گفتوگو با عبدالرزاق گورنا، برنده نوبل ادبیات امسال
نوشتن از دل شرایطی که در آن قرار داشتم، نشأت گرفت
گفتوگو با یک برگزیده نوبل ذاتا جذاب است؛ خصوصاً با یک نویسنده آفریقایی مقیم اروپا. گورنا از نژادپرستی در اتوبوسهای بریتانیا، پریتی پتل، سیاستمدار انگلیسی و اینکه چرا کتابها باید سرگرمکننده باشند، میگوید.
تا همین چند روز پیش او تنها نویسنده ۱۰ رمان تحسینبرانگیز در آشپزخانه خانهاش در کنتربری بود؛ جایی که پس از بازنشستگی به عنوان استاد زبان انگلیسی دانشگاه کنت در آن زندگی کرده است؛ اما حالا به سطح جدیدی از معروفیت دست یافته. آکادمی سوئدی به «بینش بیکموکاست و دلسوزانه پیرامون آثار استعمار و سرنوشت پناهندگان در شکاف میان فرهنگها و قارهها» از سوی او اشاره کرد و دیگران سبک غنایی نوشتار و مهارت ظریف و حسرتبار او را تحسین کردند.
ابتدا باورش نمیشد. «فکر کردم یکی از آن تماسهای سرد است که برای مشترییابی استفاده میکنند. برای همین منتظر ماندم ببینم چی میشود. آیا واقعی است؟ و آن صدای بسیار مودب و ملایم پشت خط گفت: «آیا دارم با آقای گورنا صحبت میکنم؟ شما همین الان برنده جایزه نوبل ادبیات شدید.» من گفتم: «بیخیال. از چه حرف میزنی؟» تا زمانی که بیانیه را در وبسایت آکادمی نخواند، قانع نشده بود. «سعی کردم با همسرم دنیس تماس بگیرم. او با نوهمان در باغ وحش بود. همان لحظه که تماس برقرار شد، تلفن دیگری زنگ خورد که از بیبیسی تماس گرفته بودند.»
این برد یک نقطه عطف است. گورنا چهارمین سیاهپوستی است که در تاریخ ۱۲۰ساله نوبل برنده این جایزه شده است. الکساندرا پرینگل، ویراستار دیرینه او هفته گذشته به گاردین گفت: «او یکی از بزرگترین نویسندگان زنده افریقایی است و هیچکس تا به حال به او توجه نکرده است. این موضوع ناامیدم کرده است.» از گورنا پرسیدم آیا این شهرت نسبتا کم (او در سال ۱۹۹۴ در فهرست نهایی جایزه بوکر قرار گرفت) تا به حال ناامیدش کرده؟ گفت: «فکر میکنم احتمالا منظور الکساندرا این بود که فکر میکرد لیاقت بهتر از این را دارم؛ چون خودم فکر نمیکنم که نادیده گرفته شدهام. نسبت به خوانندگانی که داشتم قانع بودم؛ اما مطمئنا اگر خوانندگان بیشتری داشته باشم، راضیترم.»
گورنا در دهه ۱۹۵۰ و ۶۰ در زنگبار و در سواحل تانزانیا بزرگ شد. این کشور از سال ۱۸۹۰ تحت حمایت انگلستان بود، وضعیتی که لرد سالزبری آن را «کمهزینهتر، سادهتر و کمآزارتر برای عزت نفس» نسبت به حکومت مستقیم توصیف کرد. قرنها پیش از آن، آنجا کانونی برای تجارت، بهویژه با جهان عرب محسوب میشد. میراث خود گورنا نشاندهنده این تاریخ است. او مسلمان بزرگ شده است؛ برخلاف دیگر پسر معروف زنگبار، فردی مرکوری، که خانوادهاش زرتشتی و اصالتا اهل گجرات بودند.
در سال ۱۹۶۳ زنگبار مستقل شد؛ اما سلطان جمشید، حاکم آنجا، یک سال بعد سرنگون شد. گورنا در سال ۲۰۰۱ نوشت: «در جریان انقلاب، هزاران نفر سلاخی، تمامی اقلیتها اخراج و صدها نفر زندانی شدند. در آشفتگیها و آزارهای بعد از آن، وحشت کینهتوزی بر زندگیمان حاکم شد.» او و برادرش در بحبوحه این آشفتگیها به بریتانیا گریختند.
گورنا در چندین رمان خود به ترک وطن، جابهجایی و تبعید پرداخته است. در «تحسین سکوت» راوی اگرچه در انگلیس برای خود یک زندگی و خانواده ساخته، اما خود را نه انگلیسی و نه دیگر زنگباری میداند. آیا گسستن گورنا از گذشتهاش هنوز او را آزار میدهد؟ میگوید: ««آزار دادن» اغراقآمیز است.» با این وجود موضوع جابهجایی او را مجذوب خود میکند. «این داستانِ بزرگ دوران ماست: آدمهایی که مجبورند زندگیشان را دور از جایی که به آن تعلق دارند، دوباره بسازند؛ و ابعاد بسیار متفاوتی دارد. آنها چه چیزی را به خاطر میآورند؟ و با چیزی که به یاد میآورند، چطور کنار میآیند؟ با آنچه به واسطهاش شناخته میشوند، چطور کنار میآیند؟ یا در واقع چطور پذیرفته میشوند؟»
پذیرش خود گورنا در اواخر دهه ۶۰ در بریتانیا اغلب خصمانه بود. «وقتی در جوانی به اینجا آمدم، مردم هیچ مشکلی نداشتند که کلمات خاصی را که حالا به نظرمان توهینآمیز میآیند مستقیم در صورتت بگویند. چنین برخوردی بسیار فراگیر بود. حتا نمیتوانستی بدون مواجه شدن با چیزی که مجبورت میکرد، پا پس بکشی، سوار اتوبوس بشوی.» او میگوید نژادپرستیِ آشکار و حاکی از اعتماد به نفس در بیشتر موارد کاهش پیدا کرده اما چیزی که بهسختی میتوان گفت تغییر کرده، واکنش ما به مهاجرت است. تصور پیشرفت در این حوزه تا حد زیادی واهی و غیرواقعی است.
«به نظر میرسد همه چیز تغییر کرده؛ اما بعد، قوانین جدیدی در مورد بازداشت مهاجران و پناهندهها وضع میشود که آنها را جنایتکار جلوه میدهد؛ و اینها مورد بحث و حمایت دولت قرار میگیرد. به نظر من این پیشرفت بزرگی در نحوه برخورد نسبت به مهاجران پیشین نیست.» به نظر میرسد بازتاب سازمانی برای راندن کسانی که به اینجا میآیند بسیار عمیق است.
وقتی به پریتی پتل، وزیر کشور بریتانیا اشاره میکنم که در حال حاضر مسئول یکی از موسساتی است که بر این موضوع پافشار میکند، میگوید: «نکته جالب اینجاست که شخصی که مدیریت این موضوع را بر عهده دارد، کسی است که به نوعی خود یا والدینش از کشور دیگری به اینجا آمدهاند و خود با این رفتارها مواجه بودهاند.» از او پرسیدم که اگر پتل الان اینجا بود، به او چه میگفت. «میگفتم کمی دلسوزی هم چیز بدی نیست؛ اما واقعا دلم نمیخواهد با او وارد گفتوگو بشوم.»
گورنا پیش از آنکه دوباره پا به زنگبار بگذارد، ۱۷ سال در بریتانیا زندگی کرد. در این بین او به عنوان یک نویسنده شکوفا شد. «نوشتن برایم یک اتفاق گاه و بیگاه بود. چیزی نبود که با خودم فکر کنم "من میخواهم نویسنده شوم" یا چیزی شبیه به آن.» با این وجود شرایط به نوعی مناسب بود. «نوشتن از دل شرایطی که در آن قرار داشتم نشأت میگرفت، یعنی فقر، احساس غربت، بیمهارتی و بیسوادی. بنابراین از روی بدبختی شروع به نوشتن کردم. اینطور نبود که بگویم: میخواهم یک رمان بنویسم. اما این اتفاق همینطور بزرگتر میشد. بعد تبدیل به این شد که برای فکر کردن، ساختن و شکلدادن مینوشتم.» اولین سفر بازگشت به وطن چطور بود؟ «وحشتناک. ۱۷ سال زمان زیادی است؛ و از آنجایی که بسیاری از مردم نقل مکان کرده یا از خانههایشان رفته بودند، یک جور احساس گناه وجود داشت. شاید هم شرم. مطمئن نیستی که کار درست را انجام داده باشی، این را هم نمیدانی که آنها دربارهات چه فکری خواهند کرد... اینکه تغییر کردهای و دیگر «یکی از ما» نیستی؛ اما در واقعیت هیچکدام از این اتفاقات نیفتاد. از هواپیما پیاده میشوی و همه از دیدنت خوشحال میشوند.»
آیا هنوز احساس میکند میان دو فرهنگ گیر افتاده است؟ «فکر نمیکنم. منظورم این است که لحظاتی هست مثل روزهای بعد از حمله به مرکز تجارت جهانی که خشم فراوانی نسبت به اسلام و مسلمانان وجود داشت. فکر میکنم اگر به عنوان بخشی از این گروه مورد اتهام شناخته شوی، آنوقت احساس تفرقه خواهی کرد.»
تمام ساکنان زنگبار انگلیس را میشناسند؛ ولی احتمالا خیلی از بریتانیاییها بعد از شنیدن نام جایی که برنده نوبل در آن بزرگ شده، از خود پرسیدهاند «زنگبار دیگر کجاست؟». این عدم تقارن، در یک سطح، با توجه به کوچک بودن زنگبار (تقریبا ۱.۵ میلیون نفر در آن زندگی میکنند) قابل درک است؛ اما آیا گورنا فکر میکند انگلیسیها بهطور کل در مورد تاریخ نفوذ خود در سرتاسر دنیا اطلاعات کافی دارند؟ بهصراحت میگوید: «نه! در مورد برخی جاهایی که خودشان میخواهند در موردش بدانند اطلاعات دارند. مثلا هند. اما فکر نمیکنم آنقدرها به تاریخهای کم زرق و برقتر علاقهمند باشند. فکر میکنم اگر پای کمی اتفاقات زننده در میان باشد، آنها واقعا نمیخواهند زیاد دربارهاش بدانند.»
از سوی دیگر او میگوید، این لزوما تقصیر آنها نیست. «دلیلش این است که درباره این موارد چیزی به آنها گفته نمیشود. درنتیجه از یک سو بورسیههای تحصیلی وجود دارد که تمامی ابعاد این نفوذ، عواقب و فجایعش را عمیقا بررسی کرده و درک میکند. و از سوی دیگر یک گفتمان مردمی که در مورد آنچه به یاد میآورد بسیار گزینشی عمل میکند.» آیا انواع دیگر داستانسرایی میتواند این شکاف را پر کند؟ «به نظر من داستان پلی میان این چیزهاست. پلی میان بورسیههای تحصیلی عظیم و این نوع برداشت عمومی. بنابراین میتوان این موضوعات را در قالب داستان خواند. و امیدوارم آن موقع واکنش خواننده این باشد که «این را نمیدانستم» یا «باید بروم و درباره این موضوع بیشتر مطالعه کنم.»
این حتما یکی از امیدهای او برای آثار خودش است. پاسخ میدهد: «خب، این تنها چیز مهم درباره نوشتن داستان نیست. دوست داری این تجربه لذتبخش هم باشد. میخواهی تا جایی که ممکن است هوشمندانه، جالب و زیبا هم باشد. درنتیجه بخشی از آن برای درگیرکردن مخاطب است؛ اما درگیر کردن به این منظور که بگویی شاید دانستن این موضوع جالب باشد، لکن درباره درک خودمان، درک انسانها و نحوه مواجهه آنها با شرایط هم هست.» به عبارت دیگر مکان اتفاق ممکن است خاص باشد؛ اما یک تجربه جهانی است.
مشهورشدن به عنوان یک زنگباری، پس از فردی مرکوری، خواننده شناختهشده زنگباری-انگلیسی، چه احساسی دارد؟ «فردی مرکوری اینجا مشهور است. در زنگبار واقعا زیاد معروف نیست. اگر در خیابان از کسی بپرسی فردی مرکوری کیست، احتمالا نمیداند. این را هم اضافه کنم که آنها احتمالا نمیدانند من هم که هستم.» و میخندد.
شاید زمانی اینطور بوده، اما به عنوان اولین سیاهپوستی که بعد از بیش از سه دهه برنده این جایزه مهم میشود، شاید حالا زنگبار و دنیا آماده باشد توجه بیشتری به او داشته باشد.
نظر شما