگیهایش فاصله بگیرد. ولی هر چه بیشتر تقلا میکند، کمتر فاصله میگیرد. در کنار اینها، دردی در قفسۀ سینهاش دارد؛ دردی که شبهنگام و در تنهاییاش لحظهای او را رها نمیکند. پس به مُرفین پناه میبرد. چرا که برای رهایی از دردهای جسمانی و خلاصی از خاطراتی که حاصلی جز بیخوابی و بههمریختگیِ زندگی ندارد، بهترین دواست. پس او تنهاست و در دِهی مشغول طبابت: تنهایی و هجومِ خاطرات، و شبهایی که با بیخوابی کامش تلخ شده است. اولین بار بعد از تزریق، چنان احساسِ تسکین و آرامش کرد؛ که تمام رنجها و دردهایش محو شدند. دیگر آسودهخاطر سر بر بالین گذاشت. «یک مُرفینی از سعادتی برخوردار است که هیچکس نمیتواند از او سلبش کند و آن، تواناییاش برای زیستن در تنهایی کامل است. و تنهایی یعنی اندیشههای مهم و بزرگ، یعنی مشاهده، آرامش، فرزانگی..» دیگر تصویری از زن و خاطراتش نداشت و همهچیز بهخوبی پیش میرفت. «چه خوب بود اگر پزشکها میتوانستند بسیاری از داروها را روی خودشان آزمایش کنند. این کار میتوانست آنها را به درک جدیدی از اثر داروها برساند. بعد از تزریق اولینبار طی ماههای اخیر توانستم خواب خوب و عمیقی داشته باشم، بدون اینکه به زنی که فریبم داده بود، فکر کنم.» ولی از آنجا که انسان به مرور زمان بر عمقِ مشکلاتش افزوده میشود، به مُرفین هم وابسته میشود؛ مرفینی که دلیلِ زندگیاش را مساوی با آن میداند. با دردهایی که در گذشته کشیده و حال ادامۀ زندگیاش را جز با این دوای درد ندیده؛ نمیتواند از این دلبستگی فاصله بگیرد. به دلیل اینکه نیستی در نیستی، معنا ندارد و او به دنبال رهایی است.«نه، نه! خودتان مرفین را ابداع کردید، آن را از گرزهای خشکیدۀ گیاه الهی، ترقترقکنان بیرون ریختید، پس خودتان هم راهی برای درمانش، بدون رنج و درد پیدا کنید!»
راوی قادر به دوری گزیدن از تسکین نیست. او درد میکشد و در نیمۀ راه برمیگردد به عادتِ سابقش؛ و آنقدر ادامه میدهد تا سرانجام تصویری جز نیستی از خودش بهجای نمیگذارد.
مُرفین نوشتۀ میخاییل بولگاکف، با برگردان بابک شهاب در تیراژ 1000 نسخه منتشر شده است.
نظر شما