چاپ اول كتاب «ستاره هشتم» نوشته مجيد مسعودي از سوي انتشارات دليل ما منتشر و روانه بازار نشر شد./
كتاب با عنوان «دست و ستاره» شروع ميشود و كلمات در آن چنين نقش ميبندد: «ستاره؛ دورترين نقطه روشني كه در اين پهنه بيكران ديده ميشود و دست من؛ نزديكترين يار و ياورم در چيدن آن...
اما چه بسيار فاصله هست بين من و او! و من چگونه ميتوانم وصف ستاره را بگويم؛ در حالي كه نه شاهپري براي پرواز دارم و نه اشارتي از دور، كه بيا.
پس فرصتي ميخواهم تا بينديشم. بينديشم كه در كجاي اين فاصله هستم و از كدامين افق، ستارگان را رصد ميكنم.
و نيك بنگرم كه آيا رخصتي هست در وصف آنها سخني باز بگويم؟ يا تاييدي هست بر اين كه سمت و سوي آنان را به قلم بنمايانم!؟ و آيا در مكان حقي از اين جهان بزرگ ايستادهام كه نور ستاره را در آينه كتاب بتابانم!؟
هيچ نميدانم! شايد مدتي بايد بگذرد: روزها، هفتهها، ماهها و شايد سالها؛ تا بشارتي برسد و انتظار به سر آيد...، كه البته آن هم ديري نپاييد و زودتر از آنچه ميپنداشتم به سر آمد.
آري! آن روز هودجي از راه رسيد با كولهباري از كتاب، كتابهايي كه از يك دوست به امانت گرفته بودم، و در آن ميان، دو كتاب از دو شاعر شيعي عرب: يكي دعبل خزاعي كه قصيده تائيه (مدارس آيات) را سرود و نزد عليبن موسيالرضا(ع) آن را خواند و آن حضرت نيز دو بيت درباره غربت قبر خود در طوس ـبا همان وزن و قافيهـ بر قصيدهاش بيفزود. و زماني كه دعبل در قصيده خود يادي از قائم آلمحمد(ع) به ميان آورد، امام هشتم به او فرمود: "اي دعبل! روحالقدس اين دو بيت را بر زبان تو جاري ساخته است."
و ديگري، سيد حميري كه پيامبر(ص) در خوابي كه حضرت رضا(ع) ديده بود، به او فرموده بود به شيعيانشان بگويد چكامه (قصيده) عينيه سيد را خوب به خاطر سپرده و به فرزندانشان بياموزند...
و اين خود، گويي طلوع ديگري بود در عمق انديشهام؛ كه چون بارقهاي از جانب طور، بدرخشيد بر اين كلك سياه تا كه نقشي بزند بر لوح سپيد: باشد كه بدان گرم شويم، يا كه راهي بزنيم در دل ظلمت شب، يا كه شعري بسراييم در مدح ستاره، يا كه...
هرچند خوب ميدانيم: مقام امام معصوم نسبت به توصيف مردمان؛ همچون فاصله ستاره است و دست آنان.»
اين كتاب در 9 بخش، شبي كه مأمون خليفه عباسي در پي به شهادت رساندن ثامنالحجج عليبن موسيالرضا(ع) برآمده را بازگو ميكند؛ شبي كه مأمون تا صبح، در سر، افكار پليدش را مرور ميكند تا راهي را بيابد كه امام رضا(ع) را طوري از صحنه حذف كند كه خون وي بر او و بنيالعباس نوشته نشود. غافل از آنكه خون مظلوم، پرخروشترين فريادهاست تا چه رسد خون سلاله رسولي كه خود امام و پيشواي مسلمين جهان و از لنگرهاي هستي است.
مأمون نقشه ميكشد، «صبيح» را به اتفاق سه نفر ديگر، مأمور كشتن امام ميكند، شب فرا ميرسد، آنها با شمشيرهاي آغشته به زهر خود، حملهور ميشوند و امام را به شهادت ميرسانند!
خبر به مأمون ميرسد و او كه در رياكاري يد طولائي دارد، بزرگان را به كاخ فرا خوانده و خبر شهادت امام رضا(ع) را اعلام ميكند. مأمون به اتفاق بزرگان! به سوي منزل امام(ع) حركت ميكنند. كاروان به ظاهر عزادار، جلوي منزل امام(ع) فرود ميآيند و ... ناگاه صدايي شبيه صداي امام(ع) را ميشنوند. صبيح مأمور ميشود، به درون منزل ميرود و امام(ع) را در محراب، سرگرم مناجات ميبيند! سراسيمه برميگردد و مأمون را مطلع ميكند، بهت و حيرت همه را فرا ميگيرد و ...
شگفتي مأمون، آشكارتر از دقايقي پيش، ديگران را متوجه ميكند اما به زودي موقعيتش را بازيابد و در حالي كه ميكوشد بر اعصاب خود مسلط باشد، رياكارانه فرياد ميزند: «چه قدر خوشحالم كه به من دروغ گفتيد و مرا فريب داديد» و به زحمت ميخندد و ميگويد: «خداوند شما را نبخشد كه اين كارتان تازگي ندارد. مرا گرفتار ميكنيد و بازيچهام ميسازيد؟!... پس از اين ميدانم با شما چه رفتاري را پيش بگيرم.»
سپس آهسته و به گونهاي كه تنها صبيح حرفش را بفهمد، زير لب ميگويد: «هرچه زودتر مرا از چگونگي اتفاقي كه افتاده آگاه كن.» و بيدرنگ، جمعيت را ميشكافد و از آنجا دور ميشود و در همان حال، به ديگران نيز دستور ميدهد كه هرچه زودتر، محل را ترك كنند. فقط چند نفر از سران تراز اول را با خود به درون قصر ميبرد.
صبيح تنها ميماند. دوست دارد پيش از ديدار دوباره امام(ع) قدري درباره آفرينش آن وجود مقدس بينديشد و اين واقعيت و حقيقت را خوب بفهمد و باور كند كه: «امام معصوم را بدني است آسماني و روحي است قدسي كه در هيچ قالب مادي نميگنجد و با هيچ معيار بشري سنجيده نميشود، مگر زماني كه خود اراده كند. اين بدنها، از جنس بدن جد بزرگوارشان رسول خدايند كه با همان بدن، در اندك زماني، فاصله زمين تا فراسوي عرش را در شب معراج پيمود.»
صبيح نفسي تازه كرده، خود را آماده ديدار ميسازد. سپس با گامهاي كوتاه به آستانه در نزديك ميشود.
شوق ديدار، غوغايي در دلش برپا كرده است، اما عرق سردي هم بر پيشاني دارد و كوهي از شرم بر سر، كه با همه اين اوصاف، چرا به ماموريت ديشب تن داده است.
پاي در ميايستد، پا به پا ميكند، نميداند چگونه وارد شود. ذهنش هزار راه ميرود و تنها زماني به خود ميآيد كه امام رضا(ع) از درون اتاق او را صدا ميزند: «صبيح... چرا وارد نميشوي؟!»
بياختيار به داخل ميخزد و درگاه را بوسه ميزند. نواي دلنشين و پدرانه عليبن موسيالرضا(ع) جان تازهاي در رگهايش ميدمد: «برخيز اي صبيح! خداوند بر تو ترحم كند»:
(يُريدُونَ اَنْ يُُطْفِؤُا نُورَاللهِ بِاَفْواهِهمْ وَ يَاْبَي اللهُ اِلا اَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ)(سوره صف، آيه 8) خواستند نور خداوند را با دهانشان خاموش كنند، اما خداوند خواست نورش را تمام كند، اگرچه كافران اكراه داشته باشند.
صبيح مدتي نزد امام ميماند. از بودن در كنار مأمون شكايت دارد، اما رهنمودهاي امام رضا(ع) صبر و آرامش را به او ميبخشد. وقتي آنجا را ترك ميكند، درخشش محسوسي در چشمانش ديده ميشود كه حكايت از شادي وصفناپذير درونش دارد.
اكنون امام رضا(ع) را نه تنها پسر پيامبر(ص) بلكه امام خود ميداند.
مأمون، صبيح را به حضور ميطلبد... صبيح سراسيمه وارد ميشود. مأمون كه سايه او را ميبيند فرياد ميزند: «چرا دير كردي؟... چه ديدي؟!»
همه اطرافيانش در يك لحظه پراكنده ميشوند و هركدام به گوشهاي ميخزند. صبيح جلوتر آمده، نزديك تخت مأمون زانو ميزند. سرش پايين است و چنين وانمود ميكند كه جرأت حرف زدن ندارد.
مأمون بار ديگر فرياد ميزند:«پرسيدم چه ديدي؟... مگر زبان نداري؟»
ديدم... ديدم كه او....
كه او چه؟... حرف بزن!
ديدم كه در... در كمال سلامتي... در اتاق خود نشسته است...
خب... بعد؟!
پس از اين كه مرا به سوي خود فراخواند... و من نيز جلو رفتم... اين آيه را خواند: (يُريدُونَ اَنْ يُُطْفِؤُا نُورَاللهِ بِاَفْواهِهمْ...)
مأمون با دست اشاره ميكند و او را از ادامه سخن باز ميدارد. صبيح نيز برخاسته به كناري ميرود. مأمون براي چندمين بار، خود را در دامي كه نهاده است، گرفتار ميبيند.
اطلاعات تاريخي و فلسفي، هوش و ذكاوت بسيار، تبحر و كارداني در امور مملكتي، آشنايي با علوم اسلامي و تاريخ اديان و حتي خويشاوندياش با آلرسول(ص) هيچ كدام نتوانسته است براي يكبار هم كه شده، كوچكترين برتري و امتيازي را نسبت به امام رضا(ع) برايش به ارمغان بياورد. با اين همه، خود را نباخته، در حالي كه لبخند كمرنگ و تلخي به لب ميآورد، ميگويد: «خدا را شكر كه پسر عمويمان هنوز سالم و با نشاط است. لباسهاي رسميام را بياوريد كه اين بار ميخواهم شادمانه و مسرور نزدش بروم.»
صبيح هنگام خروج آرزو ميكند: «اي كاش هرثمه از سفر بازگشته بود تا اين خبر بزرگ را به او هديه ميدادم.»
هرثمه به محض ديدن صبيح با آن چهره باز و مسرور، يكباره اندوهش زايل گشته، خستگي و دلتنگياش برطرف ميشود و زماني كه به هم ميرسند، ناخودآگاه يكديگر را تنگ در آغوش ميگيرند.
صبيح گرچه از وجود جاسوسان مأمون ترسي به دل دارد، ولي نميتواند اين خبر مهم را به هرثمه ندهد و شادياش را با او تقسيم نكند.
از اينرو، در ظرف چند دقيقه، همه ماجرا را براي هرثمه تعريف ميكند ولي از او ميخواهد كه امروز، نه مأمون را ديدار كند و نه امام رضا(ع) را ببيند. آنگاه خود، شتابان راهي قصر ميشود.
هرثمه ميماند و شگفتيهاي سخنان صبيح، و شوق بيحد و حصري كه براي ديدن عليبن موسيالرضا(ع) در دلش برپا شده است. اما بنا به احتياط و تاكيدي كه صبيح كرده است، به سختي از اين خواسته دل ميكند و بيدرنگ به سوي خانهاش باز ميگردد.
آن شب، خواب به چشمان هرثمه راه نمييابد. امر غريب و شگفتانگيزي روي داده و جلوهاي از مقام قدسي و ملكوتي امام معصوم هويدا گشته است. گاهي با خود ميگويد: «اي كاش همه مردم از اين واقعه آگاه شوند و بر ايمانشان افزوده گردد.» و گاه ميانديشد: «چه بسا اگر ندانند بهتر باشد؛ زيرا ممكن است آن حضرت را ساحر و جادوگر بخوانند.»
اما فكر ديگري، بيشتر او را ميآزارد: «نكند گروهي دچار غلو گردند و براي ايشان، مقام الوهيت (خدايي) قائل شوند...»
البته هرثمه خوب ميداند كه اميرالمومنين(ع) چنين فرموده است:
«ما را در مقام خدايي قرار ندهيد اما از فضايل و برتريهايمان، هرچه ميخواهيد بگوييد؛ زيرا هرگز به ژرفا و بيكران آن نخواهيد رسيد. به يقين كه خداوند، بسيار بسيار فراتر از آنچه شما وصف كنيد يا به قلبتان بگذرد، به ما عطا فرموده است. پس اگر اينگونه كه بيان نمودم، ما را بشناسيد، آنگاه شما مومن هستيد.»
با اين همه، هرثمه از دو دسته مردم نگران است: «دوستان بلندپرواز بيپروا (اهل غلو) و دشمنان بيهودهگوي كوته نظر.»
به هر حال، او بدين سان شب را به صبح ميرساند و سپيدهدمان نزد امام رضا(ع) ميرود. مدتي مينشيند و براي سلامتي آن حضرت، شكر و سپاس خداوند را بجا ميآورد.
امام رضا(ع) تبسمي ميكند و ميفرمايد:«آنچه را كه از صبيح شنيدي، براي ديگران بازگو مكن به جز كساني كه خداوند، قلب آنها را براي ايمان به ولايت و محبت ما آزموده است.»
هرثمه، از اين كه در زمره كساني قرار گرفته كه خداوند قلب آنان را به ولايت و محبت ائمه معصومين(ع) آزموده است، بسيار مسرور ميشود.
يكبار ديگر، فضاي اتاق پر ميشود از نسيم عطرآگين سخنان امام(ع): «اي هرثمه! نيرنگ آنان هرگز به ما زياني نميرساند، تا زماني كه اجل مكتوب به سرآيد.»
قطرات درشت اشك بر گونههاي هرثمه ميغلطد. او در حالي كه به چهره امام مينگرد، فرمودههاي آن حضرت را در مرو به ياد ميآورد كه درباره شخصيت و مقام وصف نشدني امام معصوم فرموده بود:
«حكيمان در شناختش سرگردان، خطيبان در وصفش ناتوان، ديدگان از ديدنش درمانده، عقلها در حقيقتش حيران، شاعران در مدحش الكن، و آفريدگان همه؛ كوچكتر از آنند كه درباره شاني از شئون او بينديشند يا فضيلتي از فضايلش را بر شمارند، چرا كه مقام امام معصوم نسبت به توصيف مردمان، همچون فاصله ستاره است و دست آنان.»
در پايان معرفي اثر حاضر، بيانات امام هشتم عليبن موسيالرضا(ع) درباره صفات امام و امامت آورده شده است. عبدالعزيز بن مسلم ميگويد: «آن روز در گوشهاي از شهر مرو، و در كنج مسجدي در آن شهر همهمهاي بود. جمعي از دوستان خاندان رسالت، با ديگران به بحث و گفتوگو در توصيف امامت و امام نشسته بودند، و هر يك از ديدگاه خود و زاويه عقل خويش در اينباره سخن ميگفتند.
مدتي گذشت، بيهيچ دستاوردي روشن. من كه از آن همه كوتاهي بيان و پراكندگي سخن به تنگ آمده بودم، برخود نهيب زدم:"راه را گم كردهايم...! راه را گم كردهايم!" و بيدرنگ برخاسته، راهي سراپرده هشتمين ستارهاي شدم كه در مسير خود ـاز عراق به سوي طوسـ چند روزي را به خواهش و درخواست دوستانش، در مرو ماوا گزيده بود. و آن زمان كه اجازه ديدار يافتم و بر درگاهش بوسه زدم، بيهيچ مقدمهاي، تبسمي كرد و نامم را بر زبان جاري ساخت: "اي عبدالعزيز! مردم از [شان و مقام و منزلت امام] هيچ نميدانند و به نيرنگ از دين خود بيرون رفتهاند. به يقين كه خداوند پيامبرش را از جهان نبرد مگر آن كه دين را براي او [با معرفي علي(ع) به عنوان تنها امام برحق و رهبر امت پس از خود در غدير خم] كامل كرد، و قرآن را كه بيان كننده هرچيزي است بر او فرو فرستاد... آيا به راستي، مردم قدر و منزلت امام را ميدانند؟ يا از موقعيت او در ميان امت آگاهند كه انتخاب امام از سوي آنان پذيرفتني باشد؟ و حال آن كه امامت؛ قدرش برتر، شانش بالاتر، جايگاهش والاتر، ساحلش دورتر و ژرفايش بيشتر از آن است كه مردم بتوانند با عقلهايشان آن را درك كنند، يا با ديدگاهايشان به آن دست يابند، يا به اختيار خود امامي برگزينند...» (عيون اخبارالرضا، ج1،ص444ـ458)
به يقين كه اين رهنمود، نه يك خطاب به عبدالعزيز، بلكه نفخهاي بوده است بر پيكرهاي گل آجين در طول زمان كه همچو پرندهاي به پرواز درآيند، نفسي تازه كنند، چشمها را بگشايند، به سخن گوش دهند و به دستهاشان بنويسند قطرهاي از بيكران نور در نور امامت را يا بشنوند وصف ستاره را از خود ستاره. باشد كه تا اندازهاي، معرفتي كسب كنند و چند گامي از مرگ جاهليت دور شوند.»
عيوناخبارالرضا، تحفةالاحباب، بحارالانوار، اصول كافي، مناقب ابن شهر آشوب مازندراني و نهجالبلاغه (ترجمه فيضالاسلام)، منابع كتاب حاضرند.
چاپ اول كتاب «ستاره هشتم» در شمارگان 3000 نسخه، 59 صفحه و بهاي 9000 ريال راهي بازار نشر شد.
نظر شما