چطور اولینبار با نامی از قیصر امینپور مواجه شدید؟
من در خانوادهای اهل کتاب و مطبوعات بزرگ شدم. روزنامهها و مجلات همیشه در خانه ما موضوعیت داشتند. تمام کودکیام با کیهانبچههای مرحوم امیرحسین فردی که سهشنبهها روی کیوسک میرفت، سپری شد. تازه به سن نوجوانی رسیده بودم که یک روز پدرم با مجله «سروش نوجوان» به خانه آمد و گفت که این مجله تازه چاپ شده و دیگر این برای سنت مناسب است. از همان اولین مواجهه با مجله، شیفته طرح جلد ساده، کاغذهای کاهی و مطالب صمیمی و خواندنیاش شدم. یادم است تا فردایش کل مجله را از پشت و روی جلد گرفته تا آگهیها و اسامی شورای سردبیری و هیئت تحریریه همه را خوانده بودم. سروش آنروزها شورای سردبیری داشت که سهنفر بودند. یکی از آنها قیصر امینپور بود. از همان لحظهای که اسمش را خواندم، برایم جذاب و گیرا آمد. «قیصر» اسمی وزین و سنگین بود که کمتر جایی شنیده بودم. به نظرم صاحب این اسم باید قدی بلند و ریش و موهایی سیاه و انبوه میداشت! یادم افتاد مطلبی هم توی مجله نوشته بودند. ورق زدم و به «حرفهای خودمانی» رسیدم؛ چیزی مثل «سخن سردبیر» مجلات دیگر بود که برای نوجوانان با نثری ساده و صمیمانه مینوشتند. تا جایی که به یاد دارم حرفهای خودمانی آن شماره درباره جنگ و موشکباران و بچههای پایین شهر و حاشیه شهر بود که خیلی رویم اثر گذاشت. این اولین مواجهه من با نام قیصر امینپور بود.
قلم قیصر امینپور را در کارهای نوجوانش مثل اشعار یا مجلات چطور میدیدید؟
من قبل از آشنایی با اشعارشان، با نثر ساده و صمیمیشان در سروش نوجوان آشنا شدم. حرفها و مفاهیم مهم و بزرگ را خیلی ساده و صمیمی روایت میکردند. با همه نوجوانیام کاملا درک میکردم این قلم و این نگاه، قلم فردی دردکشیده و دردمند است که دلش از دنیا و سختیها و تیرگیهای آن خسته است و آرزومند دنیای شاد و روشنی برای کودکان و نوجوانان سرزمینش است. اینها همه از تکتک کلمات و واژههای قیصر میجوشید و چون از دل برمیآمد، لاجرم بر دل مینشست. بعدها کمکم با اشعارشان هم آشنا شدم. شعر معروف «باز آمد؛ بویِ ماهِ مدرسه/ بوی بازیهای راهِ مدرسه» که اول مهر و پاییزهای ما را رنگی و زیبا میکرد مال قیصر بود. بعدها شعر دیگری از او خواندم با این مطلع: «پیش از اینها فکر میکردم خدا/ خانهای دارد میان ابرها» که این هم خیلی زیبا و خواندنی و در عین حال پرمعنا بود. کلا همه نوشتهها و اشعاری را که آن ایام قیصر برای نوجوانان مینوشت، دوست داشتم و برایم ارزشمند و تأثیرگذار بود؛ چون دنبال مفاهیم بلند بود و این مفاهیم را با زبانی ساده و خودمانی و خیلی هنرمندانه به نوجوانان منتقل میکرد.
سروش نوجوان هر سال کتاب سال نوجوان انتخاب میکرد. یک بخش بود که داوریاش با استادان و نویسندگان بود و بخش دیگر که نوجوانان داورش بودند. فکر کنم تابستان سال ۷۲ بود که از دفتر مجله تماس گرفتند و گفتند که من را به عنوان داور نوجوان کتاب سال انتخاب کردهاند. آنقدر غرق شور و هیجان و اشتیاق شده بودم که زنگ زدم به آقای امینپور و از ایشان تشکر کردم که بهم اعتماد کردند. این شاعر با صبر و مهربانی پدرانه پشت خط سکوت کردند تا تعارفهای من تمام شد، بعد خیلی ساده و صمیمی گفتند: «لیاقت خودت بوده دخترجان».
یکبار هم آرشیو یکسال گذشته سروش را که مجلد کرده بودند میخواستم به خانه ببرم و دوستان تحریریه میگفتند فقط همانجا میتوانم تورق کنم. همانموقع مرحوم امینپور وارد دفتر شدند و قیافه درهم من را که دیدند و از موضوع مطلع شدند، مجلد را از توی قفسه بیرون کشیدند و دادند دستم و گفتند: «این دختر هم تمیز و سالم برمیگرداند و هم تند و سریع میخواند». هنوز هم با یادآوری این خاطرات، قلبم روشن و گرم میشود. قیصر امینپور حق بزرگی به گردن ما بچههای دهه پنجاه و شصت داشت و بیشتر این دوستان به جز بنده، الان از خوبان و بزرگان اهالی قلم و رسانه و فرهنگ شدهاند.
به یاد دارید که در دوران زندهبودن قیصر، کدام شعرش را بیشتر دوست داشتید؟
تقریبا همه شعرهایشان را دوست دارم؛ اما چند شعر هست که بیشتر از بقیه در ذهنم مانده است و همیشه به یادشان دارم.
«سهشنبه؛ چرا تلخ و بیحوصله؟
سهشنبه؛ چرا این همه فاصله؟
سهشنبه؛ چه سنگین! چه سرسخت؛ فرسخ به فرسخ !
سهشنبه؛ خدا کوه را آفرید.»
یا غزل دیگرشان که با این دو بیت تمام میشود به نظرم خیلی اثرگذار و تصویری است:
«عاقبت پروندهام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی ميز خالی من، صفحهی باز حوادث
در ستون تسليتها نامی از ما يادگاری»
یا شعر مهم دیگرشان که تقریبا همه شنیدهایم:
«سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
چو گلدان خالی، لب پنجره
پُر از خاطرات ترک خوردهایم»
اگر بخواهیم بهترین و خواندنیترین اشعار و غزلیات قیصر امینپور را انتخاب کنیم، واقعا کار سختی است. مثلا چه کسی است که این شعر را از این شاعر نخوانده باشد و تحتتأثیرش قرار نگرفته باشد:
«حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه میکنی وقت رفتن است
و باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آن که باخبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر میشود
آی! ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چه قدر زود دیر میشود...»
اما دوست دارم آخرین شعر به یادماندنی از قیصر را با این ابیات زیبا در وصف نام خودش به پایان برسانم:
«و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز میشود!»
روحش شاد و قرین آرامش که به گردن ما و بچههای نسل ما حق بزرگی داشت.
نظر شما