امیریان در مورد این کتاب گفته است: «اوایل سال ۸۴ از سوی کنگره سرداران شهید از من خواستند درباره این شهید کار کنم. مطالبی در اختیارم قرار دادند که ضعیف بود. شخصاً اقدام به تحقیق کردم و از این شخصیت خوشم آمد. کتاب را نوشتم و تحویل دادم، اما نتوانستند چاپ کنند و کار فراموش شد. جالب اینکه خودم هم فایلش را نداشتم، اما پس از ۱۲ سال تماس گرفتند که قصد انتشار کتاب را داریم. من هم اطمینان نکردم. گفتم فایل را نداریم، اما خودشان جستوجو کردند و کتاب منتشر شد. اگر کتاب موفق بوده به خاطر آن شهید بزرگوار بوده نه قلم من.»
قلم طناز داود امیریان در این کتاب برعکس کارهای دیگرش مخاطب را نمیخنداند که برعکس در بعضی از بخشها گریه را به مخاطب هدیه میکند. این کتاب زندگی شهید محمد فرومندی جانشین لشکر 5 خراسان را به صورت داستان و جذاب بیان میکند. فرومندی در زمانی که فرماندهی سپاه سبزوار را بر عهده داشت، به دلایلی از سپاه اخراج میشود، تعلیق چرایی این اخراج و چگونگی این قصه از نکات ارزشمند این کتاب است.
محمد فرومندی در نهم خرداد سال ۱۳۳۶ در یکی از روستاهای شهرستان اسفراین به دنیا میآید و پس از گرفتن دیپلم به خدمت سربازی میرود. زمانی که امام خمینی (ره) پیام دادند که سربازان پادگانها را ترک کنند و محمد با اینکه تنها یک هفته به پایان خدمتش مانده بود، از پادگان «چهل دختر» فرار کرد و به دوستان انقلابیاش در اسفراین میپیوندد و با پیروزی انقلاب، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سبزوار میرود.
محمد فرومندی در سال 1360 به فرماندهی سپاه سبزوار منصوب شد و تا اواخر سال 1361 در این سمت به خدمت مشغول بود. در اواخر سال 1361 به جبهه اعزام شد. در مرحله دوم عملیات مسلم بن عقیل، در ارتفاعات مندلی، شرکت داشت. بعد از آن در کلیه عملیاتهای لشکر 5 نصر شرکت کرد که از جمله آنها میتوان به عملیات خیبر، بدر، والفجر 3، والفجر 8، کربلای 1، کربلای 4 و کربلای 5 اشاره کرد. محمد قائم مقام لشکر 5 نصر بود. این لشکر در عملیات کربلای 5 به دشمن یورش برد. محمد در تاریخ 20 دی 1365 وقتی به خط مقدم رفته بود تا به همراه رزمندگان حلقه محاصره را بشکند، بر اثر اصابت ترکش به شدت مجروح شد. او را سوار قایق کردند تا به عقب برسانند. محمد بین راه به همراهانش وصیت کرد و شهادتین را گفت و در حال ذکر یا زهرا به شهادت رسید.
دربخشی از این کتاب میخوانیم:
«حاج حسن به جای اوستا کریم جواب میدهد: آن زمان جنگ تازه شروع شده بود. بنیصدر رییس جمهور بود و چشم دیدن بچههای سپاه را نداشت. دستور داده بود که به هیچ وجه به ما نه اسلحه بدهند، نه گلوله و مهمات. ما حتی توی جبهه در مضیقه بودیم، چه برسد به شهر. شاید باورت نشود، توی کل سپاه سبزوار فقط پنج تا اسلحه داشتیم. یک ژ- ث و چهار تا هم ام- یک. آن زمان منافقین فعال و کلی اسلحه و مهمات داشتند و شده بودند بلای جان مردم. به خاطر همین حاج محمد دنبال راهی بود که این مشکل را حل کند.
اوستاکریم صحبت حسنآقا را ادامه میدهد: قرار شد من صد قبضه اسلحه درست کنم و صدهزار تومن بگیرم. پول خوبی بود. اما نیت من این بود که فقط پول وسایل را بگیرم. شبانهروز کار کردم و توی سه ماه صد اسلحه درست کردم.
حاج محمد خیلی خوشحال شد. بعد فهمید که من در کارهای برقی و الکترونیک هم سررشته دارم. خود حاجمحمد خیلی باهوش بود، به فکر ساختن بمب افتاده بود. میخواست این بمبها را ببرد جبهه و برساند دست بچههای رزمنده تا با آنها پل و جادههای دشمن را نابود کنند. من با خوشحالی گفتم میتوانم کمکش کنم. حاج محمد گفت: چند وقتی هست که دارم به بمب زمانی فکر میکنم؛ بمب ساعتی.
میدانستم که چی میخواهد. قول دادم فکر کنم و به او جواب بدهم. رفتم و شروع کردم به طراحی نقشه بمب ساعتی و خلاصه یک هفته بعد به حاج محمد گفتم که بمب حاضر است. قرار شد برویم یک جای مناسب و بمب را آزمایش کنیم...»
در بخش دیگری از کتاب نیز میخوانیم:
«دهها اسیر ایرانی، دست و پا بسته، بعضیها مجروح و غرقابه خون روی زمین افتاده و از درد پیچ و تاب میخورند. سربازان عراقی مست و لایعقل گرد آنها میچرخند. هر از گاهی با لگد و قنداق سلاحشان، بر سر و سینه و پهلوی اسرای ایرانی میکوبند.
ژنرال عبدالله ماجد قبطانی قد بلند و تنومند، با عینک دودی به چشم، لباس کماندویی بر تن و کلاه برهٔ سرخ بر سر، پوزخند زنان شاهد آزار و اذیت اسراست. او آستینهای پیراهناش را تا بالای آرنج تا کرده است. سبیل پرپشتی دارد و ردّ یک زخم کهنه بر پیشانیاش دیده میشود.
ژنرال بر صورت یک اسیر نوجوان آب دهان میاندازد. کف پوتیناش را بر صورت یک اسیر پیر فشار میدهد.
ژنرال رو به سربازان مست عراقی با لحنی خالی از عطوفت انسانی.
ژنرال: میخواهم صدای ترکیدن سرهایشان را بشنوم!
سربازان عراقی هلهله میکنند. میرقصند و در همان حال اسرا را روی زمین میخوابانند.
یک تانک با سر و صدا در حالی که دود از اگزوزش بیرون میزند به اسرا نزدیک میشود.
سربازان عراقی، بیرحمانه و با خندههای حیوانی هلهله میکنند. ژنرال مشروب مینوشد و از ته دل میخندد.
یک افسر از دریچه برجک تانک تا کمر بیرون میآید. خندهکنان به ژنرال نگاه میکند. منتظر اشارهٔ ژنرال است. ژنرال انگشت شصت دست راستش را به طرف زمین میگیرد. افسر سلام نظامی میدهد. دهان باز میکند تا دستور حرکت بدهد که ناگهان تکان سختی میخورد. از پشت افسر میبینیم که بر پس کلّه او یک سوراخ باز شده و کمکم خون از آن میجوشد.»
یادآوری میشود، کتاب «سربدار» زندگینامه داستانی شهید محمّد فرومندی در 300 صفحه توسط انتشارات ستارهها تاکنون به چاپ هفتم رسیده است.
نظر شما