به مناسبت سالروز اشغال ایران توسط متفقین در 3 شهریور 1320
بازتابی از رنجها و سختیهای اسیران لهستانی و استقبال ایرانیان از این پناهندگان
قصه غمانگیز لهستانیها، قصه تلخ و دردناک اشغال کشورشان از سوی آلمان و شوروی، اسارتشان و آمدنشان به ایران و اهواز است اما ایران با وجود وضعیت ناخوشایند اقتصادی پذیرای پناهندگان لهستانی شد و آغوشش را برای این پناهندگان باز کرد.
جنگ جهانی دوم تنها ایران را درگیر خود نکرد بلکه در دیگر سوی، منجر به کوچ اجباری تعداد زیادی از لهستانیها شد، با توجه به اینکه بخشهایی از سرزمین لهستان همزمان مورد تجاوز آلمان و اتحاد جماهیر شوروی قرار گرفت، تعداد زیادی از این آوارگان، توسط روسها به سمت آسیای مرکزی و ازآنجا به ایران کوچانده شدند. ورود عدهای از آنها به ایران، از مرزهای شرقی صورت گرفت و طبق قراردادهای وضعشده بین متفقین و ایران پس از ساماندهی و رسیدگی به وضعیت آشفته آنها عمدتاً توسط انگلیس، زمینه عبورشان از راههای شرقی ایران، برای کمک به جبهههای جنگ، فراهم شد.
کتاب «آرامستان لهستانیها» نوشته علییار زارعی عنوان داستانی است تاریخی و عاشقانه درباره جنگ جهانی دوم، هجوم هیتلر به لهستان و اشغال بخشی از آن به وسیله نیروهای شوروی که از سوی نشر برسم به چاپ رسیده است. داستانی که به رنجها و سختیهای اسیران لهستانی در روزگار اسارت و ورود به ایران و بهویژه شرح زندگی و لحظههای تلخ و شیرین آنها دراهواز دوره جنگ دوم جهانی میپردازد.
قصه غمانگیز لهستانیها، قصه تلخ و دردناک اشغال کشورشان از سوی آلمان و شوروی، اسارتشان و آمدنشان به ایران و اهواز است که هنوز در گوشه و کنار لهستانیهای زیادی زندگی میکنند بسیاری که به کشورشان بازنگشتند با اندوه خاطرههای روزهای جنگ، زندگی را سپری کردند و درحسرت دیدار عزیزان خود در آغوش مرگ جای گرفتند و در آرامستانها آرمیدند.
رویداد تاریخی کتاب نشان میدهد ایران که از سوم شهریور 1320 با حمله شوروی و آلمان و متفقین از شمال و جنوب مورد هجوم قرار گرفته بود با وجود وضعیت ناخوشایند اقتصادی پذیرای پناهندگان لهستانی شد بسیاری از آنها در همان آغاز ورود بر اثر بیماریهای مختلف مانند تیفوس، مالاریا، نارسایی ریوی و ضعف و ناتوانی درگذشتند و در آرامستانهای شهرهای مختلف به خاک سپرده شدند بسیاری پس از پایان جنگ به کشور خود یا کشورهای دیگر رفتند و عده کمی در ایران ازدواج کردند و ماندگار شـدند. این کتاب با نام «آرامستان لهستانیها» براساس اسـارت و پناهنده شدن آنها به ایران نوشته شده و داستان اسارت لهستانیها و رنجها و مرارتهای آنان در تبعیدگاههای روسیه در جنگ دوم جهانی است.
زارعی مینویسد: «کنار آرامگاهی نشسته بود و چشم دوخته به عکس نصب شده در محفظهای فلزی با دریچهای شیشهای. آن گونه که نشسته بود و چشم به عکس داشت حسرت به یاد میآورد، اندوه و تاسف را. در عکس پیرزنی بود کلاه به سر با لباس معمولی، در کنار آن عکس یک پسر بود پسری حدود دوازده ساله ایستاده باکلاه نظامی و شلوارک به پا، خبردار چشم دوخته به نقطهای نا معلوم و دور. پیرزن، سنگ قبر، زن و پسرک ایستاده در عکس، همه در قاب شیشهای چشمانم بود.
شنیده بودم آرامستان غیر مسلمانان را رنگ و رویی دادهاند پیشتر هم آن جا را دیده بودم در گذرگاه راهم بود بارها دیده بودمش اما میخواستم در وضع جدید ببینمش از در ورودی که داخل شدم دنیایی دیگر را دیدم آرامگاهها مشخص بود ردیف به ردیف چیده شده در کنارهم قدم میزدم و میگذشــتم تا به پیرزن نشسته بر سر آرامگاهی رسیدم پیرزن نگاهم نکرد شاید مرا ندید، شاید هم مرا دید و انگار ندیده نمیخواست از عکسها چشم بردارد به عکس پسر خیره شدم زیرعکس نوشتهای بود به زبان انگلیسی دقت کردم تا بتوانم بخوانمش چشمم نوشته را کاوید - آلفردا ستروتینسکا- نگاه پیرزن که با نگاهم درآمیخت با لحنی که سعی میکردم بار غم و اندوه 1941 مرگ در داشته باشد گفتم» «خدا رحمتش کنه».
زارعی ادامه میدهد: «موجی از هیجان، از شادی آمیخته شناخته در تمام پیکرم، در تمام اندامهایم دوید و تکانم داد شنیدن خاطرهها با غمی نا همیشه برایم جذاب و دلنشین بود و حالا مشتاق شنیدن خاطره آوارگی جنگ زدهای لهستانی بودم نگاهش کردم در خطوط چهرهاش، لابهلای چینهای چروک خورده صدها شاید هزاران خاطره دیدم فکر کردم کاش میشد این پیرزن که خطوط چهرهاش، چینهای چهرهاش حکایت از دردها و رنجها دارد گوشهای، تنها اندکی از خاطرههایش را برایم بگوید.»
و اینگونه میشود که زارعی با واندا استروتینسکا بازمانده لهستانیها سخن میگوید و از خاطراتش را تلخ و شیرین بازگو میکند. پدرش را به یاد میآورد که مزرعهدار بوده و دامداری بزرگی داشته و با کندوهای پرورش عسل در ورشو روزگار میگذراندهاند. زمانی که جنگ شروع شد هفده ساله بوده و تازه با جوانی به نام وادیسا سکوارکو نامزد شده بود. قرار بود چند ماه دیگه که هیجده سالش تمام میشد ازدواج کند اما جنگ باعث شد تا رویاهای عاشقانهاش به کابوسی تبدیل شود و جنگ نیز جز ویرانی و خانه به دوشی برایش هیچ ثمری نداشت.
واندا استروتینسکا اینگونه خاطراتش را ادامه میدهد و از ایران چنین میگوید: «توی اتوبوس که بودیم به آینده فکر میکردم. گذشته را چون کاغذی نازک، چون پرکاهی سبک وزن به دست باد فراموشی سپرده بودم در کنار مادرم و وادیسا حساس راحتی و امنیت میکردم پس از چند روز ماندن در بندر انزلی ما را به تهران بردند و حالا با اتوبوس به اهواز میرفتیم مادرم تصوری از اهواز نداشت من هم نمیتوانستم درباره اهواز فکری بکنم. به اهواز که نزدیک شدیم وضع را طور دیگری دیدم سربازهای انگلیسی و بیشتر هندی در نقاط مختلف با اسلحه ایستاده بودند به مادر نگاه کردم و گفتم: «این جا سرباز انگلیسی و هندی زیاده» مادر گفت: «ایران خودش در حال جنگه» پرسیدم: «طرف کدومه؟» مادر گفت: «ایران اعلام بی طرفی کرده ولی متفقین کشور رو اشغال کردن»
وادیس گفت: «ایران ناخواسته درگیرجنگ شد» پرسیدم: «پس ما رو به یک منطقه جنگی آوردن؟» مادر گفت: «امیدوارم این جا دیگه راحت باشیم» اهواز شهر کوچک و آرامی بود مردمی داشت خونگرم که برای ما دست تکان میدادند. از اتوبوس که پیاده شدیم دشتی وسیع و گسترده رو به رویمان بود با چادرهایی بر افراشته. به دور و برم نگاه کردم. مادر گفت: «این جا کمپه» توی چادر که نشستیم غمهای دنیا یکباره به طرفم هجوم آوردند، یکباره روی دوشم سنگینی کردند به مادر نگاه کردم درخشندگی اشــک، برق نور، زلال اشک مهربان را در چشمانش دیدم مادر درآن لحظه، درآن زمان که ازجنگ دورشده بودیم، اکنون که در سـرزمینی دیگر فرسنگها دور از دیار خودمان به آیندهای بهتر امید بسته بودیم به چه میاندیشید؟ بی شک به پدرکه درآغاز جنگ پس از حمله به لایپزیک به نیروهای نظامی پیوست تا از کشورش دفاع کند و به آلفرد که پیکرش، در زیر تودههای برف سرد و یخزده آرمیده بود میاندیشید آیا در این جا که خود درگیرجنگ است در این جا که نیروهای متفقین یا ا نگلیسی و هندی حضور دارند، آیا میتوانیم زندگی راحت و آرامی داشته باشیم؟
کشوری که خود در اشغال نیروهای بیگانه است چه طور میتواند پذیرای ما باشد؟ صدای وادیس مرا از عالم دیگر، از دنیای پراندوه و تشـویش تصوراتم بیرون آورد «چیه؟ به چی فکر میکنی؟» سر تکان دادم، حرفی نزدم. مادر گفت: «حتما به فکر آینده است، من هم هستم، منم نگرانم» وادیس گفت: «نگران نباشین این کشور میتونه از ما پذیرایی کنه، پذیرفته، دیدین از کشتی که پیاده شدین نمایندگان متفقین از ما اسـتقبال کردن، از طرف صلیب سرخ بینالمللی. خیالتون راحت. مردم رو هم که دیدید چه استقبالی از ما کردن» به مادر نگاه کردم که لبخند به لب داشت و به وادیس که چهرهاش شاداب و خندان بود...»
علییار زارعی ۲۹ خردادماه سال ۱۳۲۴، در هفتکل خوزستان، دومین شهر نفتی ایران و خاورمیانه زاده شد و پس ازگرفتن فوقدیپلم به استخدام آموزش و پرورش درآمد. وی میگوید: در سال 1396 آرامستان لهستانیهای بازمانده از جنگ جهانی دوم در اهواز بازسازی شد و گروههایی از مقامهای لهستانی در آیین بازگشایی آن حاضر بودند. به پیشنهاد فرزندم اشکان که خود نویسنده و پژوهشگر تاریخ است داستانی درباره زندگی لهستانیهای اهواز را آغاز کردم ولی نوشتن دراینباره به مستنداتی نیاز داشت. در این راه افزونبر اطلاعات تاریخی از راهنمایی رضا نیکپور که مادرش (هلن استلماخ) از اسیران لهستانی پناهنده به ایران بود بهرهبرداری کردهام.
نگاهی به آرامستان متفقین تهران؛ آرامگاه سربازان لهستانی
آرامستان متفقین، آرامگاه تعداد زیادی از نیروهای متفقین، به ویژه سربازان لهستانی، بریتانیایی و آمریکایی که بین سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸ در جنگ جهانی اول، و بین سالهای ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۳ در طول جنگ جهانی دوم کشته شدهاند، در آن قرار دارد. این آرامستان در ضلع جنوبی باغ سفارت بریتانیا در محله قلهک تهران قرار دارد، و دارای دری در خیابان دولت است. این آرامستان دارای دیوارهای آجری ساده است و بنای یادبودی کوچک گنبدیشکل و به رنگ فیروزهای با ویژگیهای معماری ایرانی در پایین آن ساخته شده است.
این آرامستان با دری چوبی و قدیمی و وسعتی چند هزار متری است. از سردر آرامستان و از روی صلیبهای نصب شده روی قبور و نیز تاریخهایی که روی سنگها وجود دارد چنین به نظر میرسد که این آرامستان صرفا به اجساد سربازان متفقین درگذشته در ایران، در جریان سالهای ۱۲۹۳ تا ۱۲۹۷ شمسی (۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸ میلادی)، جنگ جهانی اول، و همچنین سالهای ۱۳۱۸ تا ۱۳۲۴ شمسی (۱۹۳۹ تا ۱۹۴۵ میلادی)، جنگ جهانی دوم، اختصاص دارد. این گورستان، سالها پیش از سال ۱۲۹۳ شمسی در محوطه روبهروی کلیسای سفارت انگلیس احداث شده بود و اجساد عدهای از انگلیسیها در آن دفن شد.
نظر شما