گفتوگو با مختار نوری نویسنده کتاب «سه تقریر رقیب درباره مدرنیته»
تقریر خروج از مدرنیته جذاب است اما پاسخگو نیست/ در پی اجتماعیسازی ایدههای اندیشهورزانهام
مختار نوری میگوید: همواره به دنبال مقوله «اجتماعی کردن ایدهها» و «کاربردی کردن نظریهها» در جامعه هستم چون جامعه ما دو قرن است که با مدرنیته مواجه است و مواجهه سنت و مدرنیته علیرغم همه تلاشهای صورت گرفته به وضعیت روشنی نینجامیده است.
صورتبندیای که در این کتاب از تقریرهای اندیشهای رقیب در غرب ارائه دادهاید تا چه میزان بدیع و ابتکاری است؟
با این موضوع بحث را شروع میکنم که قطعا اندیشههای شش متفکر موردنظر به صورت جداگانه بررسی شده است، اما بررسی دقیق آنها در کنار هم (فوکو، لیوتار، اشتراوس، مکاینتایر، هابرماس، رالز) و در قیاس و نسبت با یکدیگر حداقل در ایران اولینبار است که صورت میگیرد. در فلسفه معاصر غرب نوعی تقسیمبندی وجود دارد که فیلسوفان را در دو دسته فلسفه قارهای و فلسفه تحلیلی دستهبندی میکنند. بر این پایه در آثار موجود مشاهده میشود که بر مبنای شیفتگی و وابستگی مفسران و شارحان به یکی از این دو نحله فکری، برخی از متفکران کنار گذاشته میشوند. به عنوان نمونه لسناف در کتاب «فیلسوفان سیاسی قرن بیستم» بهصراحت میگوید متفکرانی مانند مکاینتایر و امثال او حرفی برای گفتن ندارند و من آنها را کنار میگذارم. او همچنین فوکو و پستمدرنها را هم کنار میگذارد، زیرا استدلال او این است که این متفکران حرف مهمی در دنیای سیاست ندارند! یا مثلاٌ ویل کیملیکا متفکر لیبرال در کتابی با عنوان «درآمدی بر فلسفه سیاسی معاصر»، فلسفه سیاسی معاصر را به سنت انگلوساکسون محدود ساخته و از پرداختن به طیف متنوعی از واقعگرایان هابزی و پوچانگاران نیچهای مانند پستمدرنها که به تعبیر او منکر ارزش ذاتی انسانها و اهمیت جایگاه اخلاق در سیاست هستند، خودداری نموده است. اما در این کتاب بنده هم به متفکران قارهای مانند هابرماس، فوکو و لیوتارتوجه داشتم و هم به متفکران حاضر در سنت تحلیلی مانند مکاینتایر و جان رالز پرداختهام. بر این پایه میتوان گفت دستهبندیای که در این کتاب ارائه شده است، دستهبندی جدیدی است و سعی شده مدرنیته و معضلات آن از نگاه هر دو سنت فلسفی قارهای و انگلوساکسون و بطور موسع مورد تجزیه تحلیل قرار گیرد.
مبنای انتخاب متفکرانی که در کتاب به آنها پرداختید چه بوده است. شما برای بررسی هر کدام از حوزههایی که به آنها پرداختهاید انتخابهای متعددی در پیش رو داشتهاید. چه شد که به این متفکران رسیدید. بهعنوان مثال چرا هنگامی که به بحث خروج از مدرنیته میپردازید فوکو و لیوتار را مورد بررسی قرار میدهید و متفکران دیگری را برای بررسی انتخاب نکردهاید؟
البته در فرآیند بحث، در هر کدام از بخشهای کتاب به طیفی از متفکران اشاره شده است، اما به دلیل حجم اثر بنده ناگزیر از انتخاب بودم. مثلا در ذیل بحث خروج از مدرنیته،مارتین هایدگر متفکری جدی است که میتوانستم به اندیشه او هم بپردازیم، کما اینکه در پاورقی به کلیات اندیشه او اشاره شده است،اما بنده به این نتیجه رسیدم که هایدگر به نسبت امثال فوکو و لیوتار، کمتر به مقوله خروج یا در نگاهی کلیتر راهکاری برای برون رفت از بحرانهای مدرنیته پرداخته است. تا جایی که این فیلسوف آلمانی در سالهای پایانی عمرش در مصاحبهای با نشریه اشپیگل در تاریخ 31 ماه مه سال ۱۹۶۶میگوید: «در نهایت مگر خدایی ما را از بحرانهای مدرنیته نجات بدهد». از همین کلام او نیز میتوان دریافت که هایدگر از یک پارادایم مشخص تحت عنوان پسامدرنیسم برای غلبه بر معضلات مدرنیته سخن نمیگوید. در مقابل فوکو و مشخصاً لیوتار از «وضعیت پستمدرن» صحبت به میان میآورند و در این خصوص نیز اثری چون «وضعیت پست مدرن» توسط لیوتار نگارش و به فارسی نیز ترجمه شده است. لذا به نظر میرسید این متفکران به هدفی که بنده در سه تقریر طراحی کرده بودم بسیار نزدیکتر بودند. در بحث اعتراض نیز ما طیفی از اشتراوسیها را در دانشگاه شیکاگو داریم که میتوانستند در این قالب مورد بررسی قرار گیرند. البته به صورت کلی به آنها پرداختهام اما به نظرم رسید که پرداختن به لئو اشتراوس میتواند اندیشه آنها را هم نمایندگی کند. یا حتی میتوان طیفی از فمینیستها را به عنوان معترضین جدی به مدرنیته و عقل مذکر دنیای مدرن مورد بررسی قرار داد. همچنین متفکران جماعتگرایی مانند چارلز تیلور و امثال او نیز میتوانستند مورد توجه قرار بگیرند ولی از میان جماعتگرایان اندیشه مکاینتایر بیشتر به آنچه مدنظر من بود نزدیک مینمود. در بحث وفاداری به مدرنیته نیز بهطور مشخص بر افکار و عقاید یورگن هابرماس و جان رالز تمرکز شده است. تردیدی نیست که متفکرانی چون آلن تورن، آنتونی گیدنز و... هم میتوانستند در این حوزه مدنظر قرار گیرند. بنابراین بخشی از دلایل انتخاب این شش متفکر به علائق شخصی بنده باز میگردد، بخشی دیگر به محدودیتهای چاپ و جلوگیری از گسترش بحث و بخشی هم به اهمیت این متفکران در مباحث مورد بررسی در کتاب باز میگردد.
هنگامی که از تقریرهای رقیب در باب مدرنیته سخن میگوییم نظرگاهمان به نوعی تاریخی میشود. در این نظرگاه تاریخی، جایگاه مارکسیسم را در میان تقریرهای مرتبط با مدرنیته چگونه ارزیابی میکنید و چرا به متفکران چپ مارکسیستی در اثرتان کمتر توجه داشتهاید؟
در متن کتاب اشاراتی به نقدهای مارکسیستی نسبت به مدرنیته نیز شده است. اگر چه تمرکز بنده بیشتر بر روی اندیشه چپ نو بوده است، اما در بخش مربوط به اندیشه هابرماس اشاراتی به ریشههای مارکسیستی بحث هم شده است. برای توجیه منطقی بحث میتوان به تقسیمبندی مناسبی که آلن تورن متفکر فرانسوی در کتاب «نقد مدرنیته» ارائه داده است، اشاره کرد. تورن در اثر مذکور منتقدان مدرنیته را به دو دسته اصلی یعنی نقادان درونی و نقادان بیرونی مدرنیته تقسیم کرده است. در این تقسیمبندی او مارکس را به همراه نیچه و فروید در دسته نقادان درونی مدرنیته جای داده است. نقادان بزرگی که به جای عقل بر انگیزههایی مانند ثروت، قدرت و شهوت به عنوان محرک رفتار آدمی تاکید دارند. اگر چه در مقدمات بحث به اندیشه نقادان درونی مدرنیته مختصرا اشاره شده است، اما هدف اصلی بنده بررسی تقریرهای رقیب در قرن بیستم است. به عبارت دیگر هدف اصلی بررسی نقادان بیرونی مدرنیته است که مکاتب فکری معاصر را شامل میشود.
هنگامی که ما در ساخت فلسفه علم از نظریات و تقریرات رقیب سخن میگوییم، به نوعی میل برای غلبه و پیشی گرفتن نسبت به دیگر نظریات نیز اشاره داریم. بر این پایه از شمایی که سه تقریر رقیب در باب مدرنیته را بررسی کردهاید میشود این سوال را پرسید که به گمان شما در ساخت اندیشگانی جهانی، در حال حاضر کدامیک از این تقریرها از اقبال بیشتری بهره میبرند؟
در علومانسانی حکم دادن به برتری و پیشی گرفتن یک تقریر نسبت به تقریرهای دیگر مشکل و بیهوده است. البته هر محققی از این حق برخوردار است که از دریچه و افقی نظری به جهان پیرامونش نگاه کند. اما باید توجه داشت که در علوم انسانی مسئله چشمانداز و تفسیر مطرح است تا برتری و سروری. لذا میتوان گفت که هر کدام از این تقریرها و اندیشهها در دهههایی در نظام فکری غرب مطرح بودهاند. زمانی پستمدرنیسم مطرح و مد روز بود و زمانی نظریات هابرماس بسیار جدی گرفته میشد و البته این جدالهای فکری به مناظراتی در فضای اندیشهای نیز دامن زده است. بطور نمونه میتوان به مجادلات هابرماس با پوپریها پیرامون مسئله اثباتگرایی، با گادامر پیرامون مسئله سنت، با لومان پیرامون مسئله سیستم، با پست مدرنهایی چون دریدا، فوکو و لیوتار پیرامون عقل ابزاری و عقل ارتباطی اشاره نمود. بنابراین نمیتوان با صراحت گفت کدام یک از تقریرهای رقیب در غرب برجستگی بیشتری دارد، چرا که کل این متفکران و این مباحث در غرب هنوز طرفداران برجستهای دارند. مثلاً وقتی کتاب «نظریه عدالت» جان رالز نوشته شد حدود پنجهزار کتاب یا مقاله دربارهاش منتشر شد، یا بحثهای که السدیر مکاینتایر پیرامون اخلاقگرایی و فضیلتگرایی مطرح کرد هم همین حالت را دارد و او به عنوان پرچمدار انقلاب ارسطویی در قرن بیستم شناخته شد. به هر ترتیب، اگر بخواهیم به دنبال پاسخی برای این پرسش باشیم میتوانیم بگوئیم ما در غرب هم هنوز به مرحله خروج از مدرنیته نرسیدهایم و بیشتر با یک مدرنیته تعمیقیافته و گسترشیافته مواجه هستیم. بر این پایه نظر شخصی بنده این است که هنوز هم متفکران بازاندیشیگرایی چون هابرماس و رالز، میتوانند طرفداران بیشتری در غرب داشته باشند، زیرا مبنای فکری آنها هنوز مدرنیته است و آنها در پی آسیبشناسی از مدرنیته و صورتبندی سیاسی آن یعنی لیبرال دموکراسی هستند.
حسن کتاب شما این است که به مقوله نسبت ایران با مباحث مورد بررسی در کتابتان هم پرداختهاید. کمی درباره این نسبت سخن بگوییم. ما به عنوان کسانی که در فضای ایران زیست داریم چه نسبتی با این سه تقریر از مدرنیته داریم؟
ابتدا مایلم به این نکته اشاره کنم که یکی از مهمترین ضعفهای نظام آموزشی ما فقدان ایجاد رابطه میان بحثهای نظری و عملی است. بهطور مثال در دورههای تحصیلات تکمیلی ما دروسی مانند «کابرد نظریات سیاسی» داریم که باید معطوف به کاربست نظریهها باشند، اما متاسفانه در آن دروس نیز صرفاً به مباحث نظری پرداخته میشود و از کاربست این موضوعات خبری نیست. در مقابل، ما باید به سمت کاربست حرکت کنیم و به تعبیر لوک فری اندیشهها را با زندگی و زیستن واقعی انسانها پیوند دهیم. از این رو با چنین دغدغهای تمام تلاش من این بوده است که به کاربست اندیشههای این متفکران در جامعه خودمان بیاندیشم و در این زمینه بنویسم. بنده همواره به دنبال مقولهای هستم که تحتعنوان «اجتماعی کردن ایدهها» و «کاربردی کردن نظریهها» در جامعه از آن یاد میشود. به هر حال، جامعه ما دو قرن است که با مدرنیته مواجه است و مواجهه سنت و مدرنیته علیرغم همه تلاشهای صورت گرفته به وضعیت روشنی نینجامیده است. لذا ما در حال حاضر همچنان باید به چیستی مدرنیته، امکانات آن و بهطور همزمان به تعبیر چارلز تیلور آسیبهای آن توجه داشته باشیم. ما باید خرسندیها و ناخرسندیهای مدرنیته را بشناسیم تا به ترکیب معقولی میان سنت و مدرنیته دست یابیم. لذا آخرین پژوهشی که بنده در حال انجام دارم به بررسی جایگاه مدرنیته در اندیشه معاصر ایران اختصاص دارد. باور بنده این است که ما هر چه در مورد مدرنیته بنویسیم کم است، زیرا بسیاری از مسائل ما در حوزههای مختلف با مدرنسازی امور قابل حل و فصل است. سخن من این است که ما اگر چه در تاسیس مدرنیته نقشی نداشتهایم و مدرنیته یک پدیدار غربی است، اما لازم است که تکلیف خودمان را با آن به عنوان مهمترین مسئله در تاریخ معاصر ایران مشخص کنیم. به اعتقاد من از میان این تقریرها، تقریر پستمدرنی و مقوله خروج از مدرنیته اگرچه ممکن است جذاب باشد، اما نمیتواند پاسخی به مسائل ما باشد. اگر چه این تقریر در جامعه ما طرفدارانی دارد اما مسئله جامعه ما همچنان نسبت میان سنت و مدرنیته است و ما درگیر جدال میان قدیم و جدید هستیم و در چنین جدالی آنچه که بیشتر به یاری ما میآید نظریات آسیبشناسانه درباره مدرنیته است و نه نظریات خروج از مدرنیته.
درباره پژوهش تازهای که در دست دارید بیشتر توضیح بدهید.
عنوان اصلی این پژوهش «دو تقریر رقیب درباره مدرنیته ایرانی: اعتراض و وفاداری» است. مسئله این کتاب به واکنشهای برخی از روشنفکران ایرانی نسبت به مدرنیته غربی و تجلیات آن در جامعه معاصر ایرانی اختصاص دارد. هدف واکاوی این نوع پرسشهاست که روشنفکران ایرانى در دوران معاصر و به خصوص شش دهه اخیر (1340 تا کنون) چه نوع واکنشهایی در مواجهه با فرهنگ و تفکر مدرنِ غربى ارائه دادهاند؟ و دلایل واکنشهای مختلف و البته متفاوتِ آنها در انکار یا طرفداری از دنیای غرب چه بوده است؟ در واقع، مسئله کلیدی پژوهش مذکور این است که کدامیک از روشنفکران معاصر با گفتمان فکری خویش راه گسترش مدرنیته غربی در ایران را سد نمودهاند و کدامیک از آنها در گسترش مدرنیته غربی در جامعه معاصر ایران نقش داشتهاند؟
این متفکران چهکسانی هستند؟
در روایت اعتراض به مدرنیته احمد فردید، رضا داوری اردکانی و سیدحسین نصر را مورد بررسی قرار میدهم و در روایت وفاداری عبدالکریم سروش، داریوش شایگانِ متاخر و همچنین فرهنگ رجایی. چارچوب نظری بحث مبتنی بر اندیشههای هایدگر، کارل پوپر و چارلز تیلور است. استفاده از اندیشه تیلور برای سنجش گفتمان روشنفکری ایرانی نوعی عبور از دوگانه هایدگری و پوپری است که برای اولین بار در این اثر مطرح شده است.
این پژوهش در چه مرحلهای است؟
برنامهام این است که تا پایان امسال کتاب برای انتشار آماده شود و در نمایشگاه کتاب در بهار 1400 عرضه شود.
نظر شما