بهتازگی رمان «لیورا» را از سوی نشر آفتابکاران منتشر کردهاید. درباره فضاسازی، شخصیتپردازی و فرم و روایت داستان این اثر بگویید.
روایت این داستان خطی نیست و در سه مکان و سه زمان است که توامان اتفاق میافتد: در نهاوند، تهران و لسآنجلس؛ دوران کودکی و جوانی و میانسالی. این تنوع فضایی و زمانی باید چنان از نظر فرمی ساخته میشد و به خورد داستان میرفت که مخاطب با هر چرخش زمانی و مکانی راه خود را گم نکند، لذتش بریده نشود و به آسانی بتواند داستان را پیبگیرد. فرم داستان را همین دغدغههاست که تشکیل میدهد: بههمپیوستگی ساختاری؛ چگونگی ترکیب همه این زمانها و مکانها و شخصیتهایی که آرامآرام باید ساخته شوند و هویت قائم به ذات خود را پیدا کنند. شخصیتهای زیادی در این داستان ابرازِ نقش میکنند که بعضی مهمتر و بعضی فرعیترند اما همگی در طول زمان با جزئیات و نیز عملکردشان ساخته میشوند، نقشی میگیرند و کل پلات را پیش میبرند. از شخصیتهای اصلی میتوان خود لیورا، پدر و مادر و مادربزرگ و ادنا، تامار، کیان همسرش و همایون معشوق سابقش، لیا چل و یوسف که گم شده و مثل سایهای هنوز همهجا او را تعقیب میکند، نام برد. یکی از دغدغههای دیگر من در فرم داستان، زبان آن است؛ اهمیتی که به زبان میدهم، وقت و نیروی زیادی را در رمان از من میگیرد.
رمان «لیورا»، داستانی اجتماعی و البته عاشقانه در بستر تاریخیست که در امتداد خط روایی داستان، برخی از وقایع تاریخی نیز در آن روایت میشود. برای نگارش این رمان چه چالشها و تجربههایی را پشت سرگذاشتند؟
یکی از چالشهای من ترکیبشدن فرمی و ساختاری سه زمان و مکان بود با یکدیگر که در بالا هم از آن حرف زدم. این یکی از مواردی بود که زمان نوشتن داستان را طولانی کرد، بهخصوص اینکه برای این بههمپیوستگی میبایست چندین بازنویسی میشد تا از آن راضی شوم. دیگر زبان داستان بود. خوب از آنجا که شعر هم میگفتم، ناخودآگاه در نوشته اولم زبان شاعرانه و استعاره بر داستان مسلط بود و این نقش روایی داستان را کمرنگ میکرد و فشردهتر و این ممکن بود که به کل رمان ضربه بزند، بنابراین تصمیم گرفتم که در عین دور نشدن از زبان خودم که به شاعرانگی نزدیک بود، چنان با زبان عمل کنم که نثر نیز پذیرایش باشد و لذت انبساط نثر فدای انقباض زبان شعر نشود. این هم به بازنویسیهای متعددی نیاز داشت و مراقبت لحظهبهلحظه در رمان. از دیگر چالشهایم زندانی نکردن واقعیت داستانی در واقعیت بیرونی بود. باید به تمام واقعیتهای پراکنده، شکلی ادبی میدادم و هرآنچه را که در حافظهام حاکم بود، میآغشتم به ساحت تخیل تا دنیای مستقل داستان را بسازم و این یعنی تخطی از واقعیت بیرونی. وفاداری به واقعیت، گاه بدترین ضربهها را به ادبیت اثر میزند. چرخش به واقعیت درون داستان البته یکی از لذتهای روند نوشتن است. از آنجا که این داستان به نوعی شخصیتمحور نیز است، ساختن جزئیات شخصیتی نیز از دیگر چالشهای من بود، بهخصوص اینکه خوب یا بد خودم نیز آدم جزئینگری هستم.
این رمان تا چه میزان از تجربه شما از مهاجرت و زندگی در کشور و فرهنگ دیگر تاثیر پذیرفته است؟ در این اثر چقدر خودتان را نوشتهاید؟
از نظر من ما چه از خودمان بنویسیم چه از خودمان ننویسیم، در نهایت از خودمان نوشتهایم؛ چراکه داریم خودِ زندگی نکردهمان را در شخصیتها و موقعیتهای مختلف قرار میدهیم. دنیای داستان مثل خواب است؛ در خواب ماییم که به شخصیتهای حاضر فکر میدهیم و آن فکر را از زبانشان جاری میکنیم. در داستان نیز شخصیتها میتوانند از منهای بالقوه و متنوع ذهن نویسنده شکل بگیرند. همه دنیای شناخته و ناشناخته از کاتالیزور ذهنی نویسنده است که میگذرد. اما اگر بخواهم واضحتر بگویم، بسیاری از شخصیتهای این رمان را در زندگی تجربه کردهام. مثلا مادربزرگ من زنی پرقدرت بود و باید او را در دنیای داستان در موقعیتی میگذاشتم که قدرتش بالفعل شود و شخصیتش قائم به ذات شود و قابلباور، صرفنظر از اینکه چقدر وقایع ساخته شده در مورد او واقعی بوده باشند. مکانهای جغرافیایی این رمان نیز واقعی هستند و از شهرستان نهاوند و دوران کودکی لیورا شروع میشود. در نهاوند زن زیبایی معلم من بود که از بخت بد در جوانی همسرش گم شد و من یادم هست که بحث بر سر این بود که آیا همسر گمشده، مرده محسوب میشود و آیا این زن اجازه دارد که ازدواج کند یا نه؟ زیبایی و مهربانی این معلم و این موضوع دردناک در ذهن کودکی من گره خورد و خودش را کشاند به لیورا تا من تامار را از پشت خاکستر زمان بیرون بکشم و بشود یکی از شخصیتهای اصلی لیورا و دنیای مستقلش.
مطمئنا مهاجرت از جنبههای مختلف بر رمان اثرش را گذاشته؛ یکی از مکانهای داستان در لسآنجلس است و اتفاقا وسواسی که من در مورد سه زمانی و سه مکانی داستان داشتم دقیقا همین بود که یک تمامیت به این شخصیت بدهم که اگر نمیدادم این رمان کامل نمیشد. مهاجرت یکی از نقطه عطفهای زندگی است که در آن زیست جدیدی را شروع میکنیم و دنیایمان بههممیریزد تا دوباره خودمان را پیدا کنیم. در این گمشدگی و پیداشدگی اتفاقهای کیفی زیادی میافتد که اثرش را در ذهن و زبان و عواطف ما ثبت میکند و این مستقیما در اثر ادبی نیز منعکس میشود؛ بهخصوص اگر آگاه باشیم که میخواهیم اینها را عملی کنیم.
«لیورا» به معنی کسی که نور دارد و یا کسی که میداند و آگاه هست، آمده. از انتخاب این عنوان برای کتاب بگویید. آیا این کتاب برای خواننده نسل جوان و نوجوان میتواند راوی داستانها و وقایعی تاریخی باشد که در آن حضور نداشته؟
بله. لیورا در زبان عبری به معنای «روشنایی من» است. شخصیت در رمان تحول میپذیرد و وقتی شاهد تحول شخصیت داستانیام بودم اسم لیورا را انتخاب کردم. در شروع تامار را انتخاب کرده بودم که به معنای خرمای شیرین است اما در طول رمان به این نتیجه رسیدم که تامار باید همان معلم زیبای من باشد که طبع خرماییاش در وقایع نابسامان شیرینیاش به مزه درد آلوده شد.
در عین حال این رمان، روایتگر یک برهه پرآشوب تاریخی را در خود دارد که دانستنش میتواند برای جوانان و نوجوانان نسلهای دیگر، هم لازم باشد و هم جالب. نسل ما وقایع زیادی را از سرگذراند که گمان نمیکنم نسلهای بعد بهجز ترانههایش و هنرمندانش و نامبردن از اتفاقاتش به صورت تیترگونه، چیز زیادی از آن بشناسند؛ وقایع مظلومی که اگر گفته نشوند و خوانده نشوند، آرامآرام در همین کلیات میمیرند. نسلهای بعد از ما آنقدر خودشان مشکل دارند که حوصله و تحمل درد بیشتر را ندارند و چه بهتر که بتوانند در روند لذتبخش ادبی به روایتهای گذشته دسترسی پیدا کنند.
از یکسو کتاب با فصل «قبرهای تازه» به پایان میرسد، و ازسوی دیگر تصمیم لیورا برای دوری از خشم و نفرت و ساختن دنیای ذهنی تازه برای خودش بسیار امیدبخش است. از مفاهیم فلسفی و روانشناسانه قرار دادن این دو فضا در کنار هم بگویید.
این قبر یک قبر سمبولیک است که لیورا بسیاری چیزها را قرار است در آن خاک کند و بسیاری چیزها را از خاکش بکشد بیرون. تغییر، درد دارد و مثل سوگواری برای مردههاست. لیورا باید تکلیف خودش را با بسیاری اتفاقات و اشخاص روشن میکرد؛ با پدر و بیتفاوتیهایش و ماجرایی که با تامار ساخته بود. با مادر که پر از داستان و رنجش بود و از نظر روحی تاثیر زیادی روی او گذاشته بود. با همسرش کیان، با معشوق سابقش همایون، با یوسف و ادنا و تامار... و مهمتر از همه با خودش چراکه در هر رابطه خودش و ذهن خودش بود که حرف اول را میزد. فلسفهای که ما انتخاب میکنیم، میتواند براساس حال روحی و رویکردهای عاطفیمان باشد. ما تا شجاعت خاک کردن را نداشته باشیم منفعت جوانه زدن را نداریم. عقاب بعد از چهلسالگی سر کوه یا قلهای میرود تا منقارش را عوض کند و زندگی تازهای را آغاز کند. حتما درد دارد؛ همانطور که دیدن خود و دوربین را به سوی خود برگرداندن درد دارد. لیورا در خاک کردن بود که توانست جسارت پیدا کند و دوربین را از دنیای بیرونی به سوی خود برگرداند وگرنه بهتر بود تا ابد سر همان قبر چمباتمه میزد و خواهر مردههای آنجا میشد.
نگارش لیورا را از چه زمانی آغاز کردید و نگارش آن چه مدت به طول انجامید؟
نگارش لیورا را چند سال بعد از مهاجرت، زمانی که آرامآرام خودم را پیدا کردم و توانستم دوباره دست به قلم ببرم، شروع کردم و به خاطر کار روی فرم، زبان و نیز شخصیتهای زیادی که داشت، حدود پنج سال طول کشید. این اثر چندینبار بازنویسی شد تا در نهایت دیگر متوجه شدم بیش از این کاری برایش نمیتوانم بکنم. قابل گفتن است که از آنجا که بسیاری از ما نویسندگان تماموقت و حرفهای نیستیم و روند نوشتن مدام قطع و وصل میشود، طبعا زمان کِش میآید و این روند را طولانیتر و پر از چالش میکند.
در حال حاضر کتابی در دست نگارش و آماده انتشار دارید؟
به تازگی رمان دیگری از من در آمده با نشر آفتاب به نام «من در پرانتز» و نیز رمان دیگری در دست دارم که کمی با دو رمان دیگرم از نظر فرمی فرق دارد و با چالشها و سرنوشت مستقلش سرگرم هستم.
نظر شما