سه‌شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲ - ۰۸:۲۷
قبل از هر چیز باید عاشق باشی/ یادی از چند خبرنگار شهید

بسیار شنیده‌ایم که خبرنگاری شغل سختی است. خبرنگار جنگی که باشی، این سختی چندبرابر می‌شود. از پس این کار برنمی‌آیی، مگر اینکه عاشق کارت باشی و عاشق آن حقیقتی که می‌خواهی روایتش کنی.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، هنگامی که از خبرنگاران حاضر در خط مقدم، در سال‌های جنگ تحمیلی صحبت می‌کنیم، نخستین اسمی که به ذهن بیشترمان می‌رسد شهید غلامرضا رهبر است. بچه آبادان بود و زمستان ۱۳۶۵در عملیات کربلای ۵ آسمانی شد. روز خواستگاری به همسر آینده‌اش گفته بود که «اگه رفتم مأموریت، رفتنم دست خودمه، اما برگشتنم دست خودم نیست جاهایی می رم که ممکنه برگشتی تو کار نباشه.» با سازمان صدا و سیما و واحد مرکزی خبر همکاری داشت و با دو ویژگی، یکی شجاعتش برای حضور در صحنه‌های نبرد و دیگری صحت خبرها و گزارش‌هایی که تنظیم می‌کرد شناخته می‌شد.
 
بیست‌وسومین کتاب از مجموعه کتاب‌های «نیمه پنهان ماه» (انتشارات روایت فتح)، روایت گوشه‌هایی از زندگی او از زبان همسرش است. در جایی از این کتاب می‌خوانیم: یادم است یک روز توی خانه نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم، وسط صحبت‌هایش گفت: «می خوام بهت هدیه بدم» اسم هدیه را که شنیدم، توی دلم خوشحال شدم با خودم می‌گفتم: «یعنی چی برام خریده؟» ناخودآگاه نگاهم رفت به سمت کوله‌پشتی‌اش که گوشه اتاق قرار داشت و همیشه آن را با خودش می‌برد. گفت: اگه تونستی حدس بزنی چه هدیه‌ای برات دارم، یه جایزه دیگه‌ام پیشم داری.» هرچه فکر کردم به نتیجه‌ای نرسیدم. با نگاه مهربانش سکوت کرده بود و لبخند می‌زد و می‌گفت: «حدس زدی؟» گفتم: «من فکرم به جایی نرسید، بگو اینقدر اذیتم نکن.» گفت: «امروز بالاخره بعد از چند ماه قرآن رو ختم کردم» گفتم: «خداوند قبول کنه» و گفت: «اگه قبول کنی، ثواب این ختم رو به شما هدیه می‌کنم.» لبخندی زدم و گفتم: «منو غافلگیر کردی!» گفت: «یعنی ازم قبول می‌کنی؟» گفتم «هدیه با ارزشیه دعا کن قدرش رو بدونم».
 
این کتاب که به قلم ابوالفضل طاهرخانی تألیف شده، بازخوانی خاطراتی از فریبا انصاری، همسر شهید رهبر است و اوست که تصور ما از این شهر را با کنار هم گذاشتن مجموعه‌ای از خاطرات مشترک‌شان شکل می‌دهد. یکی از این خاطرات، دیدار با حضرت امام خمینی(ره) است. می‌خوانیم: بعد از عقدمان رفتیم ملاقات خصوصی با امام خمینی، دو نفری به همراه بابام سوار ماشین ژیانش شدیم برای اینکه سر وقت برسیم، توی خیابان‌های تهران ویراژ می‌داد. همین که رسیدیم، گفتم: «هیچ فکر نمی‌کردم با این ژیان به موقع برسیم.» دستش را روی داشبورد زد و گفت: «فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه!» سربالایی جماران را که می‌رفتیم آسمان صاف بود و برگ‌های درختان به نسیم خنکی نوازش می‌شدند. بعد از چند دقیقه رسیدیم و منتظر ماندیم تا نوبت‌مان بشود. همین که صدای‌مان کردند، اول من داخل شدم، بعد غلامرضا و پدرم. یکی از همراهان، معرفی‌اش کرد: «آقای غلامرضا رهبر، خبرنگار جبهه هستن.» امام نگاهی بهش کرد و لبخندی زد و زیر لب دعایی خواند. بعد به من نگاه کرد. نگاهش مهربان بود و پدرانه. یادم است بابام با لهجه جنوبی گفت: «خدا حفظت کنه، آقا!»
 
اما درباره شهید محمود صارمی، که روز شهادتش در تقویم رسمی ما روز خبرنگار نام گرفته است، دو عنوان کتاب، یکی «گزارش آخرین گزارش» و دیگری «زندگی و خاطرات شهید محمود صارمی» وجود دارد که هر دو، کتاب‌های کوچک و کم‌حجمی هستند و در دسته کتاب‌های خاطرات جای می‌گیرند. کتاب «گزارش آخرین گزارش» کاری از مرحوم بهمن کبیری پرویزی است و فصولی از زندگی شهید صارمی را در گفت‌وگو با برادر این شهید بازخوانی می‌کند. کبیری در مقدمه این کتاب می‌نویسد: «من با شهید محمود صارمی در ایرنا همکار نبودم ولی از حیث حرفه‌ای هر دو خبرنگار بودیم. شهید محمود صارمی یک خبرنگار بود و من در برابر یک همکار احساس مسئولیت دارم...سنخیت حرفه، احساس مسئولیت در برابر یک خبرنگار، شهادت خبرنگار در غربت و خارج از سرزمین مادری، شهادت در حین انجام وظیفه و احساس مسئولیت اجتماعی در برابر وقایع اتفاق افتاده، انگیزه‌های من در مورد نگارش این کتاب بودند.»
 
 
حاضر در دل خطرات، یادی از مریم کاظم‌زاده 
اما وقتی از خبرنگاران جنگی کشورمان صحبت می‌کنیم، نباید نام خانم مریم کاظم‌زاده را – که اواخر بهار پارسال درگذشت – نادیده بگیریم. نوشته‌اند که او به عنوان عکاس در چندین مقطع در مناطق عملیاتی حضور داشت و تنها عکاس زنی بود که در دوران دفاع مقدس توانست به اتاق جنگ راه یابد و از نزدیک وقایع را عکاسی کند. او همسر شهید اصغر وصالی بود و همچنین در کردستان، در کنار شهید چمران به ثبت رخدادهای جنگ پرداخت که بخشی از آن‌ها در کتاب «عکاسان جنگ» (روایت فتح) به چاپ رسیده است. همچنین برخی از این عکس‌ها برای نخستین‌بار در سال ۱۳۹۴ طی نمایشگاهی در خانه هنرمندان ایران به نمایش درآمدند. نیز ناگفته نماند که کتاب «خبرنگار جنگی» کاری از رضا رئیسی و انتشارات یاد بانو، کوششی برای ثبت و ضبط خاطرات این بانوی خبرنگار و عکاس است.
 
یکی از خاطرات ثبت‌شده در این کتاب، به شبی برمی‌گردد که او همراه با شهید وصالی و چند نفر دیگر، در کمین ضدانقلاب گرفتار شد. می‌خوانیم: شمس‌الله رو به اصغر کرد و گفت: «حالا چیکار کنیم؟» اصغر جواب داد: «می‌ریم جلو، درگیر می‌شیم.» اصغر پیاده شد. شمس‌الله با اصغر صحبت کرد. نقشه این بود که دور بزنیم و سر پیچ قبلی که به نظر شمس‌الله محل مناسبی بود، بچه‌ها پیاده با مهاجمین درگیر شوند. یک طرف جاده دره مانند و طرف دیگر کوه و کمر بود و چون احتمال داشت وقت دور زدن، ماشین از جاده خارج شود، من و بچه‌ها همگی پیاده شدیم. صدای تیراندازی شدید بود.
 
راوی ادامه می‌دهد: اصغر قصد داشت به مهاجمان جواب بدهد. زیرا آتشی که از دهانه تفنگ مهاجمین بیرون می‌زد، موضع آن‌ها را نشان می‌داد. شمس‌الله مانع درگیری شد و به او گفت: «نه الان جاش نیست. بذار من دور بزنم بعد بریم سر پیچ دست.»‌ اصغر دست نگه داشت. دور زدن برای ماشین شمس‌الله کار آسانی نبود و ناگزیر شد چندین مرتبه چراغ‌های ماشین را خاموش و روشن کند. مجید جهان‌بین به او فرمان می‌داد. بقیه بچه‌ها پشت تخته سنگ‌های حاشیه جاده سنگر گرفتند و منتظر دستور شدند. ماشین دور زد. اصغر دستور سوار شدن داد. سوار شدیم و به عقب برگشتیم. در این فاصله از اصغر پرسیدم: «من چیکار کنم؟» اصغر یک نارنجک به دست من داد و گفت: «تو هم پیاده می‌شی میایی تو دره. اگه مواظب باشی اتفاقی برات نمی‌افته. سعی کن پشت اولین درخت پناه بگیری. اگر دیدی درگیری طول کشید تا صبح هم اونجا بمون.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها