مروری بر کتاب «روزها» به مناسبت 3 شهریور زادروز اسلامیندوشن
سرگذشت بزرگمردی که چکیده زندگیاش مهر به مام میهن است
کتاب چهارجلدی «روزها» سرگذشت محمدعلی اسلامی ندوشن، بزرگمردی است که روزگاران گذشته با روزگار کنونی در سرشتش پیوند خورده و در درازنای روزگاران فرازوفرود کشورمان را به چشم دیده است.
خواندن زندگینامه این ادیب ایراندوست ـ یا به گفته خودش راهنشین چهار مرز باختر و خاور، جدید و قدیم ـ را به همه دوستداران ایران و ادبیات فارسی پیشنهاد میکنیم و پارهای از جلد دوم کتاب نامبرده را در دنباله میآوریم: «پس از بازگشت به شهر در شهریور میبایست به دبیرستان بروم. دبیرستان دینیاری یکی از موسسات کمنام بود که مانند دوـسه موسسهی فرهنگی دیگر از موقوفهی زرتشتیان مقیم هند اداره میشد. دورهی دبستان را به همراه سه کلاس دبیرستان داشت و آن سال به علت بهبودی که در اداره و هیات دبیران آن پدید آمد حرفش بر سر زبانها بود و از این رو آن را انتخاب کردم.
ساختمان مدرسه در قلب محلهی زرتشتیها قرار داشت و از خانهی ما دور بود، ولی چون دوچرخه داشتم مشکلی پیش نمیآمد. معلوم شد که عدهای از شاگردان برجستهی شهر در این سال به دبیرستان دینیاری روی آوردهاند و کلاس پررونقی خواهیم داشت. محلهی زرتشتیها که ما میبایست از آن پس به آن رفت و آمد کنیم با محلههای دیگر «شارسان» قدری متفاوت بود، آرام و کمتحرک، خالی از دکان، با کوچههای سنگفرش و دیوارهای بلند (برای آنکه خانه از تعرض احتمالی در امان بماند). درِ خانهها همواره بسته بود و رفت و آمد بیهدف در کوچهها کمتر دیده میشد.
ساختمان مدرسه نوساز و تمیز بود، با یک حیاط بیدرخت و بیسبزه که محل گذاردن دوچرخه و دویدن بچهها بود و در دو بدنهی آن اتاقها قرار داشت با نمای آجر «قزاقی» سفیدپهن. ساختمان اصلی رو به جنوب بود، با خروجی، یعنی ایوان که بر بلندی چندین پله میخورد تا به حیاط برسد. همهی کلاسها و دفتر در این قسمت قرار داشت. روبهروی آن یک شبستان بزرگ واقع بود که میبایست به عنوان تالار اجتماعات مدرسه و محل برگزاری امتحانات به کار رود.
تعدادی دانشآموز زرتشتی در کلاس ما بودند و من نخستین بار در زندگیام با افراد غیرمسلمان روبهرو میشدم و پهلوبهپهلو مینشستم. تا آن زمان تصور میکردم که خارج از دینها میبایست از نوع و حالت دیگری باشند. زندگی در محیط یکپارچه و یکدست این تصور را به من داده بود که تفاوت دین تفاوت دنیا را نیز میآورد، ولی اکنون از نزدیک میدیدم که آنها کموبیش با ما یکسان بودند جز آنکه با لهجهی متفاوتی حرف میزدند و بوی کهنگی نژاد از آنها استشمام میشد. بر سر هم، بچههای مودب و حتا باهوشی بودند. در میان آنها نیز ـ چون در میان مسلمانان ـ خوشجنس و ناجنس، تیز و کند و تخس و آرام بود ولی ناباب ندیدم ... معلم انگلیسی نیز به علت آنکه درسش از مرزهای ملی درمیگذشت جلب نظر میکرد.
جوان زرتشتی خوشسیمایی بود که بیش از دیپلم متوسطه نخوانده بود، ولی از آنجا که زرتشتیها به علت ارتباط با بمبئی بیشتر علاقه به انگلیسی نشان میدادند به قدر کافی آموخته بود که بتواند با ما مبتدیها درس بدهد. چون سال اول بود که معلم شده بود خیلی به خود میپرداخت، سر وقت حاضر میشد و درسش را روان میکرد که بچهها ظن تازهکاری دربارهاش نبرند. دو کراوات از بافت محلی خریده بود: یکی سبز و دیگری قرمز. یک روز این را میزد و یک روز آن را. کلمات را با لهجهی زرتشتیـهندی ادا میکرد و دیکتهها را تندوتند تصحیح مینمود تا نشان دهد که بر زبان مسلط است ... در فضای محلهی زرتشتیها بوی مخصوصی پراکنده بود تجزیهناپذیر؛ شاید بیشتر احساسی بود تا واقعی.
بوی زهم و ماندگی، حاکی از کمتحرکی، آمیخته به رایحهی بخور که گویا در بعضی از خانهها سوزانده میشد. این بوی کهنگی یک دورهی بربادرفته را، که تنها با رشتهی باریکی به این دوران میپیوست، در خود داشت. به مردان و زنان زرتشتی برمیخوردیم که از سایر مردم شهر متمایز بودند. مردها با پیراهن و شلوار گشاد سفید ـ چنانکه گفتی همیشه گرمشان است ـ سنگین و بیعجله راه میرفتند، چون کسی که دیر یا زود رسیدن برایش علیالسویه شده است، زیرا مقصد خود را از دست داده. زنها در پوشش رنگارنگ و شلوارهای پرچین و روسری بر سر؛ آنها نیز همان حالت سنگین بیعجله را داشتند و در مجموع چنین مینمود که گَرد کدورتی نازدودنی بر خاطر آنها نشسته است.
متروکیت غربتوار بود. گفتی به کمترین ابراز حیات در آن قناعت میشد تا مبادا بیمار ناپیدایی که در خواب است بیدار شود ... آمیختگی با زرتشتیها، تا اندازهای ما را با ایران باستان (منتها چون کاروان رفتهای که خاکستری از آن بر جای مانده) ربط میداد. مردمانی بیآزار و در حد خود زحمتکش بودند. در اقلیت بودن هزاروچهارصدساله آنها را کینهور نکرده بود، بلکه ترجیح میدادند که سر در کار خود داشته باشند و آرام زندگی کنند. به همان قانع بودند که اجازهی روشن نگاه داشتن اجاق زرتشت پیر را داشته باشند. در لهجه و حرکات و راه رفتن آنها حالت سنگینی و فروبستگی قومی دیده میشد و این مراقبت مداوم که مورد ایراد قرار نگیرند.»
محمدعلی اسلامی ندوشن سال 1304 در ندوشن یزد زاده شد. او دانشآموخته حقوق بینالملل از فرانسه است و استاد پیشین دانشگاه تهران، که علاوه بر دروس حقوقی، به تدریس نقد ادبی، سخنسنجی و ادبیات تطبیقی نیز میپرداخت. اسلامی ندوشن سالها زندگی خود را صرف تحقیق در آثار علمی و ادبی ایران و ترجمه آثار نویسندگان جهان کرده و آثارش بهصورت کتاب در بیش از 50 جلد در زمینههای گوناگون اعم از ادبی، فرهنگی و اجتماعی به چاپ رسیده است.
برخی از کتابهای محمدعلی اسلامی ندوشن عبارتاند از: «ماجرای پایانناپذیر حافظ»، «چهار سخنگوی وجدان ایران»، «تأمّل در حافظ»، «زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه»، «داستان داستانها»، «سرو سایهفکن»، «ایران و جهان از نگاه شاهنامه»، «نامه نامور»، «ایران را از یاد نبریم»، «به دنبال سایه همای»، «ذکر مناقب حقوق بشر در جهان سوم»، «سخنها را بشنویم»، «ایران و تنهائیش»، «ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟»، «مرزهای ناپیدا»، «شور زندگی» (وان گوگ)، «روزها» (سرگذشت - در چهار جلد)، «باغ سبز عشق»، «ابر زمانه و ابر زلف»، «افسانه افسون»، «دیدن دگر آموز، شنیدن دگر آموز»، «جام جهانبین» و «آواها و ایماها».
نظر شما