امروز دهه بهارانه کتاب آغاز شد و به یمن عطر و بوی کتاب بود که حال و هوای نمایشگاه اردیبهشتیتر از همیشه شد.
در مقابل این طیف از مشتاقان کتابخوانی مثل هر سال بعضی از غرفهها که البته در اقلیت هم بودند آمادگی لازم را نداشتند و خالی از قفسه و کتاب هنوز منتظر بودند که بار کتابشان برسد. به امید همین غرفههای خالی بود که باربرها در اطراف شبستان پرسه میزدند تا بلکه غرفهداری از راه برسد و سفارشی داشته باشد. اما خبری نبود و برای همین روی گاریهایشان نشسته بودند و دور هم گپ میزدند. سلام و علیک کردم و قیمت گرفتم. از شبستان تا در بهشتی را ۱۵۰حساب میکرد. چانه زدم که کمتر حساب کند گفت: ۱۳۰. با چانهزنی بیشتر به ۱۲۰رسید. قبلا درباره نرخ مصوب باربری در اینترنت جستجو کرده بودم اما هیچ خبری مرتبط با این موضوع پیدا نکردم. در دسترسترین کسی که به نظرم رسید شاید از نرخ مصوب مطلع باشد سردبیر ستاد خبری بود. به سراغش رفتم و پرسیدم او هم بیاطلاع بود. اما پارسال که قیمت مصوب ۷۰ هزار تومان اعلام شده بود قیمتهایی که باربرها اعلام میکردند نزدیک به دو برابر بود. هر چند که وقتی همهشان را یکجا در حال استراحت پیدا کردم. ازشان قیمت گرفتم اولین نفر گفت ۱۵۰. ارزانتر از من پیدا نمیکنی. کافی بود دیگر باربرها این دیالوگ را بشنوند برای اینکه حس رقابتجویانهشان گل کند و نرخشان را یک به یک کمتر کنند. اینجا بود که نفر بعدی ۱۰۰تومان قیمت داد و این دور روکمکنی، آنقدر نفربهنفر ادامه پیدا کرد تا آخرین نفرشان قیمت را ۳۰تومان اعلام کرد. همه چیز برای فحشخوری نفر آخر مهیا بود که یکبهیک زبان به تشر و سرزنش آخرین نفر باز کردند.
بگومگویشان داشت بالا میگرفت که از آنها جدا شدم و با خودم گفتم خدا به خیر بگذارند و با هم دست به یقه نشوند! بعد از آن بود که پیرمردی سبزهرو که زیر چینوچروکهای صورتش شصت و چند ساله به نظر میرسید، سر راهم سبز شده بود و رفته بودم سر صحبت را با او باز کرده بودم و فهمیده بودم که سنش خیلی کمتر از این حرفاست و زحمت زیاد روی زمین کشاورزی و کارگری در تهران او را این همه شکسته کرده است. گاریاش را به سختی هل میداد. میگفت تا قبل از کرونا هر سال در ایام نمایشگاه برای کار به تهران میآمدم. با تعطیلی نمایشگاه در روزهای کرونایی مجبورم شدم گاریام را بفروشم. حالا بعد از وقفهای که افتاده بود پولی برای خرید دوباره گاری نداشت و مجبور شده بود آن را کرایه کند. او تنها باربری بود که قیمت را همان قیمت مصوب نمایشگاه گفت. چهره مظلوم و دوستداشتنی پیرمرد آن قدر ویژه بود که وقتی امسال دوباره او را دیدم بلافاصله شناختمش. گپ و گفتی با او داشتم و قیمت گرفتم. گفت: هر چی خودت بدی. اصرار مرا که برای قیمت گرفتن دید گفت ۱۰۰، ۵۰، ۲۰. با یک بیخیالی خاصی همه اینها را میگفت که انگار واقعا کم و زیاد ارقام برایش هیچ فرقی نمیکرد. دستهای پینهبستهاش که دسته گاری را گرفته بود میتوانست از معمای طبع بلند او رمزگشایی کند. پیرمرد آن همه با تلاش و قناعت خو گرفته بود که دیگر دندانگردی خیلیهای دیگر را نداشته باشد. به حال با صفایی که داشت غبطه میخوردم و اگر مجبور نبودم این گزارش را زودتر برای انتشار برسانم، مینشستم و یک دل سیر با پیرمرد گپ میزدم. هر چند که همین چند لحظه معاشرت با خوبان روزگار هم چه بسا توفیقات بهار کتاب باشد. بهاری در دل یک اردیبهشت با طعم باران.
نظر شما