حسین پناهی شاعری بود که میان شعر و سینما پیوند برقرار کرد و توانست دانش فلسفی خود را به زیبایی در آثارش به کار ببرد.
حسین پناهی با توجه به محیط زندگی و تدبر و مطالعات فلسفی و نیز پیوندی که با هنر و سینما داشت توانست به موضوعات متعددی در شعر خود بپردازد. شعرش نیز مانند اخلاقش ساده و روستایی است. شعر پناهی دارای بنمایههای فلسفی است و وطن، مرگ و عشق در آن بسامد بالایی دارد.
در اشعارش نگاه عاشقانه به هستی جاری است:
خواهران و برادران
نعمت اندوه و رنج را شکرگذار باشید
همیشه فاصلهتان را با خوشبختی حفظ کنید
پنج یا شش ماه
خوشبختی جز رضایت نیست
به آشیانه با دست پر برمیگردد پرستوی مادر گم شده در قندیلهای ایوان خانهای
که سالهاست
از یاد رفته است
خوشا به حالتان که میتوانید
بخندید
گریه کنید
همین است
برای زندگی
بیهوده به دنبال معنای دیگری نگردید
برای حفظ رضایت
نعمت انتظار و تلاش را شکرگذار باشید
پرستوهای مادر
قادر به شمارش جوجههای خود نیستند
از مصادیق نگاه عاشقانه به هستی در اشعار حسین پناهی میتوان به عشق به زندگی، زیباییهای جهان هستی، عشق به اطرافیان، عشق به طبیعت، عشق به دوران کودکیش و عشق به هنر اشاره کرد.
پناهی همیشه عاشق زندگی ساده روستایی بود:
من باید برگردم
تا تو قبرستون ده غشغش ریسه برم
به سگ از شدت ذوق سنگ کوچیک بزنم
توی باغ خودمون انار دزدی بخورم
وقتی که هوای حلوا کردم با خدا حرف بزنم
آخه
تنها من میدونم شونه چوبی خواهرم کجا افتاده
کلید صندوق عجایب
لای دستمال چه نوع پیرزنی پنهونه
راز خاموشی فانوس کجاست؟
زن در شعر پناهی مادر و یا معشوقی آسمانی و دستنیافتنی است:
تو کجایی؟ نازی
عشق بی عاشق من
سرده
مثل یک قایق یخکرده رو دریاچه یخ
یخ کردم
عین آغاز زمین
نازی: زمین؟
در اشعار پناهی با یک نگاه فلسفی ویژه مواجهیم:
انسان در کجا ریشه دارد؟
در اندیشه؟
ظلمات جستوجوی ما کجاست؟
ما مامور ساخت چه محصولی هستیم؟
و در پایان میتوان به مرگاندیشی پناهی اشاره کرد:
«صدای پای تو که میروی
و صدای پای مرگ که میآید
دیگر چیزی نمیشنوم»
روحش شاد.
نظر شما