داستانهایی که بیش از همه ما را میخندانند، بهطور متناقضی عمیقترین و هوشمندانهترین آثار هستند. پس چرا جایزه نمیگیرند؟
شاید حق با داوران باشد و خوانندگان از برندگان جوایز ادبیشان غم و نه شوخی میخواهند. در این صورت آنها تنها نیستند. طنز در داستان، بهویژه در نوعی از داستان ادبی که نقد شده و جایزه میگیرد، کمتر از آنچه باید تحسین میشود. مارتین امیس در رمان جدید خود «داستان خصوصی» مقصر را «جاذبه روشنفکرانه اندوه» میداند. «این ایده که بدبینی توام با غم نشانه جدیت زیاد است.»
خب، یک طنزنویس که قفسه جوایزش پر نیست این حرف را میزند، اما حق با اوست. حتا پیجی وودهاوس، مشهورترین رماننویس طنز قرن گذشته، به خود به گونهای اشاره میکند که کارهایش بیاهمیت و بیاساس جلوه کنند.
اما مساله حتا از این هم عمیقتر و ریشهدارتر است: فقط این نیست که داستانهای طنز به ندرت جدی گرفته میشوند، بلکه حتا وقتی نویسندگان آثار جدی هم طنز مینویسند، مورد چشمپوشی واقع میشوند. سال گذشته شاهد صدمین سال تولد ایریس مرداک و احیای علاقه به کارهایش بودیم. سالها از خواندن رمانهایش اجتناب میکردم زیرا با توجه به شهرتش به ایرادگیر و یُبس بودن فکر میکردم همینطور است. اما وقتی کتابهایش را خواندم تحت تاثیر قرار گرفتم. در کتابهایی نظیر «شاهزاده سیاه» و «دریا دریا» مرداک نویسنده بسیار شوخی است: و منظورم جر و بحثهای شوخطبعانه در مهمانیهای شام نیست –کمی از این موارد هم وجود دارد- بلکه دلقکبازی، مسخرهبازی، کمدی دیوانگی و قشرقهایی است که به وجود میآورد.
با این وجود در شرح حالهایی که سال گذشته درباره مرداک نوشته شد اشاره کمی به قوه طنز درخشان او شده بود. این پدیده جدیدی نیست. پیتر جی کنرادی در سال ۲۰۰۱ در بیوگرافی مرداک اشاره کرد که منتقدین همدوره اغلب از خندهدار بودن آثار او چشمپوشی میکردند. او نوشت: «نادیده گرفتن طنز در بهترین رمانهای او به معنی بیتوجهی به جزئیات نیست، بلکه غافل شدن از قلب داستان را نشان میدهد.»
چرا باید اینطور باشد؟ این باید ناشی از هوش ترسناک مرداک، موقعیت او به عنوان یک فیلسوف-رماننویس و حتا زندگی روزمرهاش به عنوان یک کولی اصیل باشد، جایی که او و شوهرش مثل خانهبهدوشها در خانهای بههمریخته در آکسفورد زندگی میکردند. هیچکس اینطور معتقد به اصول، اینطور بیتفاوت به زندگی روزمره و اینقدر جدی نمیتواند خندهدار باشد.
سوفی هانا، داستاننویس، که مهارت طنز مرداک را به رسمیت میشناسد و برای صد سالگی «شاهزاده سیاه» مقدمه نوشته میگوید طنز و اتفاقات جدی در رمانهای او پیوندی ناگسستنی دارند: «او متوجه است که پوچیِ غالبا خندهدار زندگی کاملا تفکیکناپذیر از جدیت آن است. طنز بهجای کاستن از جدیت، آن را بیشتر هم میکند.»
ادبیات مملو از کتابهایی است که بسیار جدی و در عین حال بسیار خندهدار هستند. مارتین امیس میگوید: «نویسندگان خندهدارند چون زندگی خندهدار است.» این نه تنها در مورد طنزپردازانی نظیر چارلز دیکنز، بلکه حتا درباره آنهایی که بهطور سنتی به عنوان تاجران اندوه شناخته میشوند، صادق است. کسانی مثل ساموئل بکت و فرانتس کافکا که دیدگاه پوچگرایانهشان به دنیا این است که اگر نخندید، به گریه میافتید. «در انتظار گودو» را تصور کنید: چه چیزی خندهدارتر و مضحکتر از انتظار بیوقفه برای کسی است که میدانی هرگز نمیآید؟
بهترین کمدی به تراژدی نیاز دارد، درست مثل یک وزنه تعادل تا به باد نرود. جایزه بوکر هرازگاهی داستانهای کمدی را به رسمیت میشناسد، و «مساله فینکلر» نوشته هاوارد جیکوبسن، برنده جایزه بوکر ۲۰۱۰ درباره پیری و مرگ، با تراژدی تنها پیوند ندارد، بلکه در آن غوطهور است. داستان یک زن یهودی که با تلاشی بیرمق با تهدیدهای یهودستیزانه روبهرو میشود. و چه چیزی میتواند کاملتر از این باشد؟ چه چیزی ارزشمندتر از این است که تراژدی و کمدی در هم تنیده شوند؟
آثار کرت ونهگت بهترین نمونه از این رویکرد ترکیبی هستند. کتابهایی مثل رمان هولوکاستیاش «سلاخخانه شماره پنج»، داستان کمدی-تراژدی «اسلپاستیک» -درباره اپیدمی مدرن تنهایی- و افسانه جنونآمیز آخر دنیاییاش، «گهواره گربه».
