سیدسعید زاهدزاهدانی از نقش انسان شناسی فلسفی در مطالعات علوم انسانی میگوید؛
انسان شناسی مدخل مناسبی برای مطالعات علوم انسانی و اجتماعی نیست
اگر ما شروع مطالعه علوم انسانی و اجتماعی مان از انسان شناسی انتزاعی باشد، حتما یک آغاز مبهمی است یعنی از یک پایگاه مبهمی وارد بحث علوم انسانی و اجتماعی شده ایم و قطعا با ابهام نمیتوان قدمی مستحکم برداشت. بر این اساس است که میگوییم انسان شناسی مدخل مناسبی برای مطالعات علوم انسانی و اجتماعی نیست.
آیا انسان به تنهایی وجود عینی دارد؟
برای اینکه ببینیم آیا انسان وجود عینی دارد یا نه؟ بحث رابطه فرد و جامعه را بررسی میکنیم. بحث رابطه فرد و جامعه یکی از موضوعهای اساسی و همیشگی رشته جامعه شناسی است، یعنی همه جامعهشناسها یا اکثر قریب به اتفاق به نحوی به رابطه فرد و جامعه پرداختهاند. در کشورهای اروپایی عنوانی که برای این بحث انتخاب میکنند، Agency and Structure یعنی ساختار و عاملیت است. جامعهشناسان آمریکا به آن، Micro and Macro میگویند. فرد را میکرو و جامعه را ماکرو در نظر میگیرند، هر چند معتقد هستند که وقتی میخواهند آن را تطبیق دهند به ساختار و عاملیتی که در اروپا به کار گرفته میشود، جامعه میتواند Agency هم باشد. جامعه وقتی به عنوان جمع و کل در نظر گرفته میشود میتواند نقش عامل را بازی کند. همچنین برعکس یک وجود میکرویی، ماکرو به حساب بیاید.
به هر صورت بحثهای متعددی در مورد رابطه فرد و جامعه انجام میگیرد که هنوز هم ادامه دارد.باید دید که این بحثها راجع به وجودهای عینی صورت گرفته است و یا میتواند به وصف یک وجود عینی بپردازد و یک واقعیت خارجی را مطالعه کند تا مورد استفاده در مطالعه تجربی قرار گیرد؟!
دستهبندی نظریات جامعه شناسی را وقتی از زاویه رابطه فرد و جمع انجام میدهیم، سه دسته را میتوان تمییز داد. به عبارت دیگر در سه دسته میتوان نظریات جامعه شناسی را تقسیم بندی کرد: یکی نظریاتی است که فردگرا هستند، دوم آنهایی که جمعگرا هستند و سوم آنهایی که رابطهگرا هستند. فردگراها عمدتاً کنشگر و یا کنش انسان را موضوع تحقیق یا مؤثر در تغییرات اجتماعی قرار میدهند. موضوعات یا عنوانهایی که در نظریات مختلف این گروه به کار گرفته میشود، مثل شناخت، نظرها، اخلاقیات، اعتقادات، هویت، آگاهی، نقش و رفتار است. اینها انواع مفاهیمی است که فردگراها به کار میگیرند برای اینکه بتوانند با آنها رفتارهای فردی و جمعی را تفسیر کنند.
جامعهگراها معتقد به ساختار و زمینه اجتماعی هستند، شرایط، ساخت اجتماعی، طبقات و نظایر این نوع مفاهیم را مهم میدانند. میگویند فاعلین و رفتارهایشان به این ترتیب رقم زده میشود؛ تحت تأثیر این عوامل تعیین میشود. برای رابطهگراها رابطه متقابلی که بین فرد و جامعه پیدا میشود مورد توجه است. عوامل انسجام دهنده، قوانین، سازمانها، ایدئولوژی، منافع جمعی، اراده جمعی، عقاید جمعی، هویت جمعی، حالت جمعی و امثال این نوع مفاهیم را مورد توجه قرار میدهند و تلاش میکنند آنها را مورد مطالعه قرار دهند و در واقع فرد و جامعه را منبعث از نوع ارتباطی که بینشان برقرار میشود میدانند.
آیا اندیشمندان هر گروه در نوشتههای خودشان، عوامل دیگر را نادیده میگیرند؟ یعنی فردگراها راجع به جمع و رابطه حرفی نزدهاند یا آنهایی که جمعگرا هستند از دو موضوع دیگر حرفی نمیزنند؟
اندیشمندان هر گروه، عوامل دیگر را نادیده نمیگیرند، یعنی اینگونه نیست که آنهایی که فردگرا هستند اصلا راجع به جمع و رابطه حرفی نزنند یا آنهایی که جمعگرا هستند از دو موضوع دیگر حرفی نزنند. هر سه موضوع یعنی فاعل، روابط و شرایط اجتماعی در مباحثشان هست اما اهمیتی را که به هر یک از این عوامل میدهند باعث میشود که در دستهبندیهای مختلف قرار گیرند. بنابراین در عمل وقتی میخواهند نظریهپردازی کنند و مثالهای عملی و اجرایی بزنند، حتماً دو مورد دیگر غیر از هر کدام را که به عنوان اصل اختیار کرده باشند، را بهکار میگیرند. بنابراین در واقع نقطه آغاز حرکت مطالعهشان روی فرد، جمع یا رابطه است درغیراینصورت هر سه موضوع را در نوشتههایشان بهکار میبرند و به اصطلاح هر سه مورد را میبینند.
نظریهپردازان اولیه هر گروه چه کسانی هستند؟
برای تحلیلهای فردگرایانه معمولاً ماکس وبر را مثال میزنند که کنش معنیدار را واحد مطالعه خود قرار داده است. یکی از اندیشمندان برجسته و از نخستین کسانی که جامعه را مؤثر میدانند کارل مارکس است که روابط تولید و طبقه اجتماعی را مهم میداند. رابطهگرایان همان پیروان مکتب کنش متقابل هستند که جورج هربرت مید یکی از نظریه پردازان مهم آنهاست و اریک فروم و بلومر از دیگر نظریه پردازان آن هستند.
سرنوشت این مکاتب چه شد؟
این نوع نظریات تا حدود دهه 80 میلادی قرن بیستم مورد توجه بود و اندیشمندانی که به این سه دسته تقسیم میشدند اندیشههای جامعهشناسی را هر یک به سهم خود رهبری میکردند، اما از دهه 80 به بعد که شاید به احتمال بسیار زیاد میتوان گفت در اثر شکست خوردن نظریهپردازان اجتماعی دنیا در انقلاب اسلامی باشد که نتوانسته بودند آن را پیش بینی و کنترل کنند این روند تغییر مییابد و اساساً مرکز نظریه پردازی جامعه شناسی از آمریکا به اروپا منتقل میشود.
از دهه 80 به بعد نظریههای ترکیبی شکل گرفتند، ترکیب فرد و جامعه. رئالیستها در انگلستان از عمدهترین این نوع نظریهپردازان هستند. در این مکتب، مارگارت آرچر یکی از افراد شاخص است که در کتابهای نظریههای علوم اجتماعی راجع به او صحبت میشود. او معتقد است که میتوان به موضوعات اجتماعی از بالا به پائین و از پائین به بالا نگاه کرد. اگر از بالا به پائین نگاه کنیم داریم از ساخت به فاعل نگاه میکنیم و اگر از پائین به بالا نگاه کنیم داریم از فرد به ساخت نگاه میکنیم. آرچر تلاش میکند که این دو را ببیند و ترکیب کند، اما نمیخواهد به کنش متقابلگرایان بپیوندد. او معتقد است که کنش متقابل گرایان، بازیگری فرد و جامعه در مقابل هم را به صورت انعکاسی ملاحظه میکنند و در واقع نظریاتشان را نمیپذیرد.
علاوه بر این از همین دهه 80 قرن بیستم میلادی به بعد سه اندیشمند که رابطه فرد و جامعه را با هم تلفیق میکنند شهرت مییابند. یعنی رئالیستهایی مانند آرچر، فرد و جامعه را جدا از هم میبینند و بعد تلفیق میکنند و کنار هم قرار میدهند. اما سه اندیشمند به نامهای گیدنز، هابرماس و بوردیو سعی میکنند که فرد و جامعه را در هم ادغام و تلفیق کنند.
گیدنز چه نظری دارد و چه راه حلی پیشنهاد می دهد؟
گیدنز نظریه ساختارمندی دارد، او سه مفهوم فاعل، ساخت و نظام اجتماعی را تفکیک میکند. او معتقد است فاعلها هستند که در یک زمینه اجتماعی یا ساخت فعالیت میکنند و معتقد است که فاعلها در زمان و مکان مجدداً زمینه اجتماعی را تولید میکنند؛ یعنی فاعلها هستند که زمینه اجتماعی را تولید مجدد میکنند. آنها امکانات و محدودیتهای جامعه را مشاهده میکنند و به کار میگیرند و امکانات و محدودیتهای جدیدی شکل میگیرد که در اثر آن ساختها یا نظام اجتماعی مجددا ساخته میشوند. ساختها مسیر عبور را تعیین میکنند، گیدنز ساختها را به آن صورتی که در اندیشههای ساخت گرایانی که به صورت اصیل آنها را مشاهده میکنند، مشاهده نمیکند. میگوید از رفتار کنشگران این ساختها شکل میگیرد.
به صورت نهادی، آن طور که دورکیم، ساخت ها را تعریف می کند، تعریف نمی کند، بلکه می گوید اینها در رفتار متقابل کنشکران در مقابل نظام اجتماعی شکل می گیرند و جامعه را بازتولید می کنند؛ یعنی معتقد است این رفتارها بازتابی است و دائم هم در حال انجام هستند. او میگوید فرد و نظام اجتماعی دائم در حال کنش و واکنش متقابل هستند. حالت دیالکتیکی بین این دو برقرار میکند و معتقد است ساختها مسیر عبور را معین میکنند. همه رفتارها را هم آگاهانه برای فرد در نظر نمیگیرد، هر چند به انگیزهها بسیار اهمیت میدهد، اما میگوید اغلب اوقات انگیزه کنشگر به نهایت و مقصود نمیرسد و چیزی که حاصل میشود چه بسا با انگیزه آنها متفاوت باشد اما به هر حال چه بسا انگیزه نقش مهمی در نظریه او دارد. در واقع انگیزه، حرکت را ایجاد میکند و بعد محدودیتها و امکانات اجتماعی نظامهای اجتماعی و ساختهایی که توسط فرد به استخدام گرفته میشود نتیجه را تعیین میکند. از نظر او این تغییرات در زمان و مکان رخ میدهد و ساخت و نظام اجتماعی تازه شکل گرفته در اثر برخود بازتابی عامل را، به عنوان دو عامل جدید در ساخت جدید نظام اجتماعی میبیند. بنابراین تلفیقی در نظریه او میان فرد و جمع و رابطه اتفاق میافتد. ضمن اینکه تفکیک بین این سه مورد در نظریه او وجود دارد؛ یعنی برای هر یک ذات مستقل در نظر دارد.
هابرماس چه پاسخی به رابطه فرد و جامعه میدهد؟
هابرماس اندیشمندی است که امروزه بسیار مطرح است. او یک جامعه خیالی دموکراتیک را در ذهنش تصور میکند. اغلب اندیشمندان معتقد هستند که جامعه مد نظر هابرماس وجود ندارد و یک جامعه خیالی است. اما به هر صورت در این جامعه خیالی او، هر فرد یک زیست جهان برای خود درست میکند، یعنی هر فرد براساس تجربیاتی که در زندگی خود به دست آورده، زیست جهانی برایش شکل میگیرد و در ذهنش براساس آن عمل میکند.
او میگوید یک نظام اجتماعی داریم که ناظر بر این زیست جهان است و زمینه آن را فراهم میکند. هابرماس میگوید بین این زیست جهان و نظام اجتماعی تعامل برقرار میشود و حیطه عمومی و خصوصی یا جهان عمومی و جهان خصوصی فرد به هم گره میخورد که عامل این گره زدن، زبان است، یعنی افراد با زبان، زیست جهان خود را در نظام اجتماعی انعکاس می دهند و سعی میکنند که از آنچه در نظام اجتماعی است به نفع یا در راستای خواست زیست جهان خودشان استفاده کنند. که این امر با زبان تحقق پیدا میکند. او وقتی تاریخی به این مسئله نگاه میکند، میگوید نظام اجتماعی در غرب در حال تسخیر زیست جهان افراد است و دایره زیست جهان همواره در حال تنگتر شدن است و همین تنگ شدن هاست که جنبشهای اجتماعی را شکل میدهد و در اروپا به خصوص این جنبشهای اجتماعی نقش اساسی در تحولات اجتماعی دارند که جامعه شناسی سیاسی را هم این روزها با واحد مطالعه جنبشهای اجتماعی بررسی میکنند.
هابرماس در به کارگیری زبان اعتقاد دارد باید بین کسانی که با هم ارتباط برقرار میکنند، رابطه مساوی و برابر وجود داشته باشد. یعنی یکی نظر و رأی خود را بر دیگری تحمیل نکند و اینجا همان جایی است که طبیعتا در جامعه اتفاق نمیافتد و خودش هم صحبت از نظام اجتماعیای که میکند، میگوید نظام اجتماعی دارد خودش را بر زیست جهان تحمیل میکند. به همین خاطر است که میگوئیم جامعه خیالی دموکراتیک او شکل نمیگیرد. جامعهای که دو نفر به صورت یکسان تأثیر زبانی بر هم داشته باشند. مثالی در مورد ارتباطات روانکاوی میزند و معتقد است که آنجا میتوانیم تجلی این ارتباط مساوی زبان را بین روانکاو و بیمارش ببینیم. چون روانکاو دائم تلاش میکند که منظور بیمار را درک کند، بنابراین زبان او را هر چه که باشد می پذیرد و این موجب م شود تعامل مساوی بین روانکاو و بیمار شکل بگیرد.
سومین نفر که پیچیدهتر از هابرماس و گیدنز نظریهاش را ارائه میکند و سطوح مختلفی دارد، بوردیو است. بوردیو که جامعه شناسی فرانسوی است چه پاسخی به رابطه فرد و جامعه در مقابل هابرماس آلمانی و گیدنز انگلیسی میدهد؟
بوردیو میگوید کنش مساوی است با میدان به علاوه سرمایه ضربدر عادتواره. از نظر بوردیو سرمایه میتواند اجتماعی، فرهنگی یا سیاسی باشد که به وسیله نمادها ظهور پیدا میکند، یعنی شما اگر نماد سیاسی به کار ببرید دارید از سرمایههای سیاسی استفاده میکنید و وقتی که از نمادهای فرهنگی استفاده میکنید از سرمایههای فرهنگی استفاده میکنید و ... .
میدان از نظر او زمینهای است که ما داریم در آن کار میکنیم، مثلا در یک جامعه دینی در میدان دینی کار میکنیم. یا در یک میدان سیاسی، یا در یک میدان هنری و ... کار میکنیم. افراد مختلف در میدانهای مختلف کار میکنند، چگونه؟ با عادت وارههایشان. عادت واره شکل رفتاری تثبیت شده برای فرد در موقعیتهای مختلف است. عادتوارهها توسط افراد انتخاب میشوند، تثبیت میشوند و براساس آن شخص در میدان با استفاده از سرمایهها عمل میکند.
بوردیو دو اصطلاح «دوکسا» و «مسیر» دارد. دوکسا را به باور و اعتقاد ترجمه کردهاند. مسیر هم نشان دهنده سیر رفتاری فرد در زمان است. بوردیو میگوید افراد در مسیری که زندگی میکنند، دوکساها و باورهایشان چیزهایی است که تغییر نمیکند و افراد آنها را محکم نگه میدارند و آنها را تغییر نمیدهند. عادت وارههایشان با محوریت دوکساها شکل میگیرد و در میدان با استفاده از سرمایه اجتماعی عمل میکند. همه اینها را بازی در نظر میگیرد و میگوید: تمام کنشگرهای اجتماعی دارند در واقع بازی میکنند و زندگیشان شکل بازی دارد. بوردیو یک روبنایی از رفتارهای اجتماعی و آداب اجتماعی بیان میکند که به شکل طبقاتی است. وقتی از طبقات اجتماعی صحبت میکند خیلی به گرایش های طبقاتی متمایل میشود در این جا تأثیر مارکسیسم بر روی بوردیو، کاملا هویدا میشود. او معتقد است طبقات بالا هستند که بیشتر از نمادها و سرمایههای اجتماعی میتوانند استفاده کنند و طبقات پائینتر را مقهور میکنند.
اینجا هم وقتی ما به نظریه بوردیو نگاه میکنیم میبینیم که بین تمام این مفاهیم مرز وجود دارد، یعنی همه آنها ذات دارند و جدا از همدیگر مطرح میشوند، اما در تعامل با هم هستند مثل اینکه فرد در زندگیاش شطرنج بازی میکند و اینگونه به رابطه فرد و جامعه نگاه میکند. اما سعی میکند هم فرد و هم جامعه را ببیند و هم نوع ارتباط و برقراری ارتباط شان را با هم ببیند.
در دنیای عمل و واقعی کدام یک از این نظریهها بهتر میتواند مسائل را توجیه و تبیین کند؟
هم در نظریه بوردیو و هابرماس و تا حدودی در نظریه گیدنز، برای تمام مفاهیمی که در نظر میگیرند، ذات قائل هستند و مرزی بین این ذاتها برقرار میشود و دو یا سه وجود متباین شکل میگیرد. وقتی دو وجود متباین شدند نمیتوانیم تأثیر و تأثرشان بر هم را توجیه کنیم، یعنی تمام تأثیر و تأثرهایی که این اندیشمندان بیان میکنند در واقع تأثیر و تأثراتی است که در ذهنشان شکل گرفته است نه در واقعیت عینی. عوامل را میآورند و مفاهیم را ذکر میکنند. در سطوح مختلف برای سه مفهوم ساخت، فرد و رابطه مفهوم سازی میکنند. بینشان ارتباط هم برقرار میکنند اما ارتباط فقط ارتباطی ذهنی است یعنی وقتی که در عمل وارد میشوید میبینید این مفاهیم به این صورتی که در ذهن آنها انعکاس پیدا کرده است عملی نمیشود. امروزه این سه نظریه در جامعه شناسی به عنوان نظریههای پیش رو مطرح است، علت اینکه نمیتوانند با هم تفاهم کنند که یکی از آنها انتخاب شود، این است که وقتی مطالعات تجربی و عینی اجتماعی را بررسی میکنند گاهی اوقات ممکن است نظریه هابرماس جواب دهد، گاهی نظریه بوردیو و گاهی هم نظریه گیدنز. و در مجموع باید عرض کنم هیچ کدام از اینها جواب نمی دهند.
اندیشمندان و جامعهشناسان غربی زمانی میتوانند این نظریهها را فعال در تجربه مشاهده کنند که براساس آن برنامهریزی میکنند. مثلا براساس اندیشه بوردیو برنامهریزی اجتماعی میکنند و همانگونه که او از بازی صحبت میکند، مهرهها را میچینند و بازی را با رویکرد بوردیو هدایت میکنند. خارج از این قاعده چیزی را در مجموعه اجتماعیشان، به علت قدرت تسلط برنامهریزی اجازه نمیدهند چیز دیگری در مدل برنامهریزی شان مداخله کند. از سال 1970 به بعد کلا اروپا و آمریکا را به عنوان جوامع برنامهریزی شده ذکر میکنند. بنابراین وقتی برنامهریزی میکنند یعنی جامعه را مهندسی میکنند، طبق هر نظریهای به شکلی مهندسی میکنند و در نهایت ضریب اندکی برای خطا در نظر میگیرند که عمل نمیکند، اما ضریب خطای نظریات ایشان را امروز در جمهوری اسلامی به خوبی حس میکنیم.
اندیشمندان مسلمان خصوصا اندیشمندان معاصر در مقابل دیدگاههای این جامعهشناسان چه پاسخی دارند؟
الگوی شهید مطهری در کتاب جامعه و تاریخی که در سال 1358 چاپ شده است را در نظر بگیرید، او دو تعریف از جامعه به دست میدهد، میگوید جامعه مجموعهای از افراد انسانی است که با نظامات، سنن و آداب و آئین خاص به یکدیگر پیوند خورده، زندگی دسته جمعی دارند یا مجموعهای از انسانها که در جبر یک سلسله نیازها و تحت نفوذ یک سلسله عقیدهها و آرمانها در یکدیگر ادغام شده و در یک زندگی مشترک غوطه ورند. اگر دقت کنیم درست است که شهید مطهری بعد از این مباحث و در ادامه اصالت فرد و اصالت جامعه را بیان میکند، اما در این دو تعریف میبینیم که کاملا فرد و جامعه تلفیق میشود و با همدیگر پیوند میخورند و از هم جدایی ناپذیرند. این نگاه درستتری است که شهید مطهری فاصلهای بین فرد و جمع و رابطه قرار نمیدهد و همه را در هم میبیند.
اگر بخواهیم قدری اندیشه شهید مطهری را پیشتر ببریم، صحبت از نگاه تقومی میکنیم یعنی میگوییم پدیدههای انسانی و اجتماعی اولا باید به صورت یک کل نگریسته شوند که هم فرد و هم جمع و هم رابطه دارد و این ابعاد به یکدیگر متقوم هستند یعنی فاعلیتشان در هم حضور دارد. مثلا در فرد جمع و رابطه حضور دارند و در دو دیگر به همین ترتیب. برای تشریح بیشتر باید بگوییم که جمع را به عنوان توسعه در نظر میگیریم، یعنی رابطه درون و بیرون آن کل را ملاحظه میکند و ابعاد آن را شکل میدهد. رابطه درون و بیرون نمیتواند حضور فعال در رابطه یا ساختارهای ارکان نداشته باشد. نمیتواند در کارایی فرد و آثاری که از او به جای میماند حضور نداشته باشد. یعنی فاعلیت جمع هم در رابطه وجود دارد و هم در فرد و برعکس وقتی ارکان یک وجود را مشخص میکنید و بین آنها رابطه میدهید، نمیتواند بیگانه از توسعه باشد یعنی نمیتواند نظر به بیرون و راهبردهای جمع نداشته باشد، به شدنش توجه نداشته باشد، یعنی رابطه در یک سیر ساختارها را شکل میدهد برای شدن، برای چیزی که از بیرون توسط جمع دارد شکل میگیرد. خود فرد نمیتواند روابط را نبیند، اصلا رابطه نمیتواند در فرد حضور نداشته باشد. ایدههای جمع نمیتواند در فرد حضور نداشته باشد. اگر آثار و کاراییای از افراد مشاهده میکنیم حتما بخشی مربوط به ساختارهای جامعه است و ساختارهای جامعه در اینجا حضور دارد. رویکرد اساسی جمع در این فرد حضور دارد، جدای از او نیست.
در این باره افراد مختلف را میتوانیم مشاهده کنیم. مثلا شهید قاسم سلیمانی را میتوانیم مثال بزنیم، او به هیچ وجه از منویات اجتماعی و ایده آلهای اسلامی جدا نیست، یعنی وجودش به تمام و کمال ایده آلهای نظام اسلامی را شکل میدهد. مناسباتی که برقرار میکند، او ولی جامعه را مرجع اساسی خودش میبیند، میگوید اگر من از ایشان جدا شوم، از ایده آلهای اجتماعی ام جدا شده ام، یعنی مناسبات و روابطی را که شکل میدهد و همه ساختارهای اجتماعی که او بر میگزیند تحت تأثیر منویات و راهبردهایی است که رهبری جامعه بیان میکنند، جدا از او نیست، یعنی در آن ساختارهایی که انتخاب میکند و همچنین در رفتارش. یعنی وقتی که شما رفتار او را مشاهده میکنید میبینید کاملا متناسب با آن چیزی است که ایده آل های اجتماعی بیان شده توسط رهبری، انعکاسش در رفتارهایش مشاهده می شود.
این در واقع مثالی است برای بحث نگاه تقومی، یعنی نمی توان فرد و جمع و رابطه را از هم جدا کرد. اینها با هم متقوم هستند و در همدیگر حضور فعال دارند. اگر از هم جدا کنیم هیچ میشوند، یعنی عینیتی شکل نمیگیرد. اگر بخواهیم هر کدام از اینها را بدون دو مورد دیگر نگاه کنیم عینیتی شکل نمی گیرد. بنابراین اگر میخواهیم مطالعه تجربی و اجتماعی و انسانی داشته باشیم، حتما باید این سه مورد را به هم متقوم ببینیم. از این جهت است که میتوانیم این گونه بیان کنیم که انسان شناسی انتزاعی نمیتواند راه گشای مطالعات علوم انسانی ما باشد. در واقع اگر ما شروع مطالعه علوم انسانی و اجتماعی مان از انسان شناسی انتزاعی باشد، حتما یک آغاز مبهمی است یعنی از یک پایگاه مبهمی وارد بحث علوم انسانی و اجتماعی شده ایم و قطعا با ابهام نمیتوان قدمی مستحکم برداشت. بر این اساس است که میگوییم انسان شناسی مدخل مناسبی برای مطالعات علوم انسانی و اجتماعی نیست.
نظر شما