نگاهی به کتاب خاطرات «حادثه همزاد من است»
روایت زندگی دشوار حمیده جوانشیر کنار طنزپرداز «ملانصرالدین»/ درد آوارگی از تبریز تا مصادره اموال از سوی بلشویکها
کتاب «حادثه همزاد من است» خاطرات حمیده جوانشیر با ترجمه فرهاد دشتکینیا از نخستین زنان فعال حوزه زنان در قفقاز به تاریخ اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی قرهباغ ، تفلیس، باکو، قرهداغ و تبریز میپردازد و در این خاطرات از نحوه زندگی زنان و کودکان میگوید و همچنین نکاتی جالب و خواندنی از رفتارها، عادات و نوع نگاه میرزا جلیل محمد قلیزاده به فعالیت زنان و روزنامهنگاری و مقابله با مشکلات دارد.
خاطرات جوانشیر در سه فصل «درباره پدرم، احمدبیک جوانشیر»، «درباره همسرم، جلیل محمد قلیزاده، مشهور به ملانصرالدین» و «من در قرهباغ رندگی میکردم» تنظیم شده است.
دوستی پدر با میرزا فتحعلی آخوندزاده
کتاب در صفحات ابتدایی به معرفی احمدبیک جوانشیر اختصاص دارد. حمیده جوانشیر از سرگذشت پدرش میگوید؛ مردی که در روستای کهریزلی زندگی کرد و زندگی پر از فراز و نشیبی داشت. او در زندگی ماجراهای بسیاری را از سر گذراند، دو بار ازدواج کرد و از همسر دومش خیرالنساء صاحب دو فرزند (پسر و دختر) میشود که یکی از آنها حمیده جوانشیر است و به قول خودش، پدرش او را مانند پسربزرگ کرد تا در آینده اگر مردی در خانواده نماند، او به جای آنها ایفای نقش کند. جالب اینکه پیشبینی پدر درست از آب درآمد و حمیده خانم وارث املاک پدر شد. حمیده درباره پدرش که مردی تحصیلکرده است، مینویسد: «احمدبیک جوانشیر از 1867م (1246) مشترک جراید مشهور روسیه، وستنیک یوروپا، نیوا و سایر روزنامهها و مجلات آنجا بود. خودش هم برای جراید مطلب میفرستاد و مقالات و نوشتههایش در آنها چاپ میشد. او در نوشتههایش از عملکرد حکومت محلی انتقاد میکرد و حوادث قرهباغ را در گزارشهایش بازتاب میداد. این کار احمدبیک خوشایند ماموران محلی نبود. (ص 34)»
آنچه خاطرات حمیده خانم درباره احمدبیک جوانشیر به ویژه در فصل نخست مینویسد، روایت مردی است که رفتار غیرقابل پیشبینی دارد، اما در عین حال فردی است که نقش قابل توجهی در رویدادهای قرهباغ بازی میکند. ضمن اینکه با بعضی روشنفکران وقت هم در ارتباط است: «پدرم هنگامی که در تفلیس بود با میرزا فتحعلی آخوندزاده آشنا شده بود و پس از آن با یکدیگر نامهنگاری میکردند. او هم مثل آخوندزاده طرفدار الفبای جدید بود. (ص 34)»
احمدبیک در عین حال که اندیشههای مترقیخواهانه دارد، اما رفتارهای عجیب هم کم ندارد، چنانکه در ذهنش اندیشه تحصیل دخترش را دارد، هر چند که دیگران رای او را میزنند: «در همان ایام پدرم با نامه پذیرشم از انستیتوی شبانهروزی قفقاز بازگشت. او برای ثبتنام پسرش در یکی از بهترین مدارس تفلیس هم تلاش میکرد. پدرم دوستی به نام سینقولینسکی داشت که قاضی بینالمللی بود. او درباره تحصیل من در انستیتو با پدرم صحبت کرده بود. به پدرم گفته بود من پس از پایان تحصیلاتم در انستیتو، دیگر به روستا باز نخواهم گشت. او به پدرم گفته بود اگر میخواهی کارهایت در روستا سروسامان داشته باشد خودت در روستا به او آموزش بده. پدرم همین کار را کرد و اجازه نداد به انستیتو بروم. (ص 57)»
خاطرات حمیده خانم درباره ازدواج اولش توضیحی نمیدهد، اما درباره میرزا جلیل اطلاعات زیادی ارائه میکند، اطلاعاتی که برخی از آنها به دوره قبل از ازدواج این دو برمیگردد: «میرزا جلیل بیش از ازدواج با حمیده جوانشیر دوبار ازدواج کرده بود، حمیده درباره ازدواج دوم، صاحب امتیاز نشریه ملانصرالدین با اشاره به خاطراتش مینویسد: «یک بار طبق معمول در اتاق محمدقلی بیک نشسته بودم. بعد از مدتی مطالعه به خودم استراحت داده بودم و داشتم تپانچهای را تمیز و پر میکردم. ناگهان اسلحه شلیک کرد و گلوله به دست راستم خورد و خون را که دیدم خودم را گم کردم. در همان لحظه یک نفر در اتاق کناری جیغ زد و افتاد. آمدند و دستم را پانسمان کردند. گلوله نزدیک شستم باقی ماند... جیغ و سر و صدای اتاق کناری توجهم را جلب کرده بود. بعدها متوجه شدم نازلی خانم از جرز دیوار به من نگاه میکرده و وقتی شلیک گلوله و زخمی شدن دستم را میبیند جیغ میکشد و از هوش میرود. چند سال پس از این حادثه ما ازدواج کردیم. (ص 68)»
تمجید سانسورچی تزارها از «ملانصرالدین»
هفتهنامه «ملانصرالدین» میرزا جلیل محمدقلی زاده به دلیل رویه طنز و زبان ترکی طرفداران بسیاری داشت، این هفتهنامه نه تنها در قرهباغ و قفقاز بلکه در تبریز هم مشترکان و طرفداران خود را داشت و بسیار مورد توجه بود به طوری که یکی از ماموران حکومتی درباره آن نوشت: «میرزا شریف، سانسورچی حکومت تزارها، در خاطراتش درباره تاریخ نشریات ترکی قفقاز چنین مینویسد: در آن ایام تعدادی از روشنفکران و ترک تفلیس با اشتیاق فعالیت میکردند. در راس آنها عمر فائق افندی و میرزا جلیل بودند که از پیشروان آزادی خواهی به شمار میرفتند. این دو روزنامهنگار، هم از نظر مادی و هم از نظر خطرات سیاسی که به جان خریده بودند در مقایسه با همکارانشان در باکو در شرایط به مراتب سختتری فعالیت میکردند. با وجود این، فعالیتهای آنها نتیجه داد و توانستند تاثیر عمیقی بر افکار و فعالیتهای سیاسی و انقلابی مسلمانان تفلیس و اطراف آن بگذارند. موجی که آنها ایجاد کردند اهالی را چنان در برگرفت که نتایج آن حیزتانگیز بود... (ص 72)»
حکایت آشنایی حمیده جوانشیر درباره آشنایی با میرزا جلیل خواندنی است، آشنایی که باعث و بانی آن انتشار چند کتاب بود: «مرحوم پدرم، احمدبیک، کتابهایی از ژوکوفسکی و لرمانتف را ترجمه کرده بود. او پیش از مرگ وصیت کرد این آثارش را برای کودکان به چاپ برسانم. این کتابها مجوز چاپ گرفته بودند، اما چون پدرم هزینه چاپ آنها را نداشت، در کتابخانهاش مانده بودند. دوستانم پیشنهاد کردند به میرزا جلیل محمدقلی زاده، مدیر چاپخانه غیرت، مراجعه کنم... (ص 79)»
نوع نگاه میرزا جلیل، روشنفکر و روزنامهنگار به مساله فعالیت زنان و حضور فعال در جامعه در ماجرایی که حمیده تعریف میکند، قدری با شخصیت و رویکردش تناقض دارد: «اوایل اوت (مرداد) به شوشا برگشتیم. در شوشا نامهای رسمی و پرسشنامهای از رئیس اداره پنبه دریافت کردم. تقاضا کرده بود به پرسشنامه که درباره پنبه بود، پاسخ دهم به سوالات پاسخ دادم و پرسشنامه را با نامه در موعد مقرر برایشان فرستادم. پس از مدتی جواب نامه آمد. مرا به کنگره پنبهکاران که قرار بود پاییز همان سال برگزار شود، دعوت کرده بودند. علاوه بر آن خواسته بودند درباره اقدامات ضرروی برای توسعه پنبه کاری در منطقه خودمان گزارشی اختصاصی تهیه کنم. گزارش را تهیه کردم و برای مشورت با میرزا جلیل منتظر ماندم تا بیاید. او ابتدا به کار من اعتماد نداشت حتی نمیخواست گزارش را مطالعه کند. نیمه شوخی نیمه جدی گفت: «آخر زن هم گزارش مینویسد؟» این حرفش برایم سنگین بود، اما صدایم را در نیاوردم.... (ص 128)»
خرید کتابخانه بهمنمیرزا قاجار برای همسر
زندگی با یک روزنامهنگار و نویسنده مزایا و معایب خودش را دارد، بخش کوچکی از رفتار میرزا جلیل از زبان همسرش حاکی از آن است چه قدر این روشنفکران عجیبند: «کار میرزا جلیل در اوایل دسامبر 1918خ در روستا تمام شد و برای استراحت آمد پیش ما. گفت که نمایشنامه تازهای به نام کتاب مادر را شروع کردهام و میخواهم اینجا تمامش کنم و برای این کار نیاز به آرامش دارم. من با کمال میل اتاق خودم را به او دادم و به اتاق بچهها رفتم. بعد گفت میخواهم کمانچه زدن یاد بگیرم. سکینه را برای خریدن کمانچه به منطقه ارمنینشین فرستادم. او از طریق آشنایانش کمانچهای پوشیده از صدف به قیمت پنج هزار منات خرید. نوازندهای به نام بخشی را هم برای آموزش دادنش به منزلمان دعوت کردم. میرزا جلیل شاد بود. شوخی میکرد و با پشتکار کمانچه زدن یاد میگرفت و در عین حال نمایشنامهاش را مینوشت. در همان ایام گفت که برای نوشتن نمایشنامهاش به لغتنامه نیاز دارد. پرسوجو کردم، گفتند که این لغتنامه را رسول پستچی میتواند پیدا کند. به کمک رسول توانستم لغتنامههای مختلف همچنین کتابهای بسیار دیگری از کتابخانه بهمنمیرزا شاهزاده قاجاری، بخرم. ورثه بهمنمیرزا کتابهایش را میفروختند. میرزا جلیل وقتی کتابها را دید از خوشحالی دست و پایش را گم کرد و با تمام وجود مجذوب آنها شد... (ص 166)»
زمانی که بلشویستها به سمت گنجه، قرهباغ میآیند، اخبار و شایعات چنان بالا گرفت که عده بسیاری از شهرها و روستاها فرار کردند و علیرغم اینکه میرزا جلیل مشکلی با بلشویستها نداشت، ناچار شد همراه خانواده به سمت تبریز حرکت کند: «قیام گنجه و پخش شدن خبر آن در میان روستای کهریزلی باعث شد که روستا علیرغم نصایح و سخنان حمیده و همسرش میرزا جلیل خالی از سکنه شود و آنها با فراری خودخواسته و نه به دلیل ترس از بلشویسم به سمت تبریز حرکت کنند. در این زمان حمیده به یاد حرفهای پدرش درباره مردم قفقاز میافتد: «قفقاز دروازه میان آسیا و اروپاست و مردم قفقاز هر صد سال یک بار از این دروازه عبور میکنند، یا عازم شمال میشوند یا راهی جنوب. برای همین است که مردم ما چنین وحشی و فقیر هستند. چون تا خواستهاند به خودشان بیایند و کارهایشان را طبق قاعده انجام دهند جنگ و مهاجرت شروع شده است. بعد هم اهالی مجبور شدند زن و بچه و دار و ندارشان را بردارند، به ایران بروند یا در کوهها و غارها مخفی شوند و اگر تاریخ قفقاز را مطالعه کنی متوجه میشوی که حقیقتا همین گونه بوده است. ارمنیها در این زمینه خوش اقبالتر از ما بودند، چون آنها در نواحی کوهستانی زندگی میکنند. (ص 176)»
خاندان جوانشیر
کارتون چاودارها و الاغهایشان برای احقاق حقوق معلم
حمیده و میرزا جلیل در شرایط و زمانه خاصی وارد تبریز میشوند، ابتدا شهر در تصرف شیخ محمد خیابانی است و بعد از آن مخبرالسطنه زمام امور را در دست میگیرد و میرزا با کمک دوستان متنفذش به چاپ ملانصرالدین میپردازد که چاپ آن بدون مشکل نیست: «چهارمین شماره ملانصرالدین عصر سی و یکم مارس (11 فروردین) منتشر شد. روی جلد آن شماره کارتون چاودارها و الاغهایشان چاپ شده بود. در کنار آنها معلمی دست به سینه و مایوس ایستاده بود. معلم الاغ را قسم میداد: «به تو تعظیم میکنم زبان بسته، چون حقوق ما را که از نواقل تامین میشود شش ماه است پرداخت نکردهاند. از تو و دوستانت خواهش میکنم زود به زود به شهر تشریف بیاورید.» در آن ایام از هر بار الاغ که وارد تبریز میشد، مبلغی مالیات میگرفتند و حقوق معلمان را با همان پول میپرداختند. آن کارتون بر رئیس معارف تبریز اثر گذاشته بود و فورا حقوق معلمان را پرداخت... (ص 244)»
روایت حمیده خانم از سکونت در تبریز با جزئیاتی که ارائه میدهد، به ویژه درباره وضعیت زنان، خیابانها، بازار و روابط با کنسول روس و سایر موضوعات جالب است، اما بعد از آنکه حکومت شوروی مستقر میشود، برخی از دوستان میرزا که پستی دارند، خواهان میرزا میشوند و حمیده بیش از میرزا اصرار به بازگشت دارد، در حالی که بازگشت آنها بر خلاف وعدههای دوستان متنفذشان بیمشکل نیست: «در شوشا منزل قارا زینال اقامت کردیم. چون قصد داشتم در کهریزلی کارگاه بافندگی بر پا کنم و دختران روستا را آموزش دهم عریضهای نوشتم تا دستگاههای مصادر شدهام را بازگردانند. دستگاهها را بازگرداندند. بافنده قدیمی ما، لیلی علیووا، خواهش کرد که او را برای کار و آموزش دختران به روستا ببرم. گفته میشد از کارخانهای به نام لنین میشد میتوان الیاف گرفت. میرزا جلیل قول داد مسئله الیاف را بررسی و پیگیری کند. بالاخره اواخر تابستان پیش ما آمد. پس از کمی استراحت، با بچهها به باکو رفت. من هم با لیلی به کهریزلی برگشتم و کارها را از سر گرفتم. (ص 263)»
کتاب «حادثه همزاد من است» نوشته حمیده جوانشیر با ترجمه فرهاد دشتکینیا از سوی نشر ثالث در 310 صفحه و با شمارگان پایینتر از 500 نسخه به قیمت 72 هزار و پانصد تومان منتشر شد.
نظر شما