محمد هاشم اكبرياني،شاعر و نويسنده:انگار هيچ دستي نميتواند، اجزاي يك جامعه و از جمله جامعه ما را از هم بپراكند و كاري كند كه هر جزء بي توجه به جزء ديگر راه پس و پيش برود. سينماي يك جامعه از روابط اقتصادي آن جدا نيست، داستان از ..
انگار هيچ دستي نميتواند، اجزاي يك جامعه و از جمله جامعه ما را از هم بپراكند و كاري كند كه هر جزء بي توجه به جزء ديگر راه پس و پيش برود. سينماي يك جامعه از روابط اقتصادي آن جدا نيست، داستان از سياست هم نميتواند مجزا باشد و به همين ترتيب شعر هم در كنار اجزاي ديگر خود را مينشاند.
اين رابطه هيچ گاه يكسويه هم نبوده و تعاملي ميان اجزا برقرار است كه بر كسي پوشيده نيست. البته اين سخن را نبايد به آن معنا دريافت كه يك جامعه، در يك دوره خاص، يك نوع ادبيات دارد، يك نوع اقتصاد، يك نوع سياست و... جامعه، گاه چنان دچار چندپارگي ميشود كه از خلال آن انواع نحلههاي فكري در حوزههاي فرهنگ و سياست و... رخ مينماياند و اين تنوع گرايشها، انديشهها و هويتها، تنوع ادبيات و شعر را هم به همراه ميآورد. شعر اخوان، شاملو و سهراب- با كمي اغماض- همگي در يك دوره حيات داشت اما اينها هر يك ماهيت خاصي به زبان و محتواي اثرشان بخشيدند.
شعر هر يك از اين شاعران، نماينده يك روح و انديشه ويژه است و اگر مطلق ننگريم، شعر هر يك از آنها، نماينده بخشي از وجود يك تن نيز ميتواند باشد. مگر مي شود جامعه اي را از تلخكامي ناشي از شكستهاي پياپي تاريخي كه شعر اخوان بر آن انگشت ميگذارد خالي معرفي كرد و نيز انسان آن روز را بيتوجه به جدايي انسان از پاكي و صداقت عناصر طبيعت كه سهراب نماينده آن است نشان داد. يك انسان ايراني در يك دوره خاص ميتواند همه اينها باشد.
در اندك مواردي نيز بودند كساني كه فقط يكي را گزيدند و بر ديگري تاختند، همچنان كه آن شاعر اهل ستيز بر آن شاعر اهل مماشات كه قطار سياست را خالي ميبيند ميتازد كه چه وقت گفتن از گل و بلبل؟
از بيان اين مقدمه طولاني بايد عذر خواست. غرض آن كه شعر نميتواند پا از جامعهاي كه قرار است در آن زاده شود بيرون گذاشته و نطفهاش را در بيرون از مناسبات موجود در آن جامعه ببندد.
كه اگر چنين شود طبيعي است كه به شعر سرگردان بينجامد، چه در فرم و چه در محتوا. اگر شعر شاعران پيشين ما انسجام دارند، از آن جهت است كه آنها پشتوانههاي منسجمي دارند.
اما اين انسجام، از پس سرگرداني پيش از خود بيرون ميآيد. جايي كه شاعران ميان دو قطب كه يكي شاعري چون توللي است كه مشخص و معين، شعر ميسرايد و ديگري هوشنگ ايراني است كه گاه صرفا به موسيقي آواها تاكيد كرده و از بيان حتي واژگان - و نه عبارات- صاحب معنا ميگريزد، در نوسان هستند، طبيعي است كه سرگرداني شعر بيش از آن است كه به تصور درآيد. اين سرگرداني شعر هماهنگ با سرگرداني انديشه و بنيانهاي فكري موجود در جامعه است. در يكسو انديشههاي چارچوببندي شده داريم كه در شعر نيز نمايندگاني دارد و در سوي ديگر انديشههايي كه به نفع كامل چنين انديشههاي متعين ميپردازد كه آن هم شعر خود را دارد. اما آنچه از ميان اين سرگردانيها سر بر ميآورد شعر دهه 40 و 50 است كه از سرگرداني بيرون آمده و هر انديشه، با زباني ملموس و قابل رويت براي خواننده خود، جهاني خاص خود را پيشرو ميگذارد.
امروز نيز شعر جامعه ما، ميرود تا خود را بازتابنده جامعهاي كند كه به تدريج، سرگرداني را پشت سر ميگذارد. اين پشت سر گذاردن سرگرداني، لزوما به معناي همراهي و يا همگامي با يك انديشه و تفكر خاص نيست. چه بسا در مقابل آن باشد.و اين مهمي است كه متاسفانه بسياري از شاعران دوره سرگرداني كه شعرشان سرگردان بوده است از آن بيخبرند يا خود را به بيخبري ميزنند. و بيشتر تجربه است تا دستيابي به يك انسجام و پس از گذران اين سرگرداني است كه قوام و استحكام شعر را ميشود ديد و نميدانيم چرا برخي شاعران از ديدن چنين واقعيت ساده و آشكاري غفلت كرده و شعر سرگردانشان را به عنوان شعر جديد و نو كه پايهها و مباني استوار و محكمي دارد ميپندارند.
اما حركت جامعه و به نوعي تاريخ، بيرحمتر و خشنتر از آن است كه دست ترحم و نوازش بر سر اين دوستان بكشد و بگويد «باشد قبول». جامعه زماني كه با گامهايش، آرام و آهسته از سرگرداني جدا شد و از «نميدانم چه ميتوان كرد» به «ميتوان و مي شود چنين كرد» رسيد ديگر شعر سرگردان را كه فقط يك تجربه بوده است و قالب و مضمون هيچ ندارد جز سرگرداني و ناپيوستگي با خواننده، به زير كشيده و با گامهايش آن را چنان ميفشارد كه نسل آن شعر را برباد داده و فقط نامي از آنها به عنوان تجربهاي در برخي و آن هم برخي كتابها ميتوان يافت.
واقعا امروز چه كسي شعر هوشنگ ايراني را ميخواند كه خود در زمان حيات نيما، شعر نيما را شعري ميدانست كه دوره نوگرايي آن به سرآمده و عقب مانده و واپس گراشده است؟ از آن بالاتر چند شاعر -بله حتي چند شاعر- نام هوشنگ ايراني را شنيده است؟
ميتوانيد امتحان كنيد. اين گم شدن از صحنه شعر و شاعري، بيترديد گريبان شاعراني را كه در دوره سرگرداني جامعه، شعر سرگردان سروده و از شعر با مباني قدرتمند شاعرانه به دور بودند، خواهد گرفت.
امروز، جامعهاي داريم كه ميرود تا هر كس براي خودش بداند كه «چه ميتواند و ميشود كرد» و درست به همين جهت است كه با نگاهي به شعر شاعراني كه در آغاز راه هستند، نشانههاي پايان سرگرداني را به وضوح ميتوان ديد. چنين شعرهايي در مخالفت و موافقت با هر فكر و احساسي، اين دنياي جديد را براي خود كشف كردهاند كه «ميشود و ميتوان كاري كرد» به همين دليل است كه شعر آنها گرچه قوت و استحكام شاعرانه شاعران بزرگ را ندارد، اما به سرعت از شعر سرگردان فاصله ميگيرد.
دوستان! ديگر شعر به شاعران و شعر سرگردان پشت كرده است و نياييد با بستن چشم خود، بيتوجهي جامعه به شعرتان را ناشي از سنتگرايي يا محافظهكاري ادبي دستاندركاران همه نشريههاي ادبي بدانيد.
عصر شعر سرگردان به سرآمده است، همچنانكه گامهاي جامعه را كه از سرگرداني دور شده و به نوعي تبيين روشن و مشخص كننده بسترهاي زندگي فكري و علمي رسيده است، ميتوان ديد و صدايش را شنيد.
نظر شما