در همین ابتدای کلام اتمام حجت کردم که هیچچیز نمیدانم و هرچه میگویم احساسی است که در تهِ قلبم ایجاد میشود؛ وقتیکه شعری میشنوم و سلولهای مغزم حال عجیبی پیدا میکنند.
یکی از نشستهایم را کنسل کردم تا به نشست گفتوگو با یک شاعر بروم و آن را پوشش بدهم. نشستِ «جشن واژه» که امید صباغ نو شاعر ایرانی مهمان آن بود. حسابی خسته بودم و خوابآلود. شب قبلش کم خوابیده، و روزش را هم با تقلا شروع کرده بودم. نمیدانستم آیا میتوانم به خوبی مطالب را در گوشیام همزمان تایپ کنم؛ یعنی اصلا گوشم واضح کلمات را خواهد شنید؟ بر صندلیای کنار دیوار نشستم و به حرفهای مجری و مهمان گوش دادم. چه میگفتند؟ از حالواحوالی که کلمات به درون آدم سرازیر میکنند، دردسرهایی که سرِ راه یک شاعر است و پولی که نیست و دوندگیهایی که پایانی ندارد.
شاعر چندباری بخشی از شعرهایش را خواند. من در آن لحظه دلم میخواست روی این صندلی و بین این آدمهایی که هرکدام با هزاران نیت مختلف دورهم جمع شده بودند، نبودم. من یک دشت میخواستم و پیراهنی که کلمات شعر بر روی آن خطاطی شده بود. شنیدن آن شعرها برای من فقط تفریح بود و لذت.
شعر چیست؟ نمیدانم. شاعر کیست؟ واقعا نمیدانم در سرزمینم شاعر را شاعر میدانند یا نه. آیا شاعر را کسی میدانند که از خانهاش قهر کرده است و چندتا کلمه را کنار هم میگذارد و تحویل ملت میدهد یا کسی میدانند که قدرت پرجنبوجوشی درونش فعال است؛ قدرتی به نام خیال.
از آن جلسهی گفتوگو با شاعر که بیرون آمدم دلم میخواست یک کتاب شعر دستم بود و گوشهای از این محل بزرگ نمایشگاه مینشستم و شعر میخواندم. من هیچچیز از شعر نمیدانم جز اینکه بودنش از نبودنش خیلی بهتر است، اهمیتدادن به آن از نادیدهگرفتنش خیلی مفیدتر و ارزشمندشمردن شاعرش از رهاکردنش به حال خود خیلی توسعهطلبانهتر. اگر به شعر و داستان و روایتکردن اهمیت ندهیم آخرِ این ماجرا از ما و خیالمان برای آیندگان چه میماند؟ آیا این ساختمانهای بلندِ بیروح قرار است میراث ما باشند؟
آخرشب بود و من دیگر نمیتوانستم از کلمات معمولیِ خودم برای پایان یک بحث استفاده کنم. مرورگر گوشی را باز کردم، امید صباغ نو را جستوجو و شعری از او دیدم که انگار تمامِ من را در آن لحظه دیده بود و همانموقع برایم شعری گفته. کپی کردم و فرستادم. شعر نجاتم داد.
نظر شما