ماری فیلیپس، نویسنده چندین رمان کمدی ازجمله «خدا بدرفتاری میکند» با روش بکتگونه موافق است: «جهان در بدترین حالت پوچ است.» فیلیپس میگوید: «مردم به اشتباه فکر میکنند مقابل خندهدار، جدی است و بنابراین اگر خندهدار باشی نمیتوانی جدی باشی و برعکس.» مقابل خندهدار البته جدی نیست؛ مقابل خندهدار، بیمزه است. خندهدار و جدی همزیستی دارند زیرا شوخی تنها یک نمونه از هوش نیست، بلکه یک نوع هوش است. نیاز به تفکر جانبی دارد تا ارتباطی غیرمنتظره ایجاد کند و یک قدم جلوتر از خواننده باشد. برای جرج ساندرز، یکی دیگر از برندگان بوکر، «کمدی به این معناست که همیشه بین چیزی که در مورد خودمان فکر میکنیم و آنچه هستیم کم و کسری وجود دارد.»
به بیان دیگر، کمدی موفق در رمان شامل شوخیهای لایهلایه روی سطح نیست، بلکه در متن پارچه بافته شده است. ریچارد عثمان، تهیهکننده و مجری تلویزیون که حالا رماننویس شده میگوید: «کتاب باید خندهدار باشد، نه نویسنده. شوخیهای واقعی دیوار چهارم را میشکنند.» عثمان وقتی اولین رمان پرفروش خود «کلوب قتل پنجشنبه» را مینوشت «به شدت تلاش میکردم که یک کتاب خندهدار ننویسم. شخصیتها شروع کردند به بامزهبازی، اما من سعی میکردم بهشان ملحق نشوم.» اما موریل اسپارک و مایکل فرین به او اطمینان دادند که میتوانی کتابی بنویسی که مردم را بخنداند اما سعی کن بر پایه واقعیت باشد.
موریل اسپارک در واقع نمونه کاملی از هدف و اشتیاق فراهم کردن طنز است: شوخطبعی بیرحمانه و بازیگوشی او با شخصیتهایش مانع از آن میشود که کتابهایی مثل «یادگاری موری» (جایی که تماسهای تلفنی ناشناس، گروهی از آدمهای مسن را با یادآوری اینکه مرگشان نزدیک است به وحشت میاندازد) یا «صندلی راننده» (جایی که یک زن قتل خود را برنامهریزی میکند) نخوانده ناخوشایند و تلخ تلقی شوند.
برناردین اواریستو که سال گذشته با رمان «دختر، زن، دیگری» برنده بوکر شد درباره قابلیت کمدی داستان اسب تروا میگفت. «وقتی یک کتاب جدی را با شوخطبعی مینویسی، اگر خواننده را با طنز مواجه کنی، میتوانی او را با هر چیز دیگری در کتاب روبهرو کنی.» که در مورد او بینشی اساسی در مورد نقش زنان سیاهپوست در بریتانیای مدرن است. کمدی یک قاشق شکر است. برای بعضی نویسندگان، خندهدار بودن درست در ذات آنهاست. جرج ساندرز میگوید «هفت سال تلاش کردم طنز را از کارهایم بیرون نگه دارم. اما بعد فهمیدم با این کار دارم تمام قسمتهای خوب خودم را بیرون از نبرد نگه میدارم. –تمام شوخطبعی، شجاعت، مجموعه گسترده دانشم درباره فرهنگ عامه و شوخیها».
اما آنطور که عثمان میگوید کمدی را نمیتوان بهطور مصنوعی به یک کتاب –یا یک نویسنده- پیوند زد تا خندهدار شود. ویلیام گلدینگ، برنده جایزه نوبل و نویسنده کتابهای درخشان و جدی درباره تاریکی طبیعت بشر در این زمینه بدجور شکست خورد. او به این نتیجه رسید که موفقیت رمانش «آداب عبور» که برنده جایزه بوکر شد مدیون طنز آن است و تصمیم گرفت رمان بعدیاش «مردان کاغذی» را تماما طنز بنویسد. با خواندن این رمان و شوخیهای سطحیاش مشاهده میکنید که تجربه شوخی گلدینگ موفقیتآمیز نبود. گلدینگ بعد از این به همان دنیای «آداب عبور» برگشت.
تجربه گلدینگ شاید مثال خوبی از این باشد که چرا نویسندهها از نوشتن کمدی خجالت میکشند: خوب انجام دادنش سخت است. به هم ریختن یک صحنه احساسی و غمانگیز در یک رمان نتیجهای جز خستهکنندگی و بیثمری ندارد، اما طنزی که نشان خود را از دست بدهد خجالتآور و باعث شرمندگی است.
ریوکا گلچن، رماننویس امریکایی میگوید طنز «متزلزل و خطرناک» است، «یک طلسم جادویی که میتواند به راحتی شکسته شود و به خواننده اجازه میدهد هر زمان که احساس کرد شخصیت داستان دیگر جذاب نیست آن را رها کند.» ریسکهای بسیاری وجود دارد. همانطور که دیدیم کمدی جوهره ادبیات است اما معیار سنجشی است برای اینکه ببینیم چطور مورد بیتوجهی قرار گرفته که برتانیا تازه ۲۰ سال پیش جایزهای برای رمان طنز در نظر گرفت: جایزه بولینجر اِوریمن وودهاوس. و همین سال گذشته جایزه کمدی زنان را به آن اضافه کرد. با این همه هنوز فقدان عجیب اعتماد به نفس در کار جدیِ خنداندن ما وجود دارد: در سال ۲۰۱۸ جایزه بولینجر اِوریمن وودهاس برگزار نشد، چون هیچکدام از کتابها به اندازه کافی خندهدار ارزیابی نشدند. و نه، این یک شوخی نیست.
نظر شما