این داستان، چنانکه میدانید روایت خاطرات مردی به نام لموئل گالیور است که سوار بر کشتی به سرزمینهای دور و ناشناخته سفر میکند و در هر سفر با حوادث پیشبینینشده و موجودات عجیبی - مثل کوچولوهای جزیره لیلیپوت یا اسبهای دانا و سخنگو - مواجه میشود. معمولا «سفرهای گالیور» را داستانی تخیلی و بهخطا فقط مناسب برای کودکان میشناسند؛ اما مرور تفسیرهایی که درباره این داستان نوشتهاند، نشانمان میدهد که داستان جدیتر از این حرفهاست. که نه زندگی گالیور میان مردم پانزده سانتیمتری سرزمین لیلیپوت او را به قهرمانی خاص قصههای کودکان تبدیل میکند و نه بچهغولی که او را (که مردی بالغ، اما نسبت به او کوچک و ناتوان است) عروسک اسباببازی خودش میبیند، فقط شوخی جالبی برای جذابترکردن داستان است.
سویفت در مرور خاطرات گالیور به مسائل دیگری اشاره دارد. قهرمان او در سفرهایش با گونههای عجیب و جوامع متفاوت روبهرو میشود، اما هرکدام از این جوامع و گونهها در ارتکاب و اصرار به برخی بلاهتها و خطاها، به اعضای طبقه حاکم در پادشاهی انگلیس در روزگار نویسنده شباهت دارند. سیاستمدارانی که لجوجانه به سنتهای پوچ و ساختگی چسبیدهاند و به بهانهها و توجیهات مختلف از امتیازات ویژه خودشان - که آشکارا خلاف منافع عمومی است - دست نمیکشند.
هر دو داستان با سفر از میان آبها و به سوی ناشناختهها شروع میشوند، اما اگر این آغاز مشابه را کنار بگذاریم، با دو جهانبینی متفاوت از یکدیگر سروکار داریم. دفو به انسان و به تمدن ساخت دست این انسان و نیز به آینده نوع بشر خوشبین بود. ایمان داشت که انسان به شرط پایداری و انعطافپذیری و صبر، سرانجام روزی از همه مشکلات میگذرد و جهان را به جایی برای زندگی در صلح و نظم تبدیل میکند. اما سویفت نه مثل دفو خوشبین و امیدوار بود و نه به تمدن احساس دلبستگی میکرد. گالیور او در پایان سفرها و ماجراجوییهای بسیار، به کشورش برمیگردد و سرخورده از آنچه دیده و آزرده از نوع بشر، از همه انسانها و حتی از نزدیکترین اعضای خانوادهاش فاصله میگیرد. چند اسب میخرد و به گوشهای بیسروصدا پناه میبرد. او هر روز چند ساعت در اصطبل میماند و با اسبهایش همنشین و همصحبت میشود.»
نظر شما