سه‌شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۰:۰۷
خاطرات و کتاب‌هایی درباره حاج حسین خرازی

پست نگهبانی ما شب بود. کنار اروند قدم می‌زدیم. یکی رد می‌شد، گفت چطورین بچه‌ها؟ خسته نباشید. دست تکان داد و رفت. پرسیدم کی بود این؟ گفت فرمانده لشکر. گفتم برو! این وقت شب؟ بدون محافظ؟

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): هشتم اسفند ۱۳۶۵، در جریان عملیات کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید. شهادتی که از همان روزهای نخست جنگ، برای او پیش‌بینی می‌شد. چه آنکه در همه سال‌های جنگ و ناامنی در دل خطر بود. روایت می‌کنند «رفته بود کردستان. یازده ماه طول کشید. نه خبری، نه هیچی. هی خبر می‌آوردند توی کردستان، چند تا پاسدار را سر بریده‌اند. رادیو می‌گفت یازده نفر را زنده دفن کرده‌اند. مادرش می گفت نکنه یکی‌شون حسین باشه؟ دیگر داشت مریض می‌شد که حسین خودش آمد. با سر و وضع به‌هم‌ریخته و یک ساک پر از لباس‌های خونی.» جز از خدا نمی‌ترسید و خطرات دلش را خالی نمی‌کردند. در بسیاری از خاطراتی که از او به جای مانده است، این بی‌باکی وجود دارد. یکی تعریف می‌کرد «پست نگهبانی ما شب بود. کنار اروند قدم می‌زدیم. یکی رد می‌شد، گفت چطورین بچه‌ها؟ خسته نباشید. دست تکان داد و رفت. پرسیدم کی بود این؟ گفت فرمانده لشکر. گفتم برو! این وقت شب؟ بدون محافظ؟»

این بی‌باکی او، گاهی باعث نگرانی نیروها می‌شد.«بچه‌های لشکر خودش هم نبودند ها. داد می‌زدند حاج آقا، بدوین! همین‌طور خمپاره بود که می‌آمد. حسین عین خیالش نبود. همین‌طور آرام، یکی‌یکی دست می‌کشید روی سروصورت‌شان. خاک‌ها را پاک می‌کرد، حال و احوال می‌کرد، می‌رفت سنگر بعد. آن‌ها حرص می‌خورند حسین اینقدر آرام بین سنگرها راه می‌رود. یک‌جا زمین سیاه شده بود. بس که خمپاره خورده بود. نمی‌گذاشتند حسین برود آنجا و می‌گفتند نمی‌شه، اونجا بارون خمپاره می‌آد. خمپاره شصت. می‌گفت طوری نیست، می‌رم یه نگاه به اون‌ور می‌کنم و زود برمی‌گردم.» نیز روایت کرده‌اند «می‌ترسیدیم، ولی باید این کار را می‌کردیم. با زبان خوش به او گفتیم جای فرمانده لشکر اینجا نیست، گوش نکرد. محکم گرفتیمش، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم یالا دیگه، راه بیفت! موتور از جا کنده شد. مثل برق راه افتاد. خیال‌مان راحت شد. داشتیم برمی‌گشتیم که دیدیم از پشت موتور خودش را انداخت زمین، بلند شد دوید طرف ما. فرار کردیم.»

شهید خرازی، خاطراتی از خودش به جای گذاشت، هرگز از یاد نرفت. خاطرات فرماندهی که یکی از دو دستش را در خیبر جا گذاشته بود. «نشسته بودم روی خاکریز. با دوربین آن طرف را می‌پاییدم. بی‌سیم مدام صدا می‌کرد. حرصم در آمده بود. آدم حسابی، بذار نفس تازه کنم، گلوم خشک شد آخه. گلویم، دهانم، لب‌هام خشک شده بود. آفتاب مستقیم می‌تابید توی سرم. یک تویوتا پشت خاکریز ترمز کرد. جایی که من بودم، جای پرتی بود. خیلی توش رفت و آمد نمی‌شد. گفتم کیه یعنی؟ یکی از ماشین پرید پایین. دور بود و درست نمی‌دیدم. یک چیزهایی را از پشت تویوتا گذاشت زمین. به نظرم گالن‌های آب بود. بقه‌اش هم جیره غذایی بود لابد. گفتم هر کی هستی خدا خیرت بده مردیم تو این گرما. برایم دست تکان داد و سوار شد. یک دست نداشت. آستینش از شیشه ماشین آمده بود بیرون، توی باد تکان می‌خورد.»

خاطرات و کتاب‌هایی درباره حاج حسین خرازی

نگاهی به چند عنوان کتاب با موضوع شهید خرازی

«عملیات والفجر مقدماتی تعیین کننده بود. دشمن در منطقه حضور فعال داشت و عبور از دل رمل‌های جنوب و غرب بستان بزرگ‌ترین مانع به حساب می‌آمد. منطقه فکه با انبوهی از لشکرهای سپاه و ارتش مواجه شد. حسین تعدادی از فرماندهان لشکر را فرخواند. عملیات که شروع شد، لشکرها در وهله اول با مشکل روبه‌رو شدند. حسین نگران عملیات بود که پشت بی‌سیم خبر شهادت حبیب‌اللهی را به او دادند. به حبیب‌اللهی عشق می‌ورزید. خواست لشکر فرماندهان را ترک کند. ردانی‌پور بلند شد که مانعش شود. حسین گفت:

- میدانی حبیب اللهی را از دست دادن یعنی چه؟

ردانی‌پور با حالتی جدی گفت:

- شما فرمانده لشکر نیستید یک سپاه در اختیار شماست.

- من سپاه را هم در خط مقدم فرماندهی خواهم کرد.

ردانی‌پور ساکت شد. گذاشت که حسین برود. حسین گفت که با تانک خواهد رفت. برای عبور از آن منطقه تانک بهتر عمل می‌کرد. طولی نکشید که تانکی را آماده کردند. حسین سوار بر تانک به سمت خط مقدم حرکت کرد.»

آنچه خواندیم، برشی از کتاب «عقیق» نوشته نصرت‌الله محمودزاده بود. کتابی که از سوی انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است و زندگی فرمانده شهید، حاج حسین خرازی را در قالب داستانی خواندنی روایت می‌کند. «عقیق» که در سومین دوره جایزه کتاب سال دفاع مقدس، بهترین عنوان معرفی شد، کتاب مهمی است. درباره‌اش نوشته‌اند زندگی‌نامه داستانی سرداری است که با یک دست لشکری را فرمان می‌داد. همچنین کتاب «پروانه در چراغانی» نوشته مرجان فولادوند (انتشارات سوره مهر)، هفتمین جلد از مجموعه کتاب‌های «یادگاران» به قلم فاطمه غفاری (انتشارات روایت فتح) و نیز کتاب «زندگی با فرمانده» کاری از علی‌اکبر مزدآبادی (انتشارات یا زهرا) عناوینی درباره شهید خرازی به شمار می‌روند.

در بخشی از «پروانه در چراغانی» می‌خوانیم: «او، ماندگار جبهه شد. وقتی دشمن وجب به وجب از ویرانه‌های بستان عقب می‌نشست، حسین آنجا بود؛ طرح می‌داد، فرماندهی می‌کرد و گاه مثل رزمنده ساده‌ای می‌جنگید. او سوار بر جیپ فرماندهی‌اش، از اولین کسانی بود که بعد از آزادی به خرمشهر پا گذاشت؛ در حالی که از سد آتش دشمن گذشته بود. حسین ماند؛ در کنارِ بچه‌های لشکرش و در برابرِ آتش و مرگ. حتّی وقتی در طلاییه دستش با ترکشی داغ و برنده و بزرگ قطع شد، نخواست در شهر بماند؛ از بیمارستان که آمد، با کیسه داروها و آستین خالی، چند ساعتی در خانه ماند و بعد نگران به سپاه رفت تا از بچه‌های لشکرش خبر بگیرد، اما به خانه نیامد، پدر و مادرش تا روز بعد به انتظارش ماندند، صبح تلفن زنگ زد حسین بود که می‌گفت در اهواز است و عذر می‌خواست که بی‌خداحافظی رفته است و خواهش کرد تا داروهایش را برایش به جبهه بفرستند.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها