به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، در سومین روز برگزاری نمایشگاه کتاب تهران، محفلی با محوریت روز دختر با عنوان «روایت دختر» در سرای ادبیات برگزار شد. این محفل به دبیری وجیهه سامانی با اجرای مژده لواسانی با روایات و داستانخوانی میترا لبافی، سحر قناعتی، پرستو علی عسگر نژاد و نغمه مستشار نظامی همراه بود.
در ابتدا مژده لواسانی با اشاره به اهمیت برگزاری چنین نشستهایی برای دختران آن هم در نمایشگاه کتاب از اهالی رسانه و فرهنگ درخواست کرد تا روایت خود را درباره دختران قرائت کنند.
میترا لبافی با مضمون نقش دختران این سرزمین اولین روایت را خواند: «مدتهاست روز دختر از کنار دیواری میگذرم که کسی به من این را روز را تبریک نگوید. یادم هست که چند سال پیش همکاری آمد و برای همه دختران کم سن و سالتر از من آینه خرید و با هزار خجالت به من هم داد … کلی. من را از نظر ذهنی به چالش کشید بعد فکر کردم اصلاً روز دختر برای دختر بچه هاست نه برای ما… انگار دیگر نمیتوانستی خودت را دختر بنامی وقتی که مثل یک مرد زندگی میکردی… و بعد رسیدم به اینکه روز دختر هیچ تعریف مشخصی ندارد و ما الکی فقط به یاد حضرت معصومه سلام الله علیها و تولد او دست میزنیم و هورا میکشیم… یک عده هم پست اینستاگرامی میگذارند از دخترانی که موهایشان را دم موشی بستهاند و باباهایشان قربان صدقه شان میروند. گاهی هم فکر میکنم به اینکه دختری مثل من و مثل ما در کجای این کهکشان بزرگ ارتباطات رسانهای از رسانه دیرین کتاب تا رسانههایی در قابهای بزرگتر مثل سینما و همین تلویزیون خودمان وجود دارد… نکند.
اصلاً آدمهایی مثل ما منقرض شدهاند و باید تا آخر عمر از کنار دیوار بگذری کی و کجا میخواهد برای ما فیلم بسازد… قصه بنویسد.... صدای ما باشد. چرا حتی خودمان صدای خودمان نشدیم. توضیحش سخت نیست. ما دختران طبقه متوسط هستیم. با مانتوها و چادرهایی که نظیرش کمتر هست با نوع بیان و حرف زدن و راه رفتنهایی که مجوز همه جا هستند اما اگر دقت کنی مجوز هیچ کجا نیستند. ما ناهنجاری نداریم پس دیده نمیشویم و البته کسی هم دوستمان ندارد. یک ضرب المثلی عربها دارند: خالفوا تعارفو!..... یعنی مخالفت کنید تا شناخته شوید. ما مخالفت نمیکنیم برای همین جدی گرفته نمیشویم. پس خیