یکشنبه ۲ مهر ۱۴۰۲ - ۱۲:۱۹
چند عنوان کتاب با موضوع شهدای مدافع سلامت

درباره نقش‌آفرینی موثر کادر درمان در حوادث مهم و مقاطع حساس، از جمله سال‌های دفاع مقدس و دوران همه‌گیری کرونا چند عنوان کتاب وجود دارد که گوشه‌ای از زحمات مدافعان سلامت کشور ما را روایت می‌کنند.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، عبارت «شهدای سلامت» عبارت نسبتاً جدیدی است و از زمان همه‌گیری کووید۱۹ و به پاس قدردانی از مجاهدت‌های آن دسته از اعضای کادر درمان که در مواجهه با این بیماری جان خودشان را از دست دادند به کار گرفته شد. اما هرچقدر این عبارت جدید است، نقش‌آفرینی پزشکان و پرستاران در روزهای سخت و حضور آنان در آزمون‌های دشوار عمری به درازای تاریخ پزشکی و درمان دارد و منحصر به چند سال یا چند دهه اخیر نیست. اما تا آنجا که به تاریخ انقلاب اسلامی مربوط می‌شود، بعید است رویداد یا حادثه‌ای، چه بزرگ و چه کوچک پیدا کنیم که حضور کادر درمان در آن دیده نشود؛ از طرح‌های ملی مثل واکسیناسیون عمومی گرفته تا کمک به آسیب‌دیدگان بلایای طبیعی مثل سیل و زلزله. در جنگ تحمیلی هم که دوره‌ای سخت و حساس بود، باز این حضور و نقش‌آفرینی کادر درمان، در کمک به مجروحان نظامی و غیرنظامی بسیار پررنگ بود و به خلق صحنه‌هایی از ایثار و بزرگی منجر شد. از این‌رو، یکی از روزهای هفته دفاع مقدس را به بزرگداشت شهدای سلامت اختصاص داده‌اند.
 
درباره همین موضوع، یعنی نقش‌آفرینی کادر درمان در روزهای دشوار جنگ تحمیلی، می‌توان از چند عنوان کتاب نام برد. یکی از آن‌ها کتاب «سرداران سوله» کاری از فاطمه دهقان نیری است و عنوان فرعی «خاطرات پزشکان از هشت سال دفاع مقدس» روی جلد آن دیده می‌شود که به خوبی محتوای کتاب را تبیین می‌کند. کتاب با مرور خاطرات دکتر ایرج محجوب، متخصص جراح عمومی در روزهای آغازین جنگ شروع می‌شود و با بازخوانی مشاهدات او از آنچه در بیمارستان شرکت نفت آبادان می‌گذشت ادامه می‌یابد و تا اواخر جنگ دنبال می‌شود. می‌خوانیم: «کمیته‌ بیمارستان که وابسته به کمیته‌ی اصلی آبادان بود از همان اوایل انقلاب از چهار، پنج نفر تشکیل شد. رئیس آن جوانی حدوداً سی و پنج ساله و مرد بسیار خوب و شریفی بود. چند پرسنل زیر دست داشت که گویا جزء وازده‌های کمیته‌ اصلی بودند و آن‌ها را به بیمارستان فرستاده بودند. کار آن‌ها نظارت بر رعایت کردن مسائل اسلامی و حجاب خانم‌های پرستار بود که در زمان جنگ گاهی به صورت مزاحمت درمی‌آمد.»
 
راوی می‌افزاید: «یعنی حتی در روزهای اولیه‌ جنگ هم با آن همه انبوه مجروحین، این افراد در بخش‌های بیمارستان، تردد می‌کردند و به پرستاران راجع به جلو و عقب بودن مقنعه و یا این که چرا شلوار جین پوشیده‌اند، تذکر می‌دادند. در حالی که همگی روپوش بلند به تن داشتند باز هم از آن‌ها ایراد می‌گرفتند. نرس‌ها هم برای هر کدام از آن‌ها اسمی گذاشته بودند. یکی از آن‌ها جوانی بود حدود بیست و یک ساله که قیافه‌اش حالتی داشت که گویا همیشه لبخندی روی صورتش است. شبیه به تابلوی لبخند ژکوند، اثر لئوناردو داوینچی به نام مونالیزا. نرس‌ها نام او را مونا گذاشته بودند و به محض این که او قصد بازدید از مقرشان را داشت خانم‌های پرسنلی که در نزدیکی محل آن‌ها کار می‌کردند، تلفنی به بخش‌ها خبر می‌دادند که مونا دارد می‌آید، سر و وضع خود را مرتب کنید. یکی دیگر از آن‌ها به قدری لاغر و نحیف بود که بچه‌ها اسم او را ماراسموسگی گذاشته بودند. موقعی که او قصد سرکشی به بخش‌ها را داشت پرستاران به هم خبر می‌دادند که ماراسموس وارد می‌شود...»
 
 
پزشکان و دفاع مقدس، روایت سید عباس فروتن

همچنین سید عباس فروتن، در کتاب «روایتی از تاریخ پزشکی دفاع مقدس» از مجاهدت‌های کادر درمان در دوران جنگ می‌نویسد و آن حادثه بزرگ را با محوریت پزشکان و پرستاران مرور می‌کند. می‌خوانیم: «به نزدیکی‌های رودخانه کارون رسیدم، دیدم مردم با هر وسیله‌ای که در دسترسشان بود در حال حرکت و دور شدن از غرب به سمت شرق رودخانه بودند. با وانت‌بار، با دوچرخه، پشت وانت، کامیون و با پای پیاده درحالی که دست بچه‌های خود را گرفته بودند می‌دویدند و از منطقه دود و آتش خود را دور می‌کردند. سروصدای مهیب انفجار یک لحظه قطع نمی‌شد و شیشه‌های زیادی به دنبال هر انفجار می‌شکست و بر زمین می‌ریخت. در آسمان ذرات سیاه معلق و دود مشاهده کردم که سطح شهر را فراگرفته و به پایین می‌آمد. این سروصداها و دود و غبار خاص بسیار شبیه صحنه‌های آتشفشانی کوه‌ها بود. در نزدیکی پل معلق سر یک پیچ، بساط یک دستفروش را دیدم که تعدادی ظروف و صنایع دستی را برای فروش روی زمین چیده بود، یک پنکه روشن کار می‌کرد و یک کاسه که مقداری پول در آن بود در کنار بساط مشاهده می‌شد ولی کسی در آن اطراف نبود.
 
ماجرا چنین ادامه می‌یابد: «به‌تدریج هوا رو به تاریکی می‌رفت و ترس شدیدی بر دل‌ها حاکم بود که چه اتفاقی افتاده است؟ هنوز هیچ خبر خاصی در این زمینه از رادیو پخش نشده بود و شایعات زیادی مطرح بود. انسان در چنین لحظاتی بیچارگی خود را به وضوح احساس می‌کند. اگرچه افراد زیادی شهر را ترک می‌کردند اما نوجوانان کم سن و سال بسیجی را هم دیدم که با سلاح‌های قدیمی برنو شروع به پاسداری از شهر و کوچه و محله‌ها نمودند، در آن شرایط هیچ نیروی نظامی و انتظامی دیگری به جز این برادران بسیج به چشم نمی خورد و در آنجا بود که معنی بسیجی را فهمیدم. من به جمع برادران و خواهران جهاد در سالن بزرگ زیرزمینی جهاد استان پیوستم، وقت نماز مغرب بود. در آن شرایط نگران کننده و در تاریکی شب همه در نمازخانه از صمیم قلب به راز و نیاز با خدا پرداختند و با حال زاری با او پیمان بستند. پس از چند ساعت به تدریج سروصدای انفجارها خفیف‌تر شد. هنوز کسی نمی‌دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده و چه باید کرد؟ به همراه دوستان به کمیته پزشکی جهاد برگشتم. شهر چهره آشوب‌زده‌ای داشت، شب جمعه بود و صدای دلنواز دعای کمیل به گوش می‌رسید. سرانجام رادیو اهواز سکوت را شکست و اعلام کرد: مردم اهواز، نگران نباشید، انفجارات مربوط به بمباران زاغه‌های پادگان و انفجار مهماتی بوده که در حال جابه‌جایی مورد اصابت قرارگرفته است.»
 
مجاهدان روزهای همه‌گیری، شهدای سلامت در دنیای کتاب‌ها

درباره شهدای سلامت، که در روزهای جولان بیماری کووید۱۹ و همه‌گیری کرونا جان‌شان را فدا کردند نیز چند عنوان کتاب ارزشمند تألیف شده است که از میان‌شان می‌توانیم کتاب «پرواز تا بهشت» را نام ببریم که روایتی از زندگی شهید مدافع سلامت علی‌اکبر آقابابایی‌پور است. در قسمتی از این ‌کتاب آمده: «به کمک همکاران مرتضی، او را داخل ماشین گذاشتند و به‌سمت بیمارستان قائم که اکبر ساعاتی از هفته را در آنجا کشیک بود، حرکت کردند. فرح در میان راه با اکبر تماس گرفت و موضوع را برایش توضیح داد. اکبر گفت: شما برین منم الان خودم رو می‌رسونم. به بیمارستان رسیدند و مرتضی را با کمک کارکنان بیمارستان به داخل بردند. کارهای اولیه روی مرتضی انجام شد تا اینکه اکبر رسید و رفت بالای سر مرتضی. با صدای کمی بلند صدایش کرد. مرتضی به‌زحمت می‌توانست چشمانش را کمی باز نگه دارد. اکبر پرسید: می‌تونی بگی چی شده؟ بی‌فایده بود.»
 
