قصهها و افسانهها، بخشي از ميراث فرهنگي اقوام و ملتهاي جاهن هستند و ريشههاي فرهنگي و اجتماعي كشورها را منعكس ميكنند. بنابراين همهي قصهها و افسانهها عنصري از حقيقت دارند. مجموعهي «افسانههاي ملل» نيز از اين جهت فرصتي مغتنم براي نوجوانان است.
در اعماق جنگل كانادا، شكارچي جواني زندگي ميكرد. اين شكارچي به خاطر اين كه قلب بزرگ و مهرباني داشت، ژان لوبون يا «ژان خوب» ناميده ميشد.
او از دوران كودكي در دهكدهي كوچكي زندگي ميكرد؛ اما يك روز تصميم گرفت به اعماق جنگل برود و تا رسيدن فصل زمستان به خانهاش باز نگردد.
آن سال، شكار خوب بود؛ اما چون زمستان نزديك ميشد و برف و سرما طبيعت را در بر ميگرفت، ژان بايد هرچه سريعتر به دهكده بر ميگشت تا آخرين تلهها را جمع كند.
او از طلوع آفتاب در جنگل راه ميرفت كه ناگهان صداي عجيبي شنيد؛ ايستاد تا بفهمد صدا از كجاست. معمولاً شكارچيان گوشهاي تيزي دارند و ژان همهي صداهاي ضعيف، فريادها، جيغها و حتي صداي ضعيف به هم خوردن برگها در جنگل وحشي را ميشناخت. اما اين بار، آن صدا، شبيه صداي ناله بود.
ژان آهسته به رودخانه نزديك شد. در كنار رودخانه، بقاياي درختان و شاخ و برگ درختان بر روي هم افتاده بود كه كلهي سفيدي روي آنها ديده ميشد.
ژان آهسته نزديك شد و آنجا گرگ سفيد بزرگي را روي زمين ديد. گرگ بسيار زيبايي بود كه روي پوست برفي او لكهي خوني ديده ميشد. بهنظر ميرسيد بهشدت زخمي شده و با شكارچي برخورد كرده باشد.
شكارچي جوان لحظهاي مكث كرد؛ او ميتوانست از [فروش] پوست سفيد آن گرگ پول مختصري بهدست آورد؛ اما دلش نميآمد آن گرگ را بكُشد. بهعلاوه، با شهرت گرگهاي سفيد آشنا بود. معمولاً براي همهي بچهها شب موقع خواب، داستانهاي جالبي از گرگها تعريف ميكنند. در داستانها آمده است كه گرگ سفيد، رهبر گلهي بزرگي از گرگهاست كه يك تنه با يك خرس بزرگ ميجنگد. همچنين يك روز كه جنگل آتش گرفته بوده، گرگ سفيد همهي گلهي گرگها را نجات داده است؛ اما حالا او زخمي شده يا شايد حتي در حال مرگ بود.
ژان لوبون شكارچي، براي آن حيوان زيبا ـ كه اكنون سرنوشتش در دست او بود ـ دلش به رحم آمد. او لحظهاي فكر كرد؛ سپس دست به كار شد. ژان يك تخت چوبي ساخت تا بتواند حيوان را به كلبهاش ببرد. سپس گرگ را كنار آتش بخاري گذاشت و به دنبال آب به چشمه رفت تا زخمهاي او را بشويد. ژان دو گلوله از زير پوست گرگ بيرون كشيد و تا آنجا كه ميتوانست اين كار را با مهارت و ظرافت انجام داد. سپس براي مداواي گرگ كمي علوفه و گياه چيد. هفت روز و هفتشب، با ملاطفت بسيار از زخم او پرستاري كرد؛ بيآنكه اصلاً به زمستان كه در پيش رو بود، فكر كند.
در شب هشتم، گرگ سفيد، چشمهايش را باز كرد؛ دستها و پاهايش را تكان داد و با اطمينان از جا بلند شد. او نيرويش را با مراقبتهاي ژان به دست آورده بود. اما در آن لحظه ژان خواب بود. گرگ به در كلبه نزديك شد و از كلبه بيرون رفت و در مِه صبحگاهي ناپديد شد.
وقتي ژان از خواب بيدار شد و متوجه شد كه گرگ او را ترك كرده، با خوشحالي گفت: «او آزادياش را دوباره به دست آورد و اين يعني حالش خوب شده و اينطوري خيلي بهتر است!»
ژان كه ديگر در كلبه كاري نداشت، تصميم گرفت پيش از آن كه برف و سرما در جنگل مانع برگشتن به دهكده شود، جنگل را ترك كند.
بدون معطلي، سورتمهاش را آماده كرد؛ در كلبه را بست و به راه افتاد. هوا سرد شده بود و اولين برف به زمين نشسته بود و شاخههاي درختان را سفيدپوش كرده بود.
ژان چند ساعت راه رفت. باد ميوزيد و برف زيادي مسير جنگل را پوشانده بود. او كفشهاي مخصوص برف را به پا كرد؛ اما به سختي ميتوانست حركت كند؛ چون برف ريز پوردي شكل جلوي چشمهايش را گرفته بود. بالاخره مجبور شد توقف كند و پناهگاهي براي شب پيدا كند.
صبح همه جا سفيدپوش شده بود و جنگل شكوه بيآلايش خود را گسترده بود. شكارچي جوان دوباره با كفشهاي مخصوص برف به راه افتاد. او در پشت سر، سورتمه پر از پوست حيوانات را ميكشيد و در اين فكر بود كه از فروش آن پوستها چهقدر عايدش ميشود. او ساعتها با جديت راه رفت و با سرما و خستگي مبارزه كرد و با خود گفت: «آه! اي كاش از كلبه اينقدر دير به راه نميافتادم! اما از اين كه از گرگ سفيد، مراقبت كرده بود، پشيمان نبود.»
ژان قدم به قدم، خسته و رنجور، به راهش ادامه ميداد. بالاخره طاقتش تمام شد و سورتمه و پوستها را رها كرد و چند قدم لرزان لرزان برداشت و سپس درون برفها افتاد و برف مثل پوششي يخي او را پوشاند و او روي برفها به خواب رفت ...
مدتي بعد از خواب بيدار شد. وقتي چشمهايش را باز كرد، متوجه شد كه روي سورتمه نشسته و بيسر و صدا در تاريكي شب در حركت است و باد سرد به صورتش ميوزد. به محض اين كه به خودش آمد، با تعجب ديد كه تعدادي گرگ خاكستري سورتمه را ميكشند و گرگي كه رهبري بقيه را به عهده دارد، همان گرگ سفيد است.
سورتمه بهقدري تند حركت ميكرد كه چند ساعت بعد، ژان سالم و سرحال به دهكده رسيد. گرگ سفيد سورتمه را جلوي كلبهي كوچك شكارچي متوقف كرد. زوزهي بلندي كشيد و پيش از اين كه شكارچي جوان بتواند حركتي كند، خود را از سورتمه جدا كرد و در جنگل ناپديد شد. تعدادي از گرگهاي خاكستري دنبال او رفتند و تعدادي هم آنجا ماندند. ژان از اين كه بالاخره به خانه برگشته بود، خوش حال بود. او به گرگهاي خاكستري كه آنجا مانده بودند، غذا داد و آنها را رام كرد و به طور منظم آنها را به سورتمه ميبست. به اين ترتيب به كمك آن گرگ سفيد، اولين سگهاي سورتمه كه امروز استفاده ميشوند، متولد شدند.
انتشارات محراب قلم «افسانههاي ملل» را در چندين جلد منتشر كرده است.
اين كتاب جزو كتابهاي با جلد سخت افسانههاي ملل است. اثر حاضر كه ششمين جلد اين مجموعه بهشمار ميآيد، سه مجموعه افسانه با عنوانهاي «افسانههاي گرگها»، «افسانههاي عجايب هفتگانه» و «افسانههاي دزدان دريايي» را در خود جاي داده است.
كتاب حاضر، مجموعاً 27 افسانه دارد. افسانهاي كه خوانديد يكي از داستانهاي «افسانههاي گرگها» محسوب ميشود.
مجموعهي «افسانههاي ملل» با ترجمهي رويا خويي توسط انتشارات محراب قلم در 386 صفحه و قيمت 6000 تومان به كتابفروشيها آمده است. البته شما ميتوانيد هر يك از اين مجموعه افسانهها را به صورت تكجلدي نيز تهيه كنيد.
نظر شما