در سی و سومین هفته از پویش مردمی «چهارشنبههای امام رضایی» کتاب «سقاخانه و آهوها» از مجموعه «آهوانهها» را مرور میکنیم.
مجموعه هشت جلدی «آهوانهها» اثر «سیدمحمدسادات اخوی» است که انتشارات بهنشر در هشت جلد به نامهای «خانهتکانیهای آهو»، «آهوهای صحن آزادی»، «سقاخانه و آهوها»، «حرفهای خودمانی آهوها»، «دلتنگی آهوهای بستِ بالا»، «الفبای آهوهای بستِ پایین»، «نقارهزنی آهوها» و «عاشق شدن آهوها» منتشر کرده است.
«سقاخانه و آهوها» مجموعهای از داستانهای کوتاه است که برداشتهای آزادی دارد از عیوناخبار الرضا(ع) که به پژوهش و قلم عالم ارجمند شیخ صدوق(ره) است.
در پشت جلد این کتاب آمده است:
مغازه سر نبش دست کم پنج بار فروخته شده بود…
هر بار…مرد صاحب مغازه،بهانه اي مي آورد و با استناد به يه بند قرارداد (که از چشم خريداران پنهون مي موند ) دبه مي کرد و کلي به جيب ميزد!…
شريکش روز به روز بيشتر لذت ميبردو حسابي ازش تعريف مي کرد…
خودش هم احساس خوبي داشت از زرنگي ش… با اينکه مي دونست کارش ناجوره.
اما وقتي نگاهي به دوربرش و همه چيزش رو «جور» مي ديد ؛گردنش رو راست مي گرفت و مطمئن بود که روزگار بر وفق مرادشه … بروفق مرادش بود البته…
تا وقتي که شريکش، همه پول ها رو برد.
امام رضا(ع) در تفسير «گناهان کبيره »به نقل از پدر و پدر بزرگ شان :
پس از شرک و نااميدي از رحمت خداوند
گناه ديگر اين است که خود رااز مکر خدا در امان بداني… .
«سقاخانه و آهوها» به قلم «سیدمحمدسادات اخوی» با ویراستاری «زهرا صنوبری» و طراحی جلد و صفحهآرایی «کمیل بیک» و خوشنویسی جلد «مصطفی سلیمی» از سوی انتشارات آستان قدس رضوی(بهنشر) در 200 صفحه رقعی منتشر شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
مرد با انگشت به شیشه میزد.
معلوم بود که از ظهر در فرودگاه نشسته و حسابی کلافه شده بود.
مردی که پشت شیشه نشسته و پنجره شیشهای را بسته بود، نمیخواست (یا شاید «نمیتوانست») پاسخش را بگوید.
مرد، مستأصل، با نگاهش به فروشنده «بلیتهای برگشتی» پرواز مشهد، التماس میکرد.
مرد فروشنده، درماندهتر از او، نمیدانست چه کند.
آهسته پنجره را باز کرد و پیش از آنکه مسافران دیگر متوجه شوند و امیدوار به سوی او بدوند، رو به مرد گفت: «به خدا تقصیر من نیست عزیزجان!
در همه سه پرواز قبلی، فقط پنجتا برگشتی داشتیم»!
این را گفت و پنجره را بست.
مرد مسافر، نگاهی به ساعت مچیاش کرد و نگرانتر شد.
مرد بلندقامتی که نشسته بود کنار او پرسید: «میشه انشاءالله برادر!
حالا کارت چیه که انقدر واجبه بهخاطرش بری مشهد؟!»
مرد همچنان درمانده، گفت:
ـ بچه دوسالهام خونریزی داخلی کرده و رفته تو کما.
به زنم قول دادم برم مشهد و شِفاش رو از آقا امامرضا (ع) بگیرم.
نظر شما