مرگ مسئله مهمی در زندگی همه موجودات زنده بویژه انسانهاست؛ اما آیا باید درباره مرگ با بچهها که روحیه حساسی دارند صحبت کرد یا نه؟ این پرسشی است که بسیاری از پدرها و مادرها با آن مواجه هستند. از بچگی و با توجه به فرهنگ اسلامیمان، مرگ رفتن پیش خداوند تعریف شده است. هر کودکی زمانیکه پدربزرگ یا مادربزرگش یا حتی یکی از عزیزانش را از دست میدهد، بزرگترها با این تعریف که «رفته پیش خدا» پاسخش را میدهند. با این پاسخ چه ذهنیتی برای کودک ایجاد میشود؟ آیا کودک با شنیدن این پاسخ تمام مسائلش حل میشود و دیگر در ذهنش درگیر پاسخ نیست؟
اگر اینگونه فکر میکنید باید بگویم اشتباه است؛ چرا که کودک با شنیدن این حرف (رفته پیش خدا) بیشتر ذهنش درگیر میشود که چرا رفته است؟ خداوند خوب است یا نه؟ اگر خداوند خوب است پس چرا عزیزان من را برده است؟ اگر نیست پس عزیز من در خطر است و جای مناسبی نرفته است؟ اینجاست که کودک دچار تناقص میشود. در بعضیمواقع کودک با شنیدن این حرف که «پدربزرگ یا مادربزرگت رفته پیش خدا»، منتظر بازگشت آنهاست؛ چون تعدادی از بچهها فکر میکنند، رفتن پیش خدا، یک نوع مسافرت است که بعد از مدتی برمیگردند.
در بعضی از مواقع حتما لازم نیست که کودک یکی از عزیزانش را از دست داده باشد تا درباره مرگ بپرسد؛ چون کودکان طی زندگی روزمره خود، بارها با واژههای مرگ و مُردن مواجه میشوند. بنابراین حتی بدون اینکه کسی از عزیزانشان را از دست داده باشند، باز هم درباره مرگ سؤال میکنند. بچههای خردسال از همان اوایل زندگی از مرگ آگاه میشوند و راجعبه آن میشنوند. آنها در قصهها درباره مرگ میشنوند، آن را در برنامههای تلویزیونی میبینند و با حشرات، پرندگان یا موجودات مرده در پارکها، پیادهرو یا کنار جاده روبهرو میشوند. برخی از بچهها هم ممکن است قبلاً مرگ یک حیوان خانگی یا عضوی از خانواده را تجربه کرده باشند.
حال که کودکان درباره مرگ میپرسند، درباره آن چه دیدگاهی دارند؟ کودکان تحتتأثیر بزرگسالان از مرگ میهراسند و اندیشههایی وهمناک پیدا میکنند؛ چرا که جنبههایی از مرگ هست که بچهها در این سن هنوز نمیتوانند درک کنند. برای مثال، آنها در این سن هنوز نمیتوانند درک کنند که مرگ همیشگی و اجتنابناپذیر است و برای همه اتفاق میافتد. آنها همچنین نمیتوانند درک کنند که مُردن به این معناست که بدن دیگر عملکردی ندارد. آنها ممکن است بر این باور باشند که فردِ درگذشته هنوز غذا میخورد، میخوابد و کارهای روزمرهاش را انجام میدهد، با این تفاوت که اغلب فکر میکنند این کارها را در آسمان یا زیر زمین انجام میدهد.
هر چند بار هم که آن را توضیح دهید باز هم کودکان خردسال واقعا نمیتوانند درک کنند که چه چیزی باعث مرگ میشود و ممکن است فکر کنند که مرگ چیزی موقتی و برگشتپذیر است؛ حتی وقتی یکی از والدین یا خواهر یا برادری فوت کردهاند، باز هم بچههای خردسال غالبا مرگ را چیزی نمیدانند که بتواند برای آنها هم اتفاق بیفتد؛ ولی باید این حقیقت را بپذیریم که مرگ، یکی از تجربههایی است که برای همه افراد اتفاق میافتد و از قبل هم کسی خبر ندارد. به همین دلیل قبل از قرار گرفتن در آن شرایط، کودک خود را باید به خوبی آماده کرده و به سؤالاتش تا حد امکان پاسخ درست داده باشیم. یکی از ابزارهای خوبی که در این زمینه به کمک والدین آمده است، کتابها هستند.
مجموعه «پرسشهای کودکان دربارهی مرگ» از سوی انتشارات کتابهای مهتاب (واحد کودک و نوجوان محراب قلم) منتشر شده است. این مجموعه پنججلدی نوشته ماری اوبینه است که با ترجمه مهناز عسگری ارائه شده است. تصویرهای جذاب این مجموعه را دانکر لورو و انوک ریکار ترسیم کردهاند. هر یک از جلدهای این مجموعه در ۲۴ صفحه مصور رنگی، شمارگان هزار و ۶۵۰ نسخه و به بهای ۳۵ هزار تومان برای گروه سنی بالاتر از ۷ سال منتشر شده است. در کتابهای این مجموعه کوشش شده است کودکان به نحوی ساده و طبیعی درباره موضوع «مرگ» بیندیشند و آن را امتداد طبیعی زندگی بدانند. عناوین این مجموعه عبارتاند از: درخت دوشاخه، ارباب باغ، پیرزن و دختر جوان، سرزمین ارواح، اسب پادشاه.
هر یک از جلدهای مجموعه «پرسشهای کودکان دربارهی مرگ» با یک گفتوگو شروع میشود. در ادامه، مخاطب قصهای را میخواند که مرتبط به محتوای گفتوگوی اول کتاب است. سؤالهای گفتوگوها به این شکل است که «چرا ما میمیریم؟»، «اگر قرار است بمیریم، چرا زندگی میکنیم؟»، «وقتی میمیریم به کجا میرویم؟»، «چرا مرگ غمانگیز است؟» و «چرا دوست نداریم درباره مرگ حرف بزنیم؟».
درخت دوشاخه
این داستان با سؤال «چرا ما میمیریم؟» شروع میشود. در این جلد، قصه درباره درخت کهنسالی است که در وسط یک روستا قرار دارد. این درخت چنان پیر و فرتوت است که عدهای میگویند عمرش از زمین هم بیشتر است. درخت قصه ما فقط دو شاخه دارد؛ دو شاخهای که مانند دو دست بزرگ از دو طرف تنه درخت روییدهاند و میوههای یکی از شاخه خوب و خوردنی و میوههای شاخه دیگر سمی و کشنده است. باید ببینیم آیا مردم روستا میتوانند از این درخت میوه بخورند و زنده بمانند یا نه؟
این جلد با طرح سؤل «اگر قرار است بمیریم، چرا زندگی میکنیم؟» شروع میشود. داستان «ارباب باغ» درباره پادشاهی است که قصری وسط یک باغ بزرگ دارد. در این باغ، بوته کوچک گُل سرخی است که بسیار ضعیف و نازک است. اسم این بوته آناهاکان است و هیچوقت گلی بر آن نمیروید. پادشاه در کتابی قدیمی خوانده است که «وقتی بوته آناهاکان گل بدهد، صاحب باغ عمر جاودان پیدا میکند.» حالا باید ببینیم که بوته گل میدهد یا نه؟ آیا پادشاه عمر جاودان دارد؟
جلد سوم این مجموعه سؤال «چرا دوست نداریم دربارهی مرگ صحبت کنیم؟» را مطرح میکند. این قصه در کشوری در قاره آفریقا اتفاق میافتد. در این کشورها که اسبهای خوبی پرورش میدهند، پادشاهی است که اسب سفید زیبایی به نام اَشهَب دارد. پادشاه اَشهَب را خیلی دوست دارد و به مردم هشدار میدهد که «وای بر کسی که روزی خبر مرگ اسبم را برایم بیاورد.» از قضا اَشهَب را مار نیش میزند و میمیرد. آیا مردم میتوانند به پادشاه بگویند که اَشهَب مرده است؟
جلد چهارم این مجموعه با سؤال «چرا مرگ غمانگیز است؟» آغاز میشود. این قصه در سرزمین آلاسکاست. سزرمینی که تابستان و زمستان، پُر از برف است. در این سرزمین دختری زیبا و جوان به نام آنی زندگی میکند. ایگاشو هم نام پسری است که قرار است رئیس جدید قبیله شود و بسیار آنی را دوست دارد. متأسفانه آنی قبل از عروسی، شبی ناخوش میشود و از دنیا میرود. بعد از این حادثه، ایگاشو آرامش خود را از دست میدهد و برای اینکه بتواند دوباره آرامشش را بدست بیاورد، به سرزمین ارواح میرود. باید با ایگاشو همسفر شویم تا ببینیم چه اتفاقی برای او رخ میدهد.
آخرین جلد از این مجموعه با سؤال «وقتی میمیریم به کجا میرویم؟» شروع میشود. داستان درباره پیرزنی است که بسیار مریض است و شفادهنده روستا او را جواب میکند. پیرزن نمیخواهد که پای مرگ به خانه او باز شود؛ بنابراین درِ خانه را میبندد و هر آنچه را در خانه دارد پشت در میگذارد تا مرگ نتواند داخل شود. آیا با این کار مرگ میتواند به سراغ پیرزن برود یا نه؟
نظر شما