کتاب «طبیب مهر؛ روایت زندگی شهید دکتر حبیب‌الله پیروی» نیز در همین دسته کتاب‌ها جای می‌گیرد و عنوانش، به اندازه کافی گویاست. در بخشی از این کتاب، در وصف شهید پیروی می‌خوانیم: «با افراد در هر شغل و رتبه اجتماعی، چنان صمیمی رفتار می‌کرد که او شیفته ایشان می‌شد. سال ۱۳۷۹ در سفر کربلا، جوانی داخل هواپیما کنار ایشان نشسته بود. ناهار هواپیما را خورد و سیر نشد. ایشان غذای خودشان را به آن جوان دادند و گفتند اشتها ندارند. همین باب دوستی را باز کرد. در عراق، همراه داشتن مفاتیح ممنوع بود. این جوان مفاتیح ما را گرفت و با لطایفی از مرز رد کرد. برای دوربین ما مشکلی پیش‌ آمد، این جوان دوربین خودش را در اختیار ما قرار داد و انتهای سفر، فیلم آن را هم تحویل ما داد. مدتی پس از سفر که برای تحویل عکس‌های خودش به دفتر ایشان رفته بود، تازه متوجه شده بود که ایشان رئیس دانشگاه هستند. بسیار تحت تاثیر قرار گرفت و رابطه دوستی تازه شروع شد.»
 
همچنین باید از کتاب «آقای ایرانی» که زندگینامه و خاطرات شهید مدافع سلامت مصطفی علی دادی است نام برد. کتاب، زبانی ساده و لحنی صمیمانه دارد و خاطراتی که در آن روایت می‌شوند، خواننده را جذب می‌کنند. می‌خوانیم: «این مصطفی رفیق شفیق من بود. اگر او در دوران جوانی وقتم را پر نمی کرد، دوستان لاابالی دورم را می‌گرفتند و مرا منحرف می‌کردند. چند وقتی بود که از دست خودم خسته شده بودم! می‌خواستم مسأله را با مصطفی در میان بگذارم، اما اصلاً نمی‌دانستم چگونه. می‌ترسیدم او هم مرا طرد کند و بدتر در این گناه فرو بروم. نمی‌خواستم مصطفی را که سرمنشاء خیرات برای من بود از دست بدهم. اما چه می‌شد کرد! دلم را یک‌دله کردم و تصمیمم را گرفتم. تازه مقداری ارزاق برای‌مان آورده بودند. باید آن‌ها را آماده کرده و به خانه ایتام می‌رساندیم. تا مصطفی مرا دید، بدون این که حرفی بزنم گفت: داداش، خوب موقع اومدی بشین که تا شب کار داریم.»
 
راوی اضافه می‌کند: «آن روز فضای مناسبی برای صحبت نبود. آن‌هم صحبت به این مهمی. تصمیم گرفتم شب، وقتی همه رفتند، سفره دلم را پیش مصطفی باز کنم. تقریباً تمام بسته‌ها آماده شد. فردا باید می‌آمدیم و آن‌ها را تحویل می‌دادیم‌. آخر شب بود، می‌خواست به خانه برود. درِ گوشش گفتم: داداش اگه می‌شه دو دقیقه کارت دارم، میای داخل حیاط؟ مصطفی سری تکان داد و بلند شد. گوشه حیاط نشستم و در دلم حرفم را بالا و پایین کردم. مصطفی با روی خندان کنارم نشست و گفت: بگو داداش منتظرم. سرم را پایین انداختم. با بغضی که در گلویم جمع شده بود گفتم: داداش چند وقتیه که آلوده به الکل شدم، یک سری مشکلات دست به دست هم دادند تا من به این زهرماری پناه ببرم. هرچی تلاش کردم ترک کنم نشد. بعضی روزها یک لیتر مصرف می‌کنم. تو رو خدا من رو نجات بده. مصطفی دستش رو روی دستم گذاشت. مکثی کرد و گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه و می‌بخشه.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها