این کتاب به شرح و توصیف زندگی جانباز «انسیه تاج زاده قمی»، دختر شهیده فرخ کاویانی جبلی و خواهر شهید علی محمد تاج زاده قمی و همسر جانباز حاج اسماعیل ملکوتی خواه می پردازد.
کتاب «صَبورانه» با خاطره نگاری ریحانه غلامیان و تدوین زینب سادات مهدوی در سال 1401، در 68 صفحه به رشته تحریر درآمده با شمارگان 1000 نسخه، توسط انتشارات وثوق به چاپ رسیده است.
ریحانه غلامیان نویسنده کتاب صبورانه از تلخیها و شیرینیهای نویسندگی و جمعآوری این کتاب نوشته است؛
جنس کار این بار فرق داشت، برای اولین بار قرار بود از یک جانباز قلم بزنم؛ آن هم یک بانوی جانباز؛ انسیه تاجزاده قمی؛ که هم دختر شهید بود و هم خواهر شهید و هم همسر جانبازی به نام حاج اسماعیل ملکوتی خواه، که حالا بعد از گذشت سال های سال از دوران جنگ سرفه های گاه و بیگاه و تاول های وقت و بی وقتش برایش یادگار آن روزها شده!
مقدّر شد آنچه باید روزی ما می شد و برکت روزهایم هم صحبتی با یک زوج جانباز شده بود. کار از جایی سخت تر شد که نه تصویر روشن و عکس و سندی از موقعیت او در روز حادثه در اختیار داشتم و نه درکی از حال و احوال امروزش؛ که دو سال از کرونا گذشته بود و حتی از تزریق واکسن برای ایمنی بدنش منع شده بود و روزهایی که سردرد نداشت، برایش باعث تعجب بود!
اینچنین بود که قلم را به خاطرات تلخ و شیرینش سپردم و قدم به قدم از خانه پدری و دوران کودکی و شیطنت ها و بازیگوشی هایش رسیدم به روزی که ورق برگشت و آن دختر پرهیاهوی بانشاط در سن بیست سالگی شد یک جانباز! چقدر این واژه برای قد و قواره او در این سن سنگین بود؛ اما از او صبورانه ای ماندگار به جای گذاشت.
این سیاهمشق تنها یادبود و گریزی بر مظلومیت این بانوی جانباز و بانوان جانبازی است که در گوشه گوشه شهرم، در سکوت، روز را شب میکنند، بدون آن که شاید حتی همسایه دیوار به دیوارشان از حال امروزشان باخبر شود. باشد که بر دلها نشیند!
برشی از کتاب:
از طرز حرف زدن و جسارتم خوشش آمده بود. تمام تلاشش را کرد که رد خندهاش را از چهرهاش محو کند. یک قدم به عقب رفت و دست به کُلت گرفت و با لحن محکمتری گفت: نمیترسی الان بکشمت؟! فکر میکرد از این حرفها ترسی دارم. دست برادرم را محکمتر گرفتم و گفتم: چرا باید بترسم! آخرش اینه که تیرهای خودت حروم میشه! اتفاق دیگهای نمیافته! جوری که خندهاش را پنهان کند، تماشایم کرد و خودش را جمع و جور کرد و با لحن تندی گفت: سریع برگردید به سمت خونه، یالا! نبینم اینجا پرسه بزنید!
قیافه حقبهجانبی گرفتم و گفتم: ما که روبهروی در خونه خودمون ایستادیم، شما سر راه ما سبز شدید. خلاصه وقتی متوجه شد حریف حرف حق و حاضرجوابی من نمیشود، راهش را کشید و رفت سمت سرباز. صدایش را شنیدم که میگفت: دیگه با بچهها هم نمیشه سروکله زد!
در دیگر بخش هایی از کتاب می خوانیم:
به خودم آمدم، توان حرکت نداشتم. روی سرم گرما و سنگینی خاصی را احساس می کردم. شهر به هم ریخته شده بود؛ تا چشم کار می کرد کوچه و خیابان مملو از خروارها خاک و آوار و شیشههای شکسته و فروریخته شده بود. مغازه ای که موقع برگشت از گلزار به آن خیره شده بودم، شاید دیگر اثری از آن باقی نمانده بود. صاحب مغازه پیرمردی با چهره نورانی بود که کت و شلوار ضخیم مشکی بر تن داشت و یک کلاه گرم پشمی بر سر. صندلی چوبی اش را جلوی مغازه گذاشته بود و تسبیح به دست ذکر می گفت. نمیدانم آن پیرمرد حالا کجاست؟! مغازه اش ویران شده یا نه؟! یا شاید خودش هم! همهمه شده بود؛ انگار که دیگر از آن تاکسی و مسافرهایش خبری نبود.
تا به خودمان آمدیم که حلاوت پیروزی انقلاب را بچشیم، صدام به اتفاق همپالگیهایش آتش جنگ را روشن کردند و هر روز بنبستهای مالی و فشارهای اقتصادی را برای مردم بیشتر و بیشتر میکردند. آن روزها اکثر مردها و سرپرست خانوادهها کسب و کارشان را رها کرده بودند و به امید اینکه امروز یا فردا جنگ تمامشدنی است، راهی مناطق جنگی شده بودند و امیدشان به نامهها و عکسهایی بود که گاه چشمروشنی آن روزهایشان میشد. علیمحمد هم مدتی از رفتنش میگذشت و خبری از آمدنش نبود.
آن زمان وزارت اقتصاد و دارایی برای این که از هجمه فشارهای اقتصادی خانوادهها کم کند، برای تأمین قُوت غالب مردم، به واسطه شورای محل مدارک و شناسنامه خانوادهها را ثبت و ضبط کرده و طبق نفرات خانوار کوپن ارزاق صادر میکرد. درآمد پدرم اگرچه کم اما بابرکت بود و گوشه چشمی به جایی نداشت؛ تا این که بالاخره با اصرار ریشسفیدان محل کوپن دولتی گرفت، بلکه کمکخرج خانواده و جبهه باشد. با پیغام و پسغامها قرار شد سِجِل علیمحمد به واسطه رفقایش به دستمان برسد.
از قضا آن روز زنگ در خانه خراب شده بود، ما هم درگیر روزمرگیها و البته مثل هر روز دلواپس و چشمبه راه آمدنش بودیم. سر ظهر بود که همسایه دیوار به دیوارمان در زد و آمد داخل رواهرو و روی پله نشست و با طنین صدای با نشاطی گفت: همسایه کجایی که نشونی برات آوردم! مشتلق بده! مادرم سر سجاده بود و نماز ظهر را میخواند. همین که سلام نمازش را داد، برگشت به سمت درگاه اتاق و خیزی برداشت و خودش را رساند و روبهروی ما ایستاد. شناسنامه علیمحمد مچاله، خاکی، تاخورده و رنگ و رو رفته بین دستان زن همسایه خودنمایی میکرد. یک آن مادرم یکهای خورد و به پله تکیه داد و با نگاه بیرمقی با اشاره سر از زن همسایه تشکر کرد. خودش مادر بود و از نگاه مادرم دلواپسیهایش را خوب خوانده بود. از آن روز فکر و خیال امانش نمیداد. اینکه تکیه کاغذی غبارگرفته و رنگ و رو رفته با دل او چنین کرده بود، جای تعجب نداشت؛ که برای مادر همین نشانی هم حاکی از حال و روز پسرش شده بود.
نظر شما