جمعه ۷ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۸:۱۲
بیماری روانی و بحران معنا در جوامع مدرن

می‌توان استدلال کرد که مدرنیته باعث شده است تا احساس استقلالی که انسان بدوی هرگز نمی‌توانست به آن دست یابد، ایجاد شود. اما در عین حال این فرآیند منجر به احساس بیگانگی و افسردگی نیز می‌شود.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، ترجمه کامران برادران: جامعه مدرن مشخصه‌های بسیار دارد، اما شاید مهم‌ترین آنها با پیشرفت چشمگیر علمی و فناوری‌ و همچنین سرمایه‌داری، فردگرایی و لذت‌پرستی است. ما از اجدادمان ثروتمندتر هستیم، در محیط‌های امن و راحت‌تری زندگی می‌کنیم، دسترسی بیشتری به غذا و سایر نیازهای اولیه داریم. پس چرا شاهد افزایش شدید بیماری‌های روانی طی دهه‌های اخیر بوده‌ایم؟ اکثر شواهد نشان می‌دهند که از قرار معلوم افزایش چشمگیری در موراد ابتلا به جنون در قرن نوزدهم وجود داشته است و این افزایش عمدتاً شامل ابتلا به نوعی بیماری است که ما اکنون آن را اسکیزوفرنی می‌نامیم.

یکی از گسترده‌ترین ویژگی‌های مدرنیته تمرکز شدید بر ارزش و قدرت فردیت است؛ این‌که از جست‌وجوی نظم بیرونی و عینی دور شویم و در عوض به درون روی آورده و از فعالیت خود آگاه شویم. این رویکرد به ویژگی فراگیر تجربه و خودشناسی انسان در قرن نوزدهم تبدیل شد.

فرهنگ غربی تحت سلطه فردگرایی، ذهنیت‌گرایی و نسبی‌گرایی است، با ظهور ‌نوعی شخصیت جدید که بر عصر ما مسلط است، «انسان روانشناس» که قصد تسخیر زندگی درونی خود را دارد. بیماری روانی نیز باید در راستای ساختار اجتماعی مدرن، با بوروکراسی، تکنولوژی، سکولاریزاسیون و عقلانی‌سازی دنیای مدرن در سطح تجربه فردی نگریسته شود. شرایط زندگی مدرن با اشکال منطقی سازمان اجتماعی آن پیچیده‌تر و متضادتر است و نیازمند نیازهای شناختی بالقوه گمراه‌کننده است. در حالی که تاکید بر فردیت وجود دارد، فرد باید همزمان با نیازهای در حال تحول جامعه نیز سازگار شود. مشکل زمانی به وجود می‌آید که این دو با هم تضاد داشته باشند و منجر به ایجاد حس تفرقه درونی شود.
 
افسانه بیماری روانی
در کتاب «اسطوره بیماری روانی»، «توماس ساسز»، روانپزشک، از نهاد روانپزشکی انتقاد می‌کند که از بیماری روانی به عنوان استعاره‌ای برای توصیف یک الگوی توهین‌آمیز یا آزاردهنده از رفتار، تحت عنوان گسترده اسکیزوفرنی، به عنوان یک «بیماری» یا «مرض» استفاده می‌کند.

وی در این رابطه می‌گوید: «اگر با خدا صحبت کنید، در حال دعا هستید. اگر خدا با شما صحبت کند، می‌گویند به اسکیزوفرنی مبتلا هستید. اگر مردگان با شما صحبت کنند، شما یک روحانی هستید، ولی اگر با مردگان صحبت کنید، می‌گویند یک بیمار اسکیزوفرنی هستید.»

در حالی که بسیاری از افراد به شیوه‌های آزاردهنده‌ای رفتار کرده و فکر می‌کنند، این بدان معنا نیست که آن‌ها واقعاً بیماری دارند. بر خلاف بیماری جسمی، بیماری روانی بر اساس هنجارهای ذهنی، اخلاقی یا قانونی خاصی مورد قضاوت قرار می‌گیرد. تخطی از این‌ها نتیجه بیماری نیست، بلکه تلاش برای مقابله با مشکلات زندگی است. توماس ساسز می‌گوید که بحث او این نبوده که بیماری‌های روانی وجود ندارند، بلکه او مدعی است که بسیاری از چنین پدیده‌هایی نتیجه تلاش برای مقابله با مشکل چگونگی زندگی کردن بوده و شناسایی چنین پدیده‌هایی به عنوان یک بیماری لزوما راه‌حل مناسب نیست.
 
جامعه مدرن: آزادی و مسئولیت
انسان مدرن با شناخت روزافزون خود و جهان احساس می‌کند که در اداره زندگی خود آزاد است و باید مسئولیت آن را بر عهده بگیرد. همانطور که ژان پل سارتر اظهار داشت، ما «محکوم به آزادی» هستیم، محکوم به تحمل بار آزادی و مسئولیت خود بدون اینکه بتوانیم به دیگران پناه ببریم. ما باید در قبال خودمان مسئول باشیم زیرا راهی جز وجود خودمان برای تجربه کردن خود یا جهان به شکل دیگری نداریم. ما نمی‌توانیم وجود خود را به دیگری وابسته کنیم، زیرا این امر با هسته وجود ما در تضاد است. ما می‌توانیم نظر دیگران را بخواهیم، اما انتخاب در نهایت در اختیار ماست.

بسیاری نمی‌توانند این آزادی سرگیجه‌آور را تحمل کنند. کی‌یرکگور می‌گوید که فرد یا می‌تواند در بی‌نهایت گم شود (وضعیت تحلیل-فلج که در آن فرد به احتمالات نامتناهی فکر می‌کند اما هرگز دست به عمل نمی‌زند) یا در متناهی گم می‌شود (بدل شدن به تقلید، عدد یا رمز در انبوه چیزها). مورد دوم، ناامیدی پایان‌پذیر‌ یا چیزی است که ما اکنون آن را روان‌پریشی افسردگی می‌نامیم. نمی‌توان هیچ راه جایگزینی برای زندگی تصور کرد و خود را از تعهدات پیش‌پا‌افتاده‌ای رها کرد که برای او ارزشی قائل نیست. انگار که فرد به معنای واقعی کلمه مرده است، اما باید از نظر جسمی در این دنیا بماند، «به مرگ زندگی کند.»
 
جامعه مدرن: فقدان قبیله
«سباستین یونگر» در کتاب خود با عنوان «قبیله» استدلال می‌کند که در طول تاریخ، انسان‌ها غریزه قوی برای تعلق به گروه‌های کوچک یا «قبایل» داشته‌اند. این قبایل به مردم هدف و درک زندگی می‌دادند. با این حال، این پیوند قبیله‌ای در جامعه مدرن از بین رفته است. در طول جنگ با قبایل هندی، بسیاری از مهاجران اروپایی به اسارت گرفته شدند و در داخل قبایل نگهداری شدند. پس از اینکه آن‌ها فرصتی برای فرار و بازگشت به جامعه مدرن خود پیدا کردند، بسیاری از این کار خودداری کردند، آنها جامعه بدوی را بر جامعه مدرن خود ترجیح دادند. برعکس، هیچ یک از افراد قبیله نمی‌خواست به جامعه مدرن فرار کند.

ما از نظر ژنتیکی تکامل یافته‌ایم تا در یک گروه وابسته به هم زندگی کنیم و زنده بمانیم. این امر باعث ایجاد برابری می‌شود زیرا همه نقش ضروری را در قبیله ایفا می‌کنند. آن‌ها برای زنده ماندن 12 ساعت در هفته کار می‌کنند، برخلاف میانگین 40 ساعت در هفته که بسیاری از جوامع غربی به آن نیاز دارند. قبایل برای بقا با یکدیگر همکاری می‌کنند، هر روز به شکار ‌ می‌روند و عصر برای تقسیم غذا برمی‌گردند.

مردم اغلب بر این باورند که زندگی مدرن با تمام فناوری کارآمد خود باعث شده است که اوقات فراغت بیشتری داشته باشیم. با این حال، دقیقا برعکس این موضوع صادق است. زندگی مدرن با چرخه ناامیدکننده کار، تعهد مالی و کار بیشتر مشخص می شود؛ فرد در اینجا قربانی آزادی شخصی است. با این حال، می‌توان استدلال کرد که مدرنیته باعث شده است تا احساس استقلالی که انسان بدوی هرگز نمی‌توانست به آن دست یابد، ایجاد شود. اما در عین حال این فرآیند منجر به احساس بیگانگی و افسردگی نیز می‌شود.

مدرنیته پیوندهای اجتماعی را که همواره ویژگی تجربه بشری بوده است، بر هم زده است. این طرز تفکر آسایش ایجاد می‌کند و به افراد اجازه می‌دهد خودخواهانه رفتار کنند. این امر یکی از دلایل مهم افزایش بیماری روانی در نتیجه فقدان عمیق جامعه مدرن از احساس اجتماعی است که قبیله به طور تاریخی برای ما فراهم کرده بود. ما در این زمینه چیزهای زیادی برای یادگیری از اجدادمان داریم.
 
این مقاله ترجمه گزیده‌ای است از منبع زیر:
https://eternalisedofficial.com/2021/10/22/mental-illness-crisis-of-meaning/

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها