یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ - ۱۲:۰۰
نقش آيت‌الله مصباح‌زاده در مبارزه با فرقه ضاله بهائيت

چاپ نخست کتاب «آيت‌الله عباس مصباح‌زاده» نوشته علي‌محمد محمدي از سوي مركز پژوهش‌هاي اسلامي صدا و سيما منتشر و روانه بازار نشر شد. مجموعه حاضر، حاصل تلاش جمعي است كه با مديريت اطلاعات انديشمندان و كارشناسان مركز پژوهش‌هاي اسلامي به انجام رسيده و اينك به صورت كتاب منتشر شده است.

به گزارش خبرگزاري کتاب ايران(ايبنا)، اين اثر كه ششمين كتاب از مجموعه آثار حيات نيكان به حساب مي‌آيد، مروري اجمالي به حيات علمي و عملي آيت‌الله عباس مصباح‌زاده مي‌كند.

مجموعه‌اي كه به عنوان «حيات نيكان» منتشر مي‌شود؛ شامل زندگي فردي و مرور اجمالي به حيات پربار فرزانگان شيعه اين پهن‌دشت اسلامي است. در اين مختصر تلاش شده با ترسيم چهره علمي و معنوي اين بزرگان، الگوهاي درستي از رفتار، كردار و سلوك علمي و عملي انسان‌هاي موفق و متعالي در اختيار جوانان و علاقه‌مندان قرار گيرد و در عين‌حال نسل كنوني هرچند به اختصار با خدمات عالمان بزرگ شيعه آشنا شود.

در قسمتي از اثر حاضر، تيتري با اين عنوان «مسجدي در ميدان توحيد» گوشه‌اي از زندگاني اين عالم اسلامي را روايت مي‌كند. نويسنده كتاب از آن خاطره، چنين ياد مي‌كند: «زنگ خانه به صدا درآمد. بيرون رفتم. كنار در يك نامه افتاده بود. آن را باز كردم. چشمانم خط‌هاي نامه را يكي‌يكي دنبال كرد. با خودم تكرار كردم: فقط از شما اين كار برمي‌آيد! با سرعت به سمت ميدان كندي به راه افتادم. به كوچه‌هاي اطراف آن سرك كشيدم. دلم بي‌قرار بود. در نامه نوشته بود: بهائيان؛ اين فرقه ضاله انگليسي، مي‌خواهند زميني در اطراف ميدان كندي بخرند و ساختماني بسازند و تبليغات خود را در تهران به راه بيندازند. همين‌طور كه مي‌گشتم، يكي پرسيد: حاج آقا! اينجا چه كار داريد، دنبال كسي مي‌گرديد؟
پيرمردي بود. دلم مي‌خواست حرف دلم را به كسي مي‌گفتم، شايد كمي از غمم كاسته مي‌شد. به سمت او رفتم و سلام كردم. پيرمرد گفت: اگر آمده‌ايد اينجا زندگي كنيد، اينجا محله خوبي است. مانده بودم چه پاسخي به او بدهم. اگر مي‌خواستم در اين منطقه با بهائيان مبارزه كنم، بهتر بود خانه‌اي داشته باشم. سرم را تكان دادم و گفتم: بله!
پيرمرد گفت: با من بيا! در اين كوچه، حاجي رحيم مي‌خواهد خانه‌اش را بفروشد. شما را پيش او مي‌برم. نمي‌دانستم چه سرنوشتي در انتظارم است. همه چيز را به خدا سپردم و به دنبال پيرمرد به راه افتادم. به خانه مورد نظر كه رسيديم، در خانه را زديم و وارد شديم. خانه خوبي بود. يك ساعت بعد خانه به اسم من شده بود؛ بدون اينكه پولي رد و بدل شود. من در اولين فرصت خانه خود را فروختم و به صاحب‌خانه دادم.
روزي به ديدن همان پيرمرد رفتم كه خانه را برايم خريده بود. پيرمرد خوشحال بود؛ شايد به اين دليل كه همسايه‌اش يك روحاني بود. از او پرسيدم: اين اطراف، زمين فروشي هم هست؟ پيرمرد تعجب كرد. به او لبخند زدم و گفتم: اگر پيدا شود، به خواست خدا و با كمك مردم مسجدي مي‌سازيم.
پيرمرد نفس راحتي كشيد و خنده‌كنان گفت: آقا! خدا از دهانت بشنود. بعد ادامه داد: پشت خانه شما زمين بزرگي هست كه مي‌خواهند پنج ميليون بفروشند.
به فكر فرو رفتم. چطور مي‌توانستم اين همه پول را فراهم كنم. بي‌اختيار گفتم: پنج ميليون! پيرمرد كه از نگاه من فهميد نمي‌توانم اين پول را تهيه كنم، ناراحت شد، ولي به روي خودش نياورد. به ياد نامه آيت‌الله خوانساري افتادم. نوشته بود: بهائيان مي‌خواهند در نزديكي ميدان زميني بخرند و تبليغات بهائيت راه بيندازند.
پيرمرد دستي در جيبش كرد. چند دانه نقل درآورد، به من داد و گفت: من شرايط فروش زمين را از حاجي بزاز مي‌پرسم.
پيرمرد از من كه جدا شده بود، درباره تصميم من، به همه اهالي محل گفته بود. حتي پيش حاجي بزاز هم رفته بود و درباره ساخت مسجد در اين زمين با او حرف زده بود. فرداي آن روز وقتي در خيابان راه مي‌رفتم، مردم مرا نشان هم مي‌دادند و درباره ساخت مسجد حرف مي‌زدند.
پيرمرد از صبح تا غروب همراهم بود. انگار خدا او را به كمك من فرستاده بود. چند روزي گذشت. در يكي از بانك‌ها حسابي باز كردم و مردم هم 150 هزار تومان كمك كردند، ولي كافي نبود. اين كجا و پول زمين كجا؟ ديگر كاري از دستم بر نمي‌آمد. خانه‌نشين شده بودم و كارم شده بود دعا و توسل. شب‌ها تا صبح بيدار بودم و به ائمه اطهار(ع) توسل مي‌كردم. در يكي از روزها نماز صبح را خوانده و مشغول دعا بودم كه در خانه به صدا درآمد. در را باز كردم، حاجي بزاز از ماشين بنزي با شيشه‌هاي دودي بيرون آمد و سلام كرد. به نرمي پاسخش را دادم و او را به خانه دعوت كردم. با نارحتي گفت: آقا به دادم برس! اصلا زمين مال شما، مال مسجد. من ديگر آن را نمي‌خواهم. با تعجب پرسيدم: چه شده است؟ گفت: راستش ديشب پدرم را در خواب ديدم. به من گفت: اين زمين را بايد براي مسجد بدهي.
به ياد توسل‌هاي شب‌هاي گذشته افتادم. جوابم را گرفته بودم. اشك آرام روي صورتم مي‌غلتيد، ولي من از ته دل احساس شادي و رضايت مي‌كردم.»

در انتهاي اين اثر، چندين عكس از فعاليت‌هاي حضرت آيت‌الله مصباح‌زاده نيز به چاپ رسيده است.

چاپ نخست کتاب «آيت‌الله عباس مصباح‌زاده» در شمارگان 2000 نسخه، 35 صفحه و بهاي 5000 ريال راهي بازار نشر شد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها