در بخشی از کتاب «گیل مانا»، سردار حقبین درباره سردار شهید حسین بصیر میگوید: «آقای بصیر، مردی مؤمن و فوقالعاده تو دلبرو بود. او به تماممعنا شایسته فرماندهی بود. ایمان و خلوصش باعث شده بود نیروهای بسیجی ناخودآگاه دورش جمع شوند.»
زمانی که افغانستان مورد هجوم ارتش سابق شوروی قرار گرفت، به آن دیار شتافت و مدتی را در میان مجاهدان افغانی به مبارزه علیه رژیم شوروی پرداخت. همزمان با آغاز جنگ تحمیلی، حسین بعد از بازگشت از افغانستان، به جبهههای حق علیه باطل شتافت و از روز هفتم جنگ تا لحظه شهادت، در میدان مبارزه با دشمن از پای ننشست.
وی در عملیاتهای متعددی شرکت کرد و زخمهای زیادی بر تنش نشست و برحسب لیاقت تا مقام فرماندهی تیپ یکم لشکر ۲۵ کربلا پیش رفت. در عملیات کربلای ۱ در سال ۱۳۶۵، برادرش علیاصغر به شهادت رسید. سال ۱۳۶۶ فرا رسید و حاج حسین بصیر که حالا دیگر قائممقام لشکر ۲۵ کربلا شده بود، برای فراهم کردن مقدمات کار جهت اجرای عملیات کربلای ۱۰، در ارتفاعات برفگیر ماووت به سر میبرد که عاقبت نیز در شب اول این عملیات، در دوم اردیبهشت سال ۱۳۶۶، خمپارهای بر سنگر او فرود آمد و به فیض شهادت نائل آمد.
روایت مرحوم سردار محمدعلی حقبین
مرحوم سردار محمدعلی حقبین که از ابتدای جنگ همراه با تیپ قدس گیلان در دفاع مقدس حضور داشت و بعد از جنگ نیز با ارتقای این تیپ، به فرماندهی لشکر قدس گیلان منصوب شد و حتی با این لشکر درنبرد علیه تروریستهای تکفیری در سوریه خوش درخشید؛ در کتاب خاطرات خود با عنوان «گیل مانا»، به روایت بخشی از خاطرات خود از همرزمی با سردار شهید حسین بصیر پرداخته که به مناسبت سالروز شهادت ایشان منتشر میشود:
«اوایل سال ۱۳۶۲ بود. این بار در اردوگاه رامسر ما را سازماندهی کردند. من بهاتفاق تعدادی از بچههای لنگرود در یک گروهان بودم.
فرمانده گروهان ما از بچههای تنکابن بود. ابراهیم کشاورز، اهل لاهیجان هم فرمانده گردان ما بود. پس از یک هفته به تهران رفتیم و از آنجا با قطار سمت اهواز حرکت کردیم. در پادگان شهید بهشتی مستقر شدیم.
در آنجا متوجه شدم میخواهند بهوسیله چند گردان، سازمان تیپ یکم لشکر ۲۵ کربلا را راهاندازی کنند؛ آنهم به فرماندهی آقای حسین بصیر.
آقای بصیر، مردی مؤمن و فوقالعاده تو دل برویی بود. او به تمام معنا شایسته فرماندهی بود. ایمان و خلوصش باعث شده بود نیروهای بسیجی ناخودآگاه دورش جمع شوند.
بچهها از ته دل دوستش داشتند. او مهربانیاش را با فروتنی و تواضع به بسیجیها نشان میداد. در صف اول نماز حاضر میشد و در شستن ظروف و لباس کمک میکرد. بچهها را در آغوش خود میگرفت و میبوسید. تشویقشان میکرد و مشکلات بچهها را بادل و جان گوش میداد.
در تمامی کارهای رزمی و مانورها کنار نیروها بود. با رفتارش بهراحتی نظر نیروها را جلب میکرد. نیروها دوست داشتند در گردان او باشند.
یک روز در صبحگاه گفت: برادرها! تصمیم گرفتیم یک تیپی را در قالب لشکر ۲۵ تشکیل بدهیم. شکر خدا شما توانمندی و آمادگی رو دارید، ما می تونیم به کمک و یاری شماها، یک تیپ تشکیل بدهیم. بچهها مثل همیشه مطیع فرمان بصیر بودند.
به دستور او صبح زود همگی وسایلمان را جمع کردیم و به مکانی چند کیلومتر دورتر از پادگان شهید بهشتی رفتیم؛ بیابانی خالی از سکنه و بدون هیچگونه امکانات.
به امید تشکیل تیپ تا غروب، نزدیک به سه گردان نیرو در آن بیابان خشک و بیآبوعلف، دور خودمان چرخیدیم، اما نه از تشکیل تیپ خبری شد، نه از مسئولی که لااقل بپرسد خرتان به چند؟
تیپ قبل از شکلگیری منحل شد و ما به پادگان شهید بهشتی برگشتیم. در آنجا نیروهای زیادی از گیلان و مازندران بودند. گردان ما ازنظر نیرو دوباره تقویت شد. آقای حسین بصیر مجدداً به فرماندهی گردان قبلیاش، گردان یا زهرا (س) برگشت.»
می دونی خون چند نفر اینجا ریخته شده؟
«دو روز بعد، گردان ما را به سمت تنگه رقابیه حرکت دادند. این منطقه سال قبل (فروردین ۱۳۶۱) در عملیات فتح المبین از دست دشمن آزاد شده بود.
در آنجا هرروز به آموزش میپرداختیم و به راهپیمایی و کوهپیمایی میرفتیم. یک روز که گردانها برای کوهپیمایی رفته بودند، من در مقر گردان ماندم، چون مسئول تدارکات بودم. بهناچار باید از کنار چادر فرماندهی عبور میکردم.
آن روز آقای حسین بصیر را دیدم که داخل چادر به شکلی مؤدبانه نشسته است. او مشغول تلاوت قرآن بود. از حرکات و سکناتش ادب میبارید؛ مانند آهنربایی مرا بهطرف خودش کشاند.
ناخودآگاه جلو رفتم و سلام کردم، رویش را به طرفم برگرداند و با خوشرویی جواب سلامم را داد. سپس درحالیکه انگشتش لای برگه قرآن بود، بلند شد و به طرفم آمد. پدرانه مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید.
پس از احوالپرسی گفت «تو چرا نرفتی؟» گفتم «من مسئول تدارکاتم، باید برای گرفتن ناهار بمونم.» خندید و با چهرهای بسیار دوستداشتنی، نگاهی به من کرد. نگاهش خیلی زیبا بود، آنقدر زیبا که هنوز هم از یادآوری آن لذت میبرم.
چیزی به زبان نیاورد. با چشمانش به من آفرین گفت. از حسن خلقش استفاده کردم و گفتم «یه خواهش از شما دارم.» گفت «بفرمایید.» از او تقاضا کردم «حالا که نتونستم با بچهها برم، دلم می خواد همینجا، چند تا تیر شلیک کنم. اجازه می دین؟»
جواب داد «تو می دونی اینجا کجاست؟» گفتم «بله! تنگه رقابیه.» مکثی کرد و جواب داد «می دونی اینجا چند نفر شهید شدن؟ می دونی خون چند نفر برای آزادی اینجا ریخته شده؟»
هرچه بیشتر توضیح میداد، بیشتر احساس شرمندگی میکردم. متوجه اشتباهم شده بودم. نه میتوانستم بروم و نه میتوانستم عذرخواهی کنم.
بعد از کلی حرف زدن، دوباره مرا بوسید و برای اینکه راضیام کند، دستی به پشتم کشید و گفت «عزیزم، برو. ایشالا نوبت تیراندازی شما هم می رسه.» پرسیدم «تا ناهار چند ساعت دیگه مونده؟ من می تونم برم دنبال گروهان؟» جواب داد «نه! نمی دونی اونا کجا رفتن. اگه بری، گم می شی. این طرفا خطرناکه؛ مینگذاری شده.» با او دست دادم و خداحافظی کردم و به چادرم برگشتم. چند روزی در آنجا مستقر بودیم و بعد سمت خط مقدم جفیر حرکت کردیم.»
بصیر در جفیر
برخلاف جبهههای کردستان، جفیر منطقهای بود؛ دشتی و هموار که رودهای کارون و کرخه کور و هور الهویزه و طلائیه آن را احاطه کرده بود.
عراقیها در چهارمین روز جنگ با ایران در آن مستقر شدند و مواضع خودشان را تثبیت کردند. جفیر یکی از معبرهای هجوم عراقیها به دشت آزادگان و اهواز بود. برای باز پس گرفتن آن، جوانهای زیادی به شهادت رسیدند.
ارتش ایران کنترل این منطقه را بر عهده داشت. آنجا را از ارتش تحویل گرفتیم و باروبنه خود را شبانه جمع کردیم. از بقیه جدا شدیم و سمت سهراهی جفیر حرکت کردیم. تعدادی از نیروها هم سمت طلاییه رفتند.
فضای منطقه عمومی جفیر را نگاه کردم، دیدم با منطقه پاسگاه زید فرق دارد. اینجا از جنگ و درگیری خبری نبود. برعکس، آرام و بیسروصدا بود. ارتشیها تور والیبال داشتند. غروب که میشد، بازی میکردند.
خاکریزها هم آنقدر کوتاه بود که هنگام راه رفتن، سر و سینه آدمها بهراحتی دیده میشد. روز دوم، ارتش آنجا را ترک کرد.»
هدایت نیروها در احداث خاکریز
«یکی دو روز بعد، بولدوزرها آمدند و خاکریزها را بلندتر کردند تا نیروها امنیت بیشتری داشته باشند. فرماندهان دستور دادند باید از خاکریز ما به سمت دشمن کانال زده شود.
کندن کانال چند مزیت داشت. هم میتوانست فریب باشد و هم اینکه در آینده کار عملیات را آسان کند. علاوه بر آن، امنیت جانی ما را هم به دنبال داشت.
طبق دستور تمامی نیروها دستبهکار شدند. با بیل و کلنگ شروع کردیم به کندن کانال. شب اول نزدیک به صد متر کانال کندیم. کار سختی بود و فشار زیادی به ما آمد. فرماندهان کنارمان میآمدند و خسته نباشید میگفتند و تشویقمان میکردند.
آقای حسین بصیر هم در کندن کانال به نیروها کمک میکرد. گفت «برادرها کانال رو مستقیم نکنید، پیچدرپیچ بکنید. تا میتونید قوس بدید. اگر کانال راست باشه، احتمال داره دشمن متوجه بشه و نیروها را به گلوله ببنده. نیروها پناهگاه دیگری ندارن، اون وقت همه قتلعام می شن. کجومعوج بودن کانال، ضریب امنیت جانی شما رو بالا می بره.»
زیرکی او برای من و دیگران درس عملی بود. حرف آقای بصیر برای همه بچهها حجت بود و کسی روی حرفش چونوچرا نمیکرد.
از آن به بعد کانال را بهصورت زیگزاگ و کجومعوج کندیم، هرچند کار سختی بود. این روش باعث شد، کار کندن کانال، کندتر پیش برود. شبها بیستتا سی متر جلو میرفتیم. عرق از سر و روی نیروها میچکید.
کندن کانال بهکندی پیش میرفت. در این مأموریت، حدود ۵۰۰ متر کانال کنده شد. اینگونه عملکردها، باعث انحراف در تصمیمگیریهای دشمن میشد. همه این ترفندها، ساختهوپرداخته ذهن خلاق آقای بصیر بود.
* مرحوم سردار محمدعلی حقبین از فرماندهان سپاه قدس گیلان و مشاور فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بودند که 31 فروردین ماه سال 1400 به یاران شهیدش پیوست. سردار حقبین از جمله یاران سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در جبهه مقاومت بود که در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا در حلب سوریه نقش مؤثری ایفا کرد.
منبع:
هاشمیان سیگارودی، سیده نساء، گیل مانا: روایت محمدعلی حقبین از هشت سال جنگ تحمیلی، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، نشر مرزوبوم، چاپ اول، ۱۳۹۹، صفحات 87، 88، 89، 90، 90، 91، 92، 93، 94.
نظر شما