کتاب «ایرانیها آمدند» با نثری روان و خواندنی، دو روایت از محاصره تا آزادسازی شهرهای «نبل» و «الزهرا» دو شهر شیعهنشین سوریه است که ایرانیها در آزادسازی این شهرها نقش پررنگی داشتند.
به سفارش سردار سلیمانی
عباسنژاد در مراسم رونمایی این کتاب گفته است: «سردار سلیمانی برای نگارش این کتاب، نکات ریز و کلیدی را به من گوشزد کردند که حاکی از نگاه جامعهشناسی ایشان بود و مهمترین مطلبی را که به من گفتند این بود که روایتهایی را که میخواهید بنویسید، حتما روایتهای مردمی و برگرفته از تفکرات عاشورایی باشد. لذا من 10 روز در سوریه بودم و با وجود فضای به شدت امنیتی آنجا، سعی کردم همهجای سوریه را بگردم تا بتوانم فضای نگارش کتاب را بهدست آورم. اما موضوع دردناک در سوریه این بود که کار فرهنگی صورت نگرفته و بهسختی به دلیل فضای نظامی که حاکم بود، توانستم خودم را در آن محیط ثابت کنم».
وی در مقدمه کتاب نیز مینویسد: «اولینبار، سردار محمدعلیحقبین؛ فرمانده لشکر عملیاتی 16 قدس گیلان و رزمندگان این لشکر را در منطقه «بُحوث» دیدم. همراه او به منطقه عملیاتی دُوَیرالزِیتون رفتم. او خاطرات اولین لحظههای آغاز عملیات تا آزاد کردن شهرهای نُبُل و الزهرا را برایم بازگو کرد. در سوریه، حدود چهل ساعت با او و نیروهایش حرف زدم».
عباسنژاد درباره چگونگی جمعآوری اطلاعات کتاب بیان میکند: «شهریور همان سال، به سوریه بازگشتم و تا آخرین روزهای آبانماه، در دو شهر نُبُل و الزهرا زندگی کردم. در این مدت، تقریبا با همه فرماندهان و افراد شاخص در تصمیمگیریهای اداره نُبُل و الزهرا در دوران محاصره که بیش از هفتاد نفر بودند، مصاحبه کردم. این خاطرات توانست زوایای پنهان روزهای محاصره را برایم آشکار کند؛ محاصرهای که تروریستها هر روز آن را تنگتر میکردند».
روایت اول: مردم
کتاب «ایرانیها آمدند» دارای دو بخش است که هر بخش روایت جداگانهای دارد. بخش اول را احمد حاج محمدطاهر روایت کرده است؛ نفیسه سادات موسوی، شاعر مجموعه «شعرهای بینا»، «سنگ کاغذ موشک» و «نا رَنج» که این کتاب را خوانده، در صفحه خود در «ویرگول» درباره این کتاب، نوشته است: «بخش اول، که روایت داخلی این دو شهره، چیزی فراتر از شرح ماوقع اتفاقاته. چیزی شبیه جریان زندگی. جریان داشتن زندگی تو دل جنگ. جنگ واقعی. کشت و کشتار، تیر و گلوله و آتش و شهادت. تحریم و حصر. و هرچه سختی فکرش رو بکنید یا نکنید. و ما در کنار خوندن از وضعیت سخت و بغرنج و رنجآور این دوشهر و مردمش، با امیدبخشیها و انگیزهدادنها و چهطور همدل کردن و روحیه دادن به تکتک مردم بدون چاره مواجهیم. تا جایی که تو اون اوضاع حتی فکر برپا کردن جشن عروسی جمعی برای چند ده عروس و داماد هم هستن و تدارکات ریز و درشت اینها رو هم با ما به اشتراک گذاشته راوی. من اسم این بخش رو میذارم: مردم.»
روایت دوم: غیرت
بخش دوم را نیز سردار محمدعلی حقبین روایت کرده است. موسوی درباره بخش دوم این کتاب مینویسد: «بخش دوم که از زبون یکی از فرماندهان نیروی قدس که برای آزادسازی این دو شهر اعزام میشن روایت شده، هم به سبب جایگاه و تجربه راوی و هم به سبب ذهنیتی که از موقعیت استراتژیک نبل و الزهرا پیشتر تو کتاب بهمون داده شده برامون حساستر و نفسگیرتر میگذره. راوی هم با دست و دلبازی تمام اطلاعات و نکات نظامی ولی قابلفهم دقیق و زیادی رو تعریف میکنه و ما رو چنان همراه میبره که انگار دوشادوش رزمندهها اونجا حاضر بودیم و جای خوندن کتاب داشتیم فیلمش رو تماشا میکردیم. من اسم بخش دوم رو میذارم: غیرت».
«ایرانیها آمدند» تقدیم به حضرت زهرا
عباسنژاد درباره چرایی تقدیم این کتاب به حضرت فاطمه زهرا(س)، میگوید: وقتی دوباره به سوریه سفر کردم و شروع به نوشتن خاطرات عملیات آزادسازی نُبل و الزهرا کردم و با توجه به شرایط حاکم در سوریه، کار برای من سخت بود، اما با توسل به حضرت زهرا (س) توانستم این کتاب را به پایان برسانم و به همین جهت این کتاب را به ساحت مقدس حضرت زهرا (س) تقدیم کردم.
موسوی اما نظر دیگری هم درباره کتاب دارد، کتابی که به سفارش حاج قاسم نوشته شده است: «آنچه از لابهلای صفحات کتاب ما رو با بغض و غم خیلی زیادی مواجه میکنه، خوندن از حاج قاسم سلیمانی عزیزه... بهخصوص آنچه بعد آزادسازی گفته بوده. حاج قاسمی که شاید پیشتر نمیتونست حرفهاش اینجوری رقیقمون کنه و فقط بیانیه یه فرمانده ارشد نظامی تو وضعیت جنگی بود، ولی الان همهچیز فرق میکنه. آدم دوست داره جملههاشو قاب کنه و با صدای خودش بشنوه و ناخوادگاه خشم و بغض یکسال و نیمه سرباز میکنه موقع خوندنش. من اسم این تکه رو گذاشتم: روایت عشق».
صلوات حاج قاسم برای رزمندگان گیلانی
در بخشی از این کتاب به نقل از سردار حقبین میخوانیم: «فردا، ساعت 11 صبح، سردار سلیمانی برای برگزاری جلسهای وارد شهر نبل و الزهرا شد. دوباره همدیگر را دیدیم. تشکر کرد و گفت:
ـ خیلی کار زیبایی کردید! من مدیون بچههای گیلانام.
پیشانی حاجقاسم را بوسیدم و گفتم: حاجی، ما را بیشتر از این شرمنده نکنید. من و نیروهایم، افتخارمون اینه که سرباز شماییم و در رکاب حضرت آقا میجنگیم.
علی، یکی از محافظهای سردار سلیمانی، گفت: حاجمحمد، سردار، قلبا شما را دوست داره. به من گفته هر روز یادم بیار برای سلامت بچههای گیلان که وارد نبل شدند، پنج تا صلوات بفرستم. این حرف، برایم یک دنیا ارزش داشت. از اینکه فرمانده سپاه قدس اسلام برای سلامت نیروهایم هر روز صلوات میفرستد، دوباره به داشتن چنین نیروهایی افتخار کردم.»
شکست تروریستها
در بخش دیگری از این کتاب میخوانیم:« حال عجیبی داشتم. نگرانیام برطرف شد. دکمه بیسیم را فشار دادم و رمز را اعلام کردم:
ـ بسم الله الرحمن الرحیم. یا فاطمة الزهرا... یا فاطمة الزهرا... یا فاطمة الزهرا...
با اعلام رمز عملیات، جوانان نُبُل و الزهرا، مثل شیر به خاکریز دشمن حمله کردند.
نزدیک ساعت دوازده ظهر بود که یکی از گردانها پشت بیسیم اعلام کرد: جاده ارتباطی معرسةالخان به روستای مایِر، تحت کنترل نیروهایمان درآمد.
تا خاکریز اصلی تروریستها، 150 متر فاصله داشتیم. دشمن برای اینکه این جاده را از دست ندهد، با خمپاره گلولهباران میکرد. به علت شدت آتش آنها، زمینگیر شده بودیم و امکان پیشروی نبود. در همین جاده، عدهای از نیروهایمان مجروح یا شهید شدند. تا بعدازظهر، عملیات و درگیریها ادامه پیدا کرد. فکر میکردم عملیات موفقیتآمیز نیست.
...
کمتر از نیم ساعت بعد خبر دادند که گروهی از بچهها با یک عملیات شهادتطلبانه، به قسمتی از خاکریز زده و آن را در هم کوبیدهاند، و نیروها به آن طرف خاکریز رفتهاند. با عبور نیروها و عقبنشینی دشمن، این خاکریز نیز به تصرف ما درآمد.
از آن طرف هم نیروهای سپاه پاسداران توانسته بودند سنگرهای تروریستها را منهدم کنند و خود را به روستای رِتیان برسانند. همه خوشحال بودیم از اینکه محاصرهی نبل قرار است پس از گذشت سه سال و هشت ماه شکسته شود. سوار موتور شدم و به طرف نیروهای ایرانی رفتم. ته قلبم، این نور امید را احساس میکردم که شکست تروریستها نزدیک است.»
کتاب «ایرانیها آمدند» در 228 صفحه با شمارگان یکهزار نسخه به بهای 38 هزار تومان از سوی انتشارات خط مقدم راهی بازار نشر شده است.
نظر شما