سلیمیان با وجود چنین شرایط سختی با تهیه یک لبتاب و نصب نرم افزار خاص توانسته با حرکات چشم و اجزای صورت متونی را تایپ کند که حاصل آنها بعد از تدوین تبدیل شد به کتاب «چشمهایی که نوشتند»، او هرچند راوی این کتاب است اما بخشهای زیادی از این کتاب را در واقع خودش به رشته تحریر درآورده و علی هاشمی نویسنده و تدوینگر اثر نیز با جمع آوری این بخشها و ضبط و پیاده سازی مصاحبههایی با سلیمیان باقی کتاب را تکمیل کرده است.
این کتاب 326 صفحهای توسط نشر مرز و بوم در سال 1400 منتشر شد و به تازگی هم برای آن رونمایی برگزار شد. در این اثر به غیر از پیش گفتار و دیباچه آلبومی از تصاویر مرتبط با سلیمیان در انتهای کتاب آورده شده است. عناوین فصلهای کتاب به این شرح است: نقاشی کودکانه، طرح نقش، روزگار کج مدار، دیار عاشقان، بازی سرنوشت، مادرانه، باید زیست، با مردم، جمع حریفان، یک تغییر، تکهای از بهشت، یک اتفاق، امید به زندگی، کمیل، اشتباه، نقطه ته خط!، حسن ختام.
در بخشی از پیش گفتار کتاب به قلم هاشمی نویسنده اثر که برای تهیه آن 20 ساعت با راوی مصاحبه داشته اینطور میخوانیم: «... در همین افکار بودم که حاج محسن با تعارف اینکه چای سرد نشه! ادامه داد: خودش مقداری از خاطراتش رو توی دو سال با چشم نوشته که با تعجب گفتم: یعنی چی که با چشم نوشته؟! گفت: خب، قطع نخاع گردنيه. په فایل پی دی اف ازش داریم. برو پشت اون کامپیوتر یه نگاهی بهش بکن.
بدون اینکه حرفی بزنم آخرین جرعه چای ولرم را سر کشیدم و پشت کامپیوتر مؤسسه رفتم. یکی از بچه های انجا فایل را روی صفحه آورد و برایم باز کرد. با اشتیاق شروع به خواندن کردم. چند صفحه ای بیشتر نخوانده بودم که ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد و ذهن مشتاق برای واکاوی حاج کاظم، مرا به اواسط دهه شصت بود. بدون توجه به اطرافیان، رو به محسن صدایم را بلند کردم و گفتم: ای بابا، من كاظم سلیمیان رو میشناسم!
حاج محسن از جایش بلند شد و بدون عصا و با یک پا و چند جهش به سمت میز آمد و گفت: چه بهتر پس دیگه حل شد. این کار، کار خودته.»
در دیباچه کتاب به قلم سلیمیان درباره سرگذشت زندگی وی و نحوه جانبازی او این طور آمده است: «امشب ۲۰ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۹۳۰ دقيقة شب است. دقيقا ۳۱ سال تمام می شود که من مجروح شده ام. حدود ۳۱ سال از آخرين قدمهایی که روی زمین گذاشتم، میگذرد؛ از آخرین دفعه ای که با دستانم چیزی را گرفتم و برداشتم و از آخرین باری که با قامتی راست رو به روی کسی ایستادم. روزهای سختی که چون برق و باد گذشت اما به دل چهها که نکرد!
سال ۱۳۹۵ دیپلم را گرفتم و به سربازی رفتم؛ هجده ماه جنگیدم و بعد هم در جزیره بوارين مجروح شدم. با اصابت تیر به گردنم قطع نخاع و از گردن به پايين فلج و اسير تحت شدم. تمام بدن و انگشتائم از کار افتاده بود؛ ولی دستهایم کمی حرکت داشت. به مرور دستها هم از حرکت ایستادند. حدود نه سال است که فقط سرم حرکت می کند. یک سر زنده و یک تن بی جان!...»
ماجرای سلیمیان وقتی شروع به نوشتن کرد
دیباچه کتاب این جانباز قطع نخاعی اینطور به اتمام میرسد: «... گفتند نرم افزاری برای معلولان و جانبازان طراحی شده که روی کامپیوتر نصب میکنند. من هم با آن نرم افزار برای شما نوشتم. حرف به حرف را با چشمهایم تایپ کردم؛کاری طولانی و طاقت فرسا. حدود دو سال طول کشید تا خاطرات و دل نوشتههایم را برای شما بنویسم. برای من که غیر از حرکت سر و جز زبانی برای تکلم ندارم، امکانی فراهم شد تا بگویم آنچه در دل دارم و بنویسم آنچه در سر دارم. هم خودم سبک شوم و هم شاید اندوختههایم به درد همدردی بخورد.»
در فصلی از کتاب با عنوان «باید زیست» در صفحه 153 این کتاب درباره سختیهایی که سلیمیان در خصوص ضایعه قطع نخاعی متحمل شده اینطور آمده است: «... بنیاد شهرستان اختیارات چندانی در رابطه با جانبازان نداشت. در همین حد که حقوق افراد را پرداخت کنند و لوازم بهداشتی و درمانی در اختیار آنان اور بدهند، فعالیت میکردند و گاهی در خصوص موارد و کارهای اداری راهنهایی میکردند. یک بار که مادرم به بنیاد شهرستان رفته بود، به رئیس بنیاد گفته بود: «چرا نمیاین به پسرم سر بزنین؟ چرا به اون ویلچر نمیدین؟ چرا به اون سرز نمیزنین؟» او هم خیلی خونسرد به مادرم گفته بود؛ «می خواست نره!» مادرم از اتفاق پیش آمده و صحبت مسئول بنیاد چیزی به من نگفت ولی بعدها شنیدم که او چادرش را به کمرش پیچیده و در اتاق رئیس را بسته و حساب او را رسیده بود...»
این فصل ضمن بیان سختیها و لحظاتی که راوی با مشکل ضایعه خود پشت سر گذاشته با یک گفتوگوی درونی و ذهنی سلیمیان با خودش به اتمام میرسد. او که به این نتیجه رسیده بود حکمتی در کار بوده که خوب نمیشود کم کم با این موضوع کنار میآید و به خودش میگوید: «اگه قراره تو این طور بمونی و خدا تو رو اینطور و با همین وضعیت بخواد، پس سعی کن خوب زندگی کنی. طوری زندگی کن که غرورت حفظ شه. طوری که هم بقیه اذیت نشن و هم بتونی زندگی کنی. اینکه همهش ناراحت باشی و غر بزنی و غصه بخوری که نمیشه!»
سلیمیان که این روزها در آسایشگاهی ویژه زندگی میکند هنوز هم این روحیه را حفظ کرده و به تازگی در گفتوگویی که با خبرنگار ایبنا درباره این کتاب انجام داده همین روحیه را در جملاتش انعکاس داد و گفت: من یک جانباز قطع نخاع گردنی هستم که فقط صورتم را میتوانم تکان بدهم. مشکلات فراوانی دارم مانند زخم بستر و مشکلات کلیه و... با این حال من و جانبازان دیگر روحیه خودمان را حفظ کردهایم. هیچگاه نشده است که بگوییم اگر بر میگشتیم این مسیری که انتخاب کردیم را نمیرویم.
از جمله نکاتی که سلیمیان در آن مصاحبه به آن اشاره کرد این بود که دوست دارد دست نوازش گرمی به صورت او و جانبازان این چنین لمس شود، دستانی مانند رهبر انقلاب، این در اینباره اظهار کرد: میخواهم یک نگاه آشنا و کشیده شدن یک دست گرم به صورتمان را احساس کنم این موارد میتواند حال من را خوب کند. اگر یکی دو کلمه با رهبری حرف بزنم خستگیام در میرود. میخواهم ایشان ببینند که ما هستیم و افرادی هستند که در حال و هوای دوران جنگ زندگی میکنند.
راوی خاطرات کتاب «چشمهایی که نوشتند» افزود: دوست داشتم رهبری ببیند که من هستم اما از یک طرف وقتی میبینم سر ایشان شلوغ است و نمیتواند به من و امثال جانبازان من برسد شرایط دلتنگی برایم بهوجود آورده است. میدانم ایشان کارهای زیادی دارند. من کار خاصی با رهبر انقلاب ندارم فقط دوست دارم بعد از 35 سال جانبازی یک نفر سراغی از من بگیرد، خودم نمیتوانم بروم در غیر این صورت حتما به دیدار ایشان میرفتم؛ دوست داشتم کتابم به رویت رهبری برسد که هنوز کتاب من را هم ندیدهاند. (لینک)
نظر شما