«نیکولا کوچولو» عنوان مجموعه داستانهايي است برای کودکان و نوجوانان که توسط «رنه گوسینی» نویسندهي فرانسوی نوشته شده و تصویرگری کاریکاتوریست معروف فرانسوی، «ژان ژاک سامپه» به زیبایی آن افزوده است.
این مجموعه کتاب، تا كنون به بیش از 30 زبان ترجمه شده است و در سراسر دنیا طرفداران بسیاری دارد. اگر چه این مجموعه به ظاهر برای کودکان و نوجوانان نوشته شده است؛ اما بزرگسالان هم از طرفداران پروپاقرص آن هستند و با خواندن آن خاطرات کودکی خود را به یاد میآورند. جالب است بدانید بر اساس ماجراهای «نیکولا کوچولو» در سال 2009 فیلمی در فرانسه به نمایش درآمد که بیش از سه و نیم میلیون نفر را به سینماها کشاند.
شخصیتهای کودک این مجموعه عبارتند از:
نیکولا (شخصیت اصلی که داستانها را روایت میکند.)
کلوتر ( که شاگرد آخر کلاس است.)
آلسست ( که چاق است و همیشه در حال خوردن است.)
اُد ( که خیلی قوی است و همیشه بقیهِ بچهها را اذيت ميكند.)
ژوفروا ( که پدرش خیلی ثروتمند است.)
ژواشیم ( که یک برادر کوچک دارد.)
اگنان ( که شاگرد اول کلاس و عزیزدردانهي خانم معلم است.)
مکسان ( که پاهای درازی دارد.)
روفو ( که پدرش پلیس است.)
ماری - ادویژ ( دختر بچهی زیبای همسایهی نیکولا)
بقیه شخصیتها عبارتند از:
پدر و مادر نیکولا، معلمها و ناظمهای مدرسه، معلم نیکولا که خانمی زحمتکش و عاشق بچههاست؛ اما بچهها معمولاً با شیطنتهایشان او را دیوانه میکنند، مدیر مدرسه که لقب آبگوشت به او دادهاند.
این مجموعه داستان، در ايران توسط چند ناشر از جمله انتشارات سروش با نامهای زیر به چاپ رسیده و در کتابفروشیها در دسترس است:
بازیگوشی نیکولا کوچولو، زنگ تفریح نیکولا کوچولو، همسایههای نیکولا کوچولو، سفرهای نیکولا کوچولو، دردسرهای نیکولا کوچولو، دوستان نیکولا کوچولو، یادش بهخیر نیکولا کوچولو ، هنرهای نیکولا کوچولو، تعطیلات نیکولا کوچولو، نیکولا، مرد کوچک.
به شما توصیه میکنم حتماً یکی از این داستانها را بخوانید و مطمئن باشید ماجراهای نیکولا کوچولو آنقدر بامزه و خواندنی است که با خواندن اولین کتاب از این مجموعه به تکاپو میافتید که هر چه سریعتر بقیه کتابها را تهیه کنید و از خواندن آنها لذت ببرید.
با هم بخشی از کتاب «تعطیلات نیکولا کوچولو» (با ترجمهی آفاق حامد هاشمی از انتشارات سروش) را میخوانیم: «... ما با قلابها و کرمهایمان راه افتادیم و رسیدیم به اسکله، به قسمت جلوی جلو. آنجا هیچکس نبود؛ به جز یک آقای چاق که یک کلاه کوچک سفید داشت و مشغول ماهیگیری بود و انگار از دیدن ما هم زیاد خوشحال نشد.
رییس گفت: «به پیش برای ماهیگیری. باید ساکت باشید وگرنه ماهیها میترسند و درمیروند! بیاحتیاطی هم نمیکنید، چون دوست ندارم کسی بیفتد توی آب! از هم دور نشوید! رفتن بین صخرهها ممنوع! حواستان را جمع کنید که با نوکِ قلاب بلایی سر خودتان نیاورید!»
آقا چاقه پرسید: «تمام شد یا نه؟»
رییس که حسابی تعجب کرده بود، پرسید: «هان؟»
آقا چاقه گفت: «پرسیدم عربده کشیدن شما تمام شد یا نه. شما با این داد و فریادهایتان نهنگ را هم میترسانید!»
بِرتَن پرسید: « اینجا نهنگ هم دارد؟»
پُلن گفت: «اگر اینجا نهنگ دارد، من میروم.» بعد هم زد زیر گریه و گفت که میترسد و میخواهد برگردد پیش پدر و مادرش. اما به جای این که پُلن برود، آقا چاقه رفت و خیلی هم خوب شد که رفت، چون اینطوری خودمان بودیم و کسی مزاحممان نمیشد.
ریيس پرسید: «کدام یکی از شما قبلاً رفته است ماهیگیری؟
آتاناز گفت: «من. پارسال یک ماهی گرفتم اینقدر!» و دستهایش را باز كرد تا اندازهی ماهی را نشان بدهد. ما خندیدیم؛ چون آتاناز خیلی دروغگو است؛ اصلاً بین ما از همه دروغگوتر است.
بِرتَن بهش گفت: «تو دروغگویی.»
آتاناز گفت: «تو هم حسود و احمقی. ماهی من هم اینقدر بود!»
بِرتَن هم وقتی دید دستهای آتاناز از هم باز باز است، از فرصت استفاده کرد و یک سیلی خواباند توی گوشش...»
انتخاب و ترجمه: عليرضا باقري جبلي
نظرات