دوشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۲ - ۰۶:۵۳
«من شکست خوردم» یک اقدام ژورنالیستی بود/ در کلام دکتر داوری نحوه‌ای طنز و رندی وجود دارد

ناظمی معتقد است تیتر «من شکست خوردم» یک اقدام ژورنالیستی بود و در کلام دکتر داوری هم نحوه‌ای طنز و رندی وجود دارد که به کسی که نمی‌خواهد مطلب را بفهمد، اجازه می‌دهد بیشتر نفهمد.

سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) –محمدمحسن راحمی: مجله سیاست‌نامه در شمارۀ اخیر خود تصویری از رضا داوری اردکانی را روی جلد برد و با تیتر «فیلسوف ِ بازنده» به استقبال نود سالگی این متفکر معاصر رفت. داوری اردکانی در واکنش به این مجله در یادداشت کوتاهی نوشت: «من در درون شکست نخورده‌ام، زیرا تعلقم به تفکر را حفظ کرده‌ام.» او در ادامه این متن صراحتاً اعلام می‌کند که متن منتشر شده در مجلۀ سیاست‌نامه یادداشت‌های تنهایی او بوده که آن را برای چاپ و انتشار ننوشته است!
دربارۀ مقاله اخیر رضا داوری اردکانی با سیدمهدی ناظمی، استاد فلسفه و عضو هیئت علمی پژهشگاه فرهنگ و هنر انقلاب اسلامی گفت‌وگویی انجام داده‌ایم که در ادامه خواهید خواند. ناظمی معتقد است جلد فیلسوف بازنده و تیتر «من شکست خوردم» یک اقدام ژورنالیستی بود و در کلام دکتر داوری هم نحوه‌ای طنز و رندی وجود دارد که به کسی که نمی‌خواهد مطلب را بفهمد اجازه می‌دهد بیشتر نفهمد و آنقدر این روند را ادامه دهد تا شاید بعدها از شدت تعارضات خود تکانی بخورد.

اساساً در فلسفه و کار فلسفی شکست معنادار است یا خیر؟ اگر نه پس مطلبی که آقای داوری در مقاله اخیر خود نوشته‌اند که «کلنگ من به زمین خورده است و من شکست خوردم و شکست را می‌پذیریم» چه تاویلی دارد؟

ایرادی ندارد که تعابیری همچون شکست و پیروزی در بسترها و میادین مختلف زبانی استفاده شود. منتهی کسی که آن را استفاده می‌کند باید بتواند خوب آن را توضیح دهد. چون استعاره هستند و استعاره‌هایی هستند که از جاهای دیگر منتقل می‌شوند. بنابراین نفس استفاده از آنها ایرادی ندارد مخصوصاً وقتی بتوان آنها را به خوبی توضیح داد.

اصل ماجرا در این جلد و تیتر «من شکست خوردم» یک اقدام ژورنالیستی بود. نشریه‌ای تمایل دارد آن چنان که حسب کار ژورنالیستی است مطالبی تولید کند که خوانده و دیده و به آن توجه شود. در عین حال یک تلائمی هم با ایدئولوژی برخی از روشنفکران کشور ما دارد این تیتر.

بنابراین اصل مسئله نه فکری و فلسفی که مسئله‌ای ژورنالیستی بود که نشریه‌ای تصمیم به انجام آن گرفت. و اِلا آن مطلب ابداً نکات جدیدی نداشت. انبوهی از یادداشت‌ها و مصاحبه‌هایی که از آقای دکتر داوری طی سالیان بیان شده مطلب روشنی است که بیان می‌کند امکان کمک کردن به کشور و به آرمان‌هایی که داشتیم، از طریق فلسفه‌ورزی فیلسوفان چندان قرین به موفقیت نبوده است و این مسئله نه به خاطر فلسفه بلکه اصل مسئله بخاطر قابلیت است.

قطعاً از نظر دکتر داوری فلسفه دارای امکانات جدی برای به صلاح رساندن مقدرات یک کشور در زمانه ما می‌تواند باشد اما این امکانات به دلایل مختلف و متعدد در کشور ما آن چنان که باید و شاید فعلیت پیدا نکرد. حداقل از این نظر این چنین است. البته از نظر رشد ظاهری بحث و گفت‌وگوی فلسفی یا انبوه کتاب‌ها، مقالات و ترجمه‌هایی که در زمینۀ فلسفه وجود دارد، همه شاهد هستند و مسئلۀ روشنی است که بعد از انقلاب نسبت به قبل از انقلاب، دارای یک انفجاری از تالیفات، ترجمه‌ها، نگارش‌ها و غیره در حوزه فلسفه هستیم و این مسئله قابل انکار نیست. اما آنچه مقصد ما بوده، آن مقصد کم و بیش فراموش شده است. آن مقصد هم به صلاح آوردن یا به نوعی ترمیم مشکلات کشور یا ترمیم ساختار کلی کشور ما در جهان امروز بوده که باید فلسفه در رأس علوم انسانی به آن کمک می‌کرده که این ظاهراً آن چنان که باید و شاید هنوز رخ نداده است.

من فکر می‌کنم این مطلبی نیست که در گفتار آقای داوری جدید بوده باشد و ایشان اولین بار باشد این را بیان می‌کنند. البته از ظاهر یادداشت دوم [در اینستاگرام] هم چنین برمی‌آید که ایشان چندان تمایلی به بیان این مسئله به این شکل نداشتند. البته این هم بار اول نیست و ۳-۲ باری به خاطر دارم که یادداشت‌های شخص ایشان رسانه‌ای می‌شود. اتفاقاً مسئول رسانه‌ای ایشان که سردبیر مجله سیاست‌نامه است هم لابد نسبت به این اتفاقی که چندین بار تاکنون هم تکرار شده است توضیحی دارد. امیدوارم توضیح قانع‌کننده و خوبی داشته باشند.

آقای دکتر داوری در مقالۀ آخرشان خیلی عمیقاً درباره تنهایی خود صحبت می‌کنند و اینکه مطالب ایشان خوانده نشده و ایشان از جانب روشنفکران و اهالی فلسفه جدی گرفته نشدند. این مطلب چقدر جدی است؟ اگر نگاهی بیندازیم هم کتاب‌های دکتر داوری خوانده شده و هم خیلی از مجلات بدان پرداخته‌اند. منظور اصلی ایشان چیست؟ توقع ایشان چیست که چند بار بیان می‌کنند که من تنهای تنها شدم و حتی می‌گویند من تحریم شدم. اینها را باید چطور نگاه کرد؟

تنهایی متفکر چند نوع است. یکی تنهایی ذاتی است که اقتضای تفکر است. طبیعی است هر انسان متفکری خلوت‌گزین و عزلت‌گزین است. منتهی منظور ایشان این تنهایی ذاتی نیست. تنهایی‌ای که مدنظر ایشان است باز به این معنا نیست که من استاد مشهوری نیستم! همه ما می‌دانیم اگر ایشان مشهورترین و نام‌آورترین فیلسوف حال حاضر ما نباشند، یکی از دو یا سه فیلسوف نام‌آور کشور ماست. همانطور که شما گفتید در ظاهر اقبال زیادی به آثار ایشان است و در ظاهر آثار متعددی از ایشان طی سالیان منتشر شده است و اهالی فلسفه خیلی از اینها را خوانده‌اند. اما وقتی می‌گویند خوانده نمی‌شوم منظور این جنبۀ ظاهری نیست بلکه مسئله این است که سوالات و محورهای اندیشه‌های من مورد گفت و شنود قرار نمی‌گیرد.

مسلماً منظور ایشان این نیست که در کنار تجلیل‌هایی که از ایشان می‌شود یکبار دیگر هم تجلیل شود یا وزیر و وکیل بیایند و سخنرانی کنند و جایزه بدهند. منظور ایشان این نیست. برخلاف حاشیه‌های نه چندان منصفانه‌ای که برای ایشان ساخته شده، شخصیت بسیار خوش‌تعاملی دارند و با همۀ روشنفکران و اندیشمندان خوش‌صحبت و اهل رفاقت از نزدیک و به اشکال مختلف هستند. انتظار این بود وقتی صحبتی را مطرح می‌کنند و وقتی پرسشی مطرح می‌شود که مخاطب آن پرسش اهل فضل و اندیشه است، آن پرسش‌ها و سخنان را جدی بگیرند.

اتفاقاً یکی از نشانه‌های جدی گرفتن سخن، مخالفت‌های از سر اندیشه است. ناراحتی ایشان از این نیست که با اندیشه‌های ایشان مخالفت می‌شود بلکه فکر می‌کنند این مخالفت‌ها از سر اندیشه نیست و مخالفت‌های عجولانه ایدئولوژیک و سیاست‌زده و رسانه‌ای است. اما اگر کسی گفت‌وگوی فکری را با ایشان باز کند و با نظر دکتر داوری مخالفت کند، قطعاً ایشان به عنوان یک طرف گفت‌وگو استقبال می‌کند و بحث خواهد کرد. وقتی چند جوان به ایشان نامه می‌نویسند، کاری که بارها انجام شده است، ایشان پاسخ می‌دهند. چند جوان در زمان خود نامه به ایشان می‌نویسند و در نامه با ایشان مخالفت می‌کنند، ایشان پاسخ اندیشمندانه‌ای برای آنها می‌نویسند. تا این اندازه برای ایشان مهم است که اندیشه رها نشود و باب گفت‌وگو مسدود نشود و پرسش و پاسخ و درگیری فکری ادامه یابد تا به مقصدی برسد. ولی مسئله‌ای که اینجا خود را نشان می‌دهد نه مخالفت و نه موافقت است؛ مسئله این است که هر کلامی، روح و هستۀ مرکزی دارد که باید آن هسته مرکزی تفسیر شود و به خوانش گذاشته شود تا اتفاقاتی از آن دربیاید و مسئله‌ای از آن روشن شود. این اتفاق نمی‌افتد و از هر طایفه‌ای که باشیم، آن چنان درگیر مسائل دیگر هستیم که به این چیزها نمی‌رسیم. این عجیب نیست که مردم درگیر مسئله نیستند، چون مخاطب گفت‌وگوی ایشان مردم عادی نیستند. مردم درگیر مسائل خود هستند. یکی پزشک است و درگیر عالم پزشکی خود است، یکی مهندس است و درگیر حوزۀ کاری خود است. مردم عادی کوچه و بازار هیچوقت مخاطبان سخنان آقای داوری نبودند و نیستند و مسئله‌ای در این حوزه نیست.

آن چیزی که تعجب‌آور و مایه حسرت ایشان است، این است که سالیان سال، برقرار بودن ظاهری مدارس و مباحث و دانشگاه‌ها و حوزه‌های فکری و علمی در کشور باعث نشد که پرسش‌های یک استاد مهم فلسفه کشور در پیش‌روی مخاطبان خودش قرار بگیرد و به طور جدی دربارۀ آنها بحث و نظر شود. صراحتاً آقای داوری بارها بیان کردند که من نمی‌گویم شما نمی‌خواهید مدرن شوید، درست است که شما می‌خواهید مدرن شوید، اما چقدر درباره مقدمات اینکه یک جهان مدرن محقق شود فکر و اندیشه کردید؟ درباره این بحث کنید. یا به طیف مقابل گفته‌اند شما می‌خواهید تمدن اسلامی داشته باشید، چه مقدار درباره اینکه جهان دینی چه مقدماتی را نیاز دارد کسب کند و بعد از آن یک جهان و تمدن دینی خلق شود، بحث و گفت‌وگوی نظری کردید و پرسش‌ها را جواب دادید و مسائل را حل کردید؟

اینهاست که متفکر را به این نقطه می‌رساند که گویی در دنیای ما پرسش و پاسخ فکری، بحث نظری، پژوهش و درس و بحث فلسفی در حاشیه است و گویی دکور چیز دیگری است. بحث و گفت‌وگوی فلسفی شکل دکوراتیو پیدا کرده است. ولو اینکه ۷۰-۶۰ سال پیش چند سال یکبار یک کنفرانس برگزار می‌شد و الان سالی ۵۰ کنفرانس و چند صد میزگرد و کارگاه برگزار می‌شود، ظاهرش خیلی پرطمطراق‌تر شده و بحث فلسفی انجام می‌شود و ترجمه‌های زیادی رخ داده و جوانان ۲۲-۲۱ ساله تا اساتید قدیمی در فلسفه دارند پژوهش و بحث می‌کنند! ولیکن به باطن که نگاه می‌کنیم می‌بینیم اینها مناسبات فلسفی نیست، مناسبات اینها چند نوع است.

بخشی اساساً مناسبات شغلی و کسب درآمد است. یعنی تعداد زیادی از اساتیدی که در دانشگاه‌ها مشغول فعالیت هستند، هیچ دغدغه و علقه‌ای به فلسفه ندارند. فلسفه برای اینها یک اشتغال است. شاید استاد داوری نتوانند این مطلب را به این صراحت بیان کنند ولی من می‌گویم که آنها به دنبال این هستند که هر سال مقالات علمی-پژوهشی خود را افزایش دهند و تدریس‌ها را ارتقا دهند و پایه علمی خود را بالا ببرند و حقوق و مزایای بیشتری بگیرند و الی آخر.

بخش قابل توجهی از دغدغه‌ها هم سیاسی است. مثلاً طرف فکر می‌کند به سیاستی علاقه و تعلق خاطر دارد. حالا این تعلق خاطر داشتن محکوم نیست، شاید خود دکتر داوری هم تعلق خاطر سیاسی داشته باشد اما آنچه از نظر ایشان تعجب‌آور است این است که استاد فلسفه متوجه نمی‌شود با فلسفه‌ورزی و دانش فلسفی شما نمی‌توانید به فعل و انفعالات سیاسی بپردازید. آن جهانی دیگر و ادبیات خاص خود را دارد و این جهان و ادبیات دیگری است ولو اینکه همه چیز در این جهان به هم متصل و مرتبط است. اما بالاخره فلسفه را اسباب ایدئولوژی قرار دادن است؛ شبیه اتفاقی که با روشنفکری دینی در کشور آغاز شد و فلسفه ابزار قرار گرفت و بعد با روشنکفری غیردینی و حتی برخی متدینین هم گسترش یافت.

صحبت دکتر داوری به درستی این است که اینها فلسفه‌ورزی نیست و فلسفه یک فهم و حکمت و دانش است که بدست می‌آورید و در این دانش به بینشی دست می‌یابید و به قوه و قدرت تشخیص دست پیدا می‌کنید. قوه تشخیص که بدست آمد می‌آموزید چه کنید و چه نکنید اما خود فلسفه منفصل و منفک از قوۀ تشخیص نمی‌تواند به شما بگوید چه کنید و چه نکنید. فلسفه در حکمت عملی چه بکن و چه نکن نیست. اگر زمانی در فلسفه یونانی می‌شد چنین ادعایی را مطرح کرد، در قرن جدید ابداً چنین ادعایی را نمی‌توان مطرح کرد چون فلسفه جایگاه متفاوتی در تاریخ امروز ما پیدا کرده است.

در مقاله‌ای که اخیراً در سیاست‌نامه از ایشان منتشر شده در جایی می‌نویسند «اگر روشنفکر و دانشمند نمی‌تواند وظیفه علمی خود را انجام دهد از این جهت است که گردش زمان و وضع تاریخ در حق آن بخل می‌ورزد.» از طرفی ایشان دربارۀ عدم اقبال به تفکرشان ابراز ناراحتی می‌کنند و از طرفتی آن را به وضع تاریخی برمی‌گردانند و آن را طبیعی تلقی می‌کنند. این دو موضع قدری متناقض به نظر می‌آید.

اینکه تاریخ ما تاریخ بسیار مخصوص و خاصی است را باید بفهمیم. وجه عمده‌ای از سوتفاهم‌هایی که در زندگی با آن درگیر هستیم و شبانه‌روز با آن و برای آن می‌جنگیم، به این برمی‌گردد که ما در حاشیۀ تاریخ قرار گرفتیم و این همه‌اش هم دست ما نبوده است و اگر زمانی دست اجداد ما بوده، الان دست ما نیست. این باعث شده متوجه نشویم داشته‌ها و امکانات تاریخ، یکسان نیست. یک زمانی تاریخ دارد تغییر می‌کند و یک زمانی امکان تحول تاریخی فراهم است.

کشوری همچون ژاپن که سرتاپای آن شرقی است و در تفکری کاملاً متفاوت سیر می‌کند و جهان متفاوتی دارد در این چرخه تاریخی جا پیدا می‌کند و به تجربۀ مدرنیته می‌رسد. کشورهای دیگر اطراف ژاپن خیلی‌ها نمی‌توانند و این نقطه برای آنها به شکل درست و کامل حاصل نمی‌شود یا در حد یک غرب‌زدگی منفعل باقی می‌ماند.

روشنفکری زمانی کارکرد، تشخص و معنایی داشته است. روشنفکری از بین رفته است. کسی آن را از بین نبرده است بلکه از بین رفته است. تاریخ جهان و امروز ما آن چنان مستغرق در «تکنیک» و «سرمایه» شده که معنایی برای روشنفکری وجود ندارد و بخاطر همین هم وقتی سرچشمه خشک می‌شود، در قنات ما هم آبی وجود نخواهد داشت. سرچشمۀ روشنفکری مدت‌هاست خشک شده است و بدیهی است من که ادعای روشنفکری چپ یا راست دارم، نتوانم حرف مفیدی بزنم. اینها توهمات فاضلانه ماست، توهمات پرطمطمراقی است که داریم بخاطر اینکه جهان را نمی‌شناسیم و نمی‌دانیم در کجای این تاریخ زندگی می‌کنیم. به خاطر اینکه ما یاد گرفتیم غرب را بخوانیم و ترجمه کنیم، برای فضل‌فروشی، اشتغال و اغراض ایدئولوژیک! تا وقتی از این غرض‌ورزی بیرون نیاییم و به خوانش غیرغرض‌ورزانۀ تفکر دست نزنیم، متوجه این مسئله نخواهیم شد. این مسئله که تاریخ بخل می‌ورزد را من اینطور می‌فهمم.

حتی خیلی از چیزهای دیگری مثل همان مسئله اینکه «من شکست خوردم». در کلام دکتر داوری هم نحوه‌ای طنز وجود دارد که اهل فضل این را می‌دانند. البته و با کمال تاسف، خیلی‌ها این طنز را نمی‌فهمند. مثل کسی که باید برای او معنای جوک را بیان کنید تا بخند! این رندی در آقای داوری وجود دارد.

گاهی هم گویی حرف ناگفته‌ای دارد. غیر از اینکه بخشی هم سلیقه بیانی ایشان است، این به جای خود اما در بخشی هم احساس می‌کند کسی که نمی‌خواهد مطلبی را بفهمد را نباید اذیت کرد و باید اجازه داد بیشتر نفهمد و آنقدر این روند را ادامه دهد تا بعدها از شدت تعارضات خود تکانی خورد. بنابراین مسئله این است که یک رندی در کلام ایشان وجود دارد که ما متوجه آن نیستیم و همان جنبۀ صنعت ادبی که در جمله بکار می‌رود را حمل بر ظاهر می‌کنیم و ظاهربینانه با آن برخورد می‌کنیم.

نکته دیگر این است که برخی از منتقدان دیگر که کمتر سویه ایدئولوژیک دارند می‌گویند فکر آقای داوری راهی را باز نمی‌کند. درست است پرسش‌هایی را جلوی مخاطب می‌گذارد اما راهی را باز نمی‌کند. حتی همان راهی که افق آن را ایشان در دورۀ انقلاب می‌دید بعد از مدتی کاملاً از حرف خود برگشت و گفت من اشتباه کردم.

درباره مسئلۀ گذشته وحال باید بیان کنم که آقای دکتر داوری بارها توضیح دادند و اجحاف است توضیح مجدد بدهیم چون قطعاً مخاطب این مسئله یا خودش تمایل به فهمیدن دارد که با توضیحات قبلی می‌فهمد یا تمایل به فهمیدن و خواندن ندارد که توضیح جدید هم برای او مفید نخواهد بود.

مسئلۀ اینکه آقای دکتر داوری تفکر راهگشا ندارند، دقیقاً استفاده و استعمال ادبیات خود دکتر داوری در جهت اغراض ایدئولوژیک است. یعنی همان حرف است ولی با روکش لفظی دیگری است، روکش دیگری روی این کشیدند که تفکر باید راهگشا باشد. راهگشا اصطلاح خود دکتر داوری است. راهگشا باشد یعنی چه؟ تفکر الان باید به من بگوید چطور نرخ دلار چطور کاهش می‌یابد؟ تفکر باید به من بگوید جنگ اسرائیل و غزه چطور به پایان برسد؟ اینها را تفکر به ما نمی‌گوید. تفکر اینها را بیان نمی‌کند. کسی که چنین تصوری دارد نمی‌داند تفکر چیست. من با جهان‌های مفروض دیگر کار ندارم، شاید در یک جهان دیگر و در یک زمان و تاریخ دیگری مسائل شکل جدیدی پیدا کند ولی در جهان ما تفکر این رسالت را ندارد که مسائل جاری و روزمره را حل و فصل کند. اصلاً نمی‌تواند که چنین رسالتی داشته باشد. تفکر باید به ما دربارۀ نسبت این جهان و نظم ارکان جهان توضیح دهد و ما را متوجه شرایط تاریخی‌مان کند. این کاری است که تفکر برای ما باید توضیح دهد و از این جهت راهگشاتر از تفکر آقای داوری نیست چون بیشترین توضیحات در این خصوص را تفکر ایشان داده است. البته جامعه و اندیشمندان هم بی‌تاثیر نبوده‌اند و بسیار از دکتر داوری آموختند ولی این آموخته‌ها منجر به یک اتفاق جدی و بزرگ در عرصه فکر نشده است. یعنی منجر به این نشده که دانشگاه ما، پژوهشگاه ما، محافل فکری و اندیشه‌ای ما به دنبال پرسش و پاسخ و پرس‌وجو از مبادی این سخنان باشند. خود محتوا و پرسش‌ها برای آنها هیچوقت تبدیل به مسائل جدی نشد و همانطور که بیان کردم فلسفه برای آنها یا شکل اشتغال پیدا کرد یا شکل اغراض سیاسی؛ و در هر دو ظاهری از فلسفه وجود دارد و در باطن به سمت چیز دیگری مسخ شده است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط