«بر بلندای تنگه»، کتابی در قالب تاریخ شفاهی و در حوزه ادبیات پایداری است که با زبان اولشخص، به روایت خاطرات ناب سردارِ پاسدار، سرتیپ حسن کرمی از جبهه شمالغرب و نبرد با گروهکهای تجزیهطلب کومله و دموکرات در سالهای نخستینِ پس از پیروزی انقلاب اسلامی میپردازد.
یک روز قرار شد برویم مقر حزب دموکرات در روستای کاولان را بزنیم، در نزدیکی مرز ایران و ترکیه. حاج مصطفی هم همراهیمان میکرد. بنا بود به آنجا که رسیدیم، گاگارین هم با چهلپنجاه نفر بیاید تسلیم شود. فتحالفتوحی بود برای خودش. با یک تیر، دو نشان میزدیم. هم کاولان را از دموکراتها تخلیه میکردیم و هم گاگارین و نفراتش را برمیداشتیم و با خودمان میآوردیم.
در مجموع، بیستوپنجشش نفری میشدیم. اطلاع داشتیم آنها هم نزدیک به صد نفر هستند و هیز نهو هم آنجا مستقر شده. عملیات زمینی نمیخواستیم بکنیم. این شد که به همین تعداد بسنده کردیم. قرار بود نفرات بیایند مسیر را تأمین کنند و خمپارهزنها هم از نزدیکترین نقطه، مقر حزب را با خمپاره ۱۲۰بزنند؛ از تپهای که نزدیک پاسگاه ژاندارمری منطقه بود و کاملاً اشراف داشت به مقر حزب. عملیات، ایذایی بود. فقط هم برای اینکه گاگارین بتواند بیاید به ما ملحق شود.
نرسیده به روستای آووک، باید از درهای میرفتیم پایین و دوباره میآمدیم بالا. من سوار ماشین جلویی بودم و دو ماشین هم از پشتسر میآمد. پایین دره، چشمم افتاد به یک تانکر ژاندارمری که توی گلولایی که از سمت چشمه سرریز میشد، گیر کرده بود. یک لندکروز هم جلویش ایستاده بود. بهشان که رسیدیم، به راننده گفتم توقف کند. پیاده شدم و بعد از چاقسلامتی، اشاره کردم چند نفر پیاده شوند و کمک کنند ماشین را دربیاورند.
کشیدیمش بیرون و آنها راه افتادند رفتند. من هم سوار شدم و ماشین حرکت کرد و دو ماشین عقبی هم که هر دو پر از نفرات بودند، به دنبالمان. هنوز توی دره بودیم و چند متری بیشتر نرفته بودیم که صدای انفجار مهیبی، گوش زمین و زمان را کر کرد. برگشتم دیدم اثری از ماشین آخری نیست. فقط گردوخاک به چشم میآمد و هوایی غبارآلود.
ماشین، سرعتش را کم کرد و هنوز کامل نایستاده بود که بهسرعت پریدم پایین و رفتم به طرف محل صدا. جز کاپوت و یکیدو تا لاستیک و چند خرت و پرت دیگر، چیزی از ماشین نمانده بود و همهاش پخش شده بود اینور و آنور. باز هم چیزی شبیه معجزه بود که از یازده نفری که سوار ماشین بودند، فقط چهار نفرشان شهید شدند. بقیه هم مجروحیت داشتند و تقریباً همهشان عضوی از بدنشان را از دست دادند. تازه فهمیدیم رفتهاند روی مین. خواست خدا بود از این همه خودرویی که از آنجا عبور کرد، این یکی چنین بلایی سرش بیاید. بدون معطلی، تماس گرفتیم آمبولانس آمد و پیکر شهدا و مجروحین را فرستادیم عقب.
عملیات لغو شد و برگشتیم پاسگاه. به گارگارین هم پیغام دادیم امروز نمیشود، باشد برای یک روز دیگر. دو هفته گذشت و خبری از عملیات مجدد نشد. گاگارین هم که دید خبری نیست و به این زودیها هم ممکن است خبری نشود، نفراتش را جمع کرد و خودش آمد پیش ما. با کل تجهیزات هم آمد؛ اسلحه، مهمات، همهچی، هم خودش هم بقیه. وقتی شمردمشان، سی و هشت نفر میشدند. گاگارین میگفت: در این فاصله، چند نفرشان منصرف شدند و ترجیح دادند با حزب باشند تا سپاه. آنهایی که آمدند، همهشان شدند پیشمرگه مسلمان و فرماندهشان شد حاج مصطفی. یکی از پایگاههای منطقه در روستای خود گاگارین را هم دادیم دستشان و از فردای همان روز، کار را شروع کردند.
اینطور نبود به همین راحتی به امثال آنها اعتماد کنیم. اول اینکه خانواده و ایل و تبارشان را میشناختیم. در جاهای مختلف هم امتحانشان میکردیم. تا مدتی، پست کلیدی هم بهشان نمیدادیم، که مبادا خیانت کنند و بروند. امکان داشت بینشان چند نفر نفوذی باشد، اما باز هم میارزید.
حاضر بودیم آسیب کوچکی از نفوذیها ببینیم، اما سیل جمعیتی را که از ضدانقلابها میبُرند و به ما ملحق میشوند، از دست ندهیم. این بیشتر به خاطر جنبه تبلیغیاش برایمان خوب بود.
وقتی چند نفر میآمدند و به ما میپیوستند، دهان به دهان میچرخید عدهای برگشتند و حکومت هم کاری با آنها نداشت. همین یک مسئله، بقیه را ترغیب میکرد بیایند و تسلیم شوند.
خود گاگارین وقتی آمد، با آنکه همه کسوکارش را میشناختم، برای آن که ببینم چند مرده حلاج است، امتحانش کردم. او را بیشتر به خاطر پدرش میشناختم؛ اسماعیل سیمیتکو یا همان سردار نصرت سمکو، شورشی و یاغی سالهای گذشته، چسبیده به عصر پهلوی اول، قبل از به دنیا آمدنم. سرانجام وقتی توبه کرد و به جمع ما پیوست، با روی گشاده به استقبالش رفتیم؛ نه من، که همه. حتی بعضیها بهش پیشنهاد دادند اسمش را عوض کند.
تولدش مصادف شده بود با سفر یوری گاگارینِ روس به فضا. به خاطر همین، اسم گاگارین را برایش انتخاب کرده بودند. آخر یک بار از کوره دررفتم و بهش گفتم: رفیق شفیقت، هیتلر، اسمش را گذاشته مصطفی. مکه هم رفته و شده حاج مصطفی. حالا که با سپاه همکاری میکنی، گاگارین به هیچکجایت نمیآید. گفت: پیشنهادت چیست؟ گفتم: محمد. خندید و گفت: محمد هم اسم خوبی است.
دفعه اول برای مأموریت فرستادمش روستای حسنلو، مرز ایران و ترکیه. دموکراتها آرام و قرار نداشتند آنجا. گاهی میآمدند پاسگاههای ژاندارمری را میزدند و متواری میشدند. فقط حسنلو نبود. سلطانی هم بود. روزگارشان سیاه بود این دو روستا از دست دموکراتها. باید فکری میکردم به حالشان. بهترین فرد برای انجام مأموریت، کسی نبود جز گاگارین.
آخر یکبار صدایش کردم و گفتم: برو حسابشان را برس! کاری کن دیگر جرأت این خرابکاریها را پیدا نکنند. چند روز بعد، ده دوازده نفری با اسب، راه افتادند رفتند لب مرز و چند نفرشان را کشتند و سلاحهایشان را غنیمت گرفتند و برگشتند. از آن به بعد، هیچ پاسگاهی در حسنلو و سلطانی، درگیر نشد. دموکراتها که در خواب هم نمیدیدند اینطور غافلگیر شوند، دیگر فکر حمله به پاسگاههای مرزی را از سرشان ریختند بیرون. گاگارین، خوب وفاداری و جربزهاش را در این عملیات ثابت کرد.
***
«بر بلندای تنگه»، کتابی در قالب تاریخ شفاهی و در حوزه ادبیات پایداری است که با زبان اولشخص، به روایت خاطرات ناب سردارِ پاسدار، سرتیپ حسن کرمی از جبهه شمالغرب و نبرد با گروهکهای تجزیهطلب کومله و دموکرات در سالهای نخستینِ پس از پیروزی انقلاب اسلامی میپردازد. سردار کرمی، فرمانده فعلی یگانهای ویژه فراجا، اصالتاً اهل ارومیه است و آن سالها در سنین بیست تا سی و چند سالگی، بهعنوان فرمانده بخشهای مختلف سپاه و بسیج، وظیفه پاسداری از مرزهای خطه شمالغربی کشور را که معمولاً از آن با عنوان تنگه احد ایران یاد میکنند، عهدهدار بود.
نظر شما