نویسنده کتاب «تولههای تلخ» در گفتوگو با ایبنا مطرح کرد؛
پس از روایت تجربههای زیستهام از مسجدسلیمان نفس راحتی میکشم
قباد آذرآیین میگوید: نویسنده تجربیات زیستهاش را با قلمش روایت میکند. این قلمی کردن، نوعی ادای دین است و برای من ادای دین نسبت به شهری است که مرا در گهواره خود پروراند.
زمان «تولههای تلخ» به سالهای پیش از انقلاب و حضور انگلیسیها و آمریکاییها و چپاول نفت بازمیگردد و مکان برزخ آباد که همان مسجدسلیمان است.
برزخ آبادیها، از کوچک تا بزرگشان، با سرنوشت محتومی که گویی مجبور به پذیرش آن هستند، رویاهایشان را بیهیچ ثمری رها میکنند، حتی راوی داستان که معدل خوبی دارد، به یکباره ترک تحصیل میکند. آذرآیین در اینباره میگوید: «شخصیتهای کارهای من چنان به سرنوشت تلخ و محتوم خودشان عادت کردهاند که انگار دارند یک جورهایی دستش میاندازند تا بهتر بتوانند تحملش کنند. انگار شما دارید یک کپسول و قرص تلخ را با کمی آب قورت میدهید. به نظرتان راه دیگری برای کنار آمدن با این «سنگینی تحملناپذیر زندگی» وجود دارد؟»
برزخ آباد محلهای کارگری با مردمی شریف و زحمتکش است. با توجه به محیط زندگی شما در کودکی و نوجوانی، برزخآباد و مردمش تا چه اندازه در داستان شما نمود بیرونی دارند؟
برزخ آباد، نامی است استعاری که من مناسب حال و روز اکنون مسجدسلیمان محروم از همه چیز دانستم. همان مسجدسلیمانی که روزگاری لقب «شهر اولینها» را یدک میکشید. تمام داستانهای من، مدیون این شهرند.
رمان با پیرمرد بیماری که هیچ امیدی به بهبودش نیست، آغاز میشود و با سرانجام تلخ شخصیتهای اصلی پایان مییابد. مسجدسلیمان این همه سرنوشت تاریک نداشته و با وجود تمام سختیها، چهرههای موفقی - ازجمله خود شما- از آن برخاستهاند. درست نمیگویم؟
ببینید، مسجدسلیمان شهری عجیب و به نوعی ناباور است. عجیب اینکه تقریبا مثل هیچ شهری در دنیا نیست، حتا مثل شهرهایی که نفتخیز بودهاند. شهر، یکشبه از معیشت دامداری سنتی پرت شده توی یک مدرنیته واقعا مدرن! نتیجه این شوک ناگهانی، گسست از زیست گذشته و غریبگی با شرایط زیست تازه بود. ما مسجدسلیمانیها اصطلاحی داریم به نام «لُرفرنگی» که بهترین نام و صفتی است که بیانگر وضعیت شهر، پس از حضور خارجیها و برخورد سنت و مدرنیته در این شهر است. رمان «تولههای تلخ»، ادامه کتاب «فوران» است. درواقع پیرمرد شخصیت تولههای تلخ، نسل دوم یا سوم مسجدسلیمان نفتی است که روز و روزگاری داشته و حالا تمام آنها را باخته و مرگ او مرگ امروز مسجدسلیمان است. یک وجه تفاوت مسجدسلیمان با دیگر شهرها، تعداد دست به قلمها و چهرههای شاخص شهر است که نسبت به جمعیتش دیرباور است. این البته برمیگردد به استفاده بومیان از امکاناتی که خارجیها برای خودشان علم کرده بودند و ما هم از آن امکانات برخوردار میشدیم.
تولههای تلخ برای من به عنوان مخاطب، داستان مردم فرودست، کمروزی، با سرنوشتی ناگزیر است که حتی در رویاهایشان مرگ جریان دارد. دغدغههایی که شما را به نوشتن این رمان مجاب کرده، چه بوده؟
دقیقا همین برداشت شما درست است: داستان مردمی با سرنوشتی ناگزیر. و اما دغدغههای من؟، پرسش خوبی است. درجواب این پرسش قبلا جایی گفتهام: مسجدسلیمان دغدغه من است. هرکس تجربه زیسته خود را به نوعی برای دیگران تعریف و روایت میکند یا در اختیار دیگران میگذارد، نویسنده هم این تجربیات را با قلمش روایت میکند. این قلمی کردن، نوعی ادای دین است، برای من به شخصه، نسبت به شهری که مرا در گهواره خود پروراند. من بعد از روایت تجربههای زیستهام از مسجدسلیمان نفس راحتی میکشم و لذت میبرم. و کدام راحت و لذتی بالاتر از این؟!
روایت ساده و بیتفاوت راوی نوجوان داستان حتی در بازگویی مرگهای بسیار تلخ، حفظ میشود، آنجا که مندل در توضیح چگونگی مرگ پدر فلو میگوید: «بابای فلو از آن بالا با کله افتاده بود رو کف سیمانی دور پایهبرق و مغزش پخش و پلا شده بوده دوروبرش. آن روز مرغها و جوجههای محله شکمی از عزا در آورده بودند.» این تناقض، فضای داستان را به طنز سیاه یا همان گروتسک نزدیک میکند. از دلایل استفاده از این نوع روایت بگویید؟ و این نوع روایت چه نقشی در پیشبرد داستان بازی میکنید؟
موقع نوشتن اصلا به این چیزها فکر نمیکنم. اگر فکرم را بگذارم روی چرایی روایت، کار تصنعی میشود. این جور روایت را درونمایه با خودش میآورد، اسمش را بگذاریم مثلا یک جور طنز سیاه، برای اینکه شخصیتهای کارهای من چنان به سرنوشت تلخ و محتوم خودشان عادت کردهاند که انگار دارند یک جورهایی دستش میاندازند تا بهتر بتوانند تحملش کنند. انگار شما دارید یک کپسول و قرص تلخ را با کمی آب قورت میدهید. به نظرتان راه دیگری برای کنار آمدن با این «سنگینی تحملناپذیر زندگی» وجود دارد؟
در این رمان آنجا که پای رویا، خیالپردازی و خواب و کابوس در میان است، فضاها همراه با شخصیتها توصیف میشود اما در طول داستان توصیف شخصیتها، روابط و اتفاقها، پررنگتر از فضا هستند. آیا تولههای تلخ داستان شخصیتهاست؟ و یا این مساله به صورت ناخودآگاه رخ داده است؟
در پاسخ سوال قبل گفتم که وقت نوشتن فقط به درونمایه فکر میکنم، عناصر دیگر تابعی از چگونه پیش رفتن مضمون و درونمایه هستند، اینکه رمان، داستان شخصیتهاست یا نه، واقعا به آن فکر نکردهام و حتما به صورت ناخودآگاه رخ داده است.
بعضی از شخصیتهای این رمان مانند بیبی، ایرج، آقای گالیور به نظر میرسد که نماد هستند. درباره این شخصیتها توضیح دهید و آیا تیپهای شخصیتی خاصی را در جامعه ما نمایندگی میکنند؟
انسانهای گُل درشتتر از اطرافیان خود، رنگ و بوی نماد میگیرند، اما باور کنید هیچکدام از این شخصیتها را به عنوان نماد ننوشتهام. من فقط داستانم را نوشتهام و اصلا به اینکه وقت بگذارم و بگویم بیبی و ایرج و آقای گالیور جان میدهند برای نماد شدن، فکر نکردهام. بومیان برزخ آباد جورواجورند، اگر نظر شما را بپذیرم، همهشان به نوعی نمادند. مندل نماد نیست این سنگِ صبور همه؟ یا به تعبیر سخن شوپنهاور «من دیگران»؟. ایرج از این نظر گل درشتتر بروبچههای دیگر برزخ آباد است که بیشتر رنج کشیده، بیشتر کتاب خوانده، بنابراین بهتر میفهمد چقدر بدبخت است. بیبی از این نظر گل درشت است که تنهاست و با مختصر پولی که با زندگی ریاضت بارش اندوخته، برزخ آبادیها را به خدمت میگیرد که حس کند تنها نیست. آقای گالیور از این نظر میان معلمهای دیگر چهار یار غار دبیرستانی مندل اینها بیشتر به چشم میآید که همکارانش را نمیفهمد یا آنها او را نمیفهمند، پس بهتر که بزند بر طبل بیعاری. من به جای نماد شما میگذارم «تنهایی». تنهایی وجه مشترک اینهاست.
مندل زیر لحاف یکانداز عیالواری گاهی تا دم صبح خواب به چشمانش نمیآید، اینجاست که با هزار شکل پنبههای میان دو لایه نازک لحاف که آن تو مچاله و گلهبهگله جابهجا شدهاند، رویا میبافد. رویای شما برای مسجدسلیمان چیست؟
رویای من برای مسجدسلیمان، برگشت شهر به روزگار خوش «شهر اولینها» بودن است. یک گردهمآیی با حضور تمامی بزرگمردان و بزرگزنان دربهدر و آواره وطن شهر. رفع تمام محرومیتها و در یک کلام، بازگشت خنده به شهر است.
نظر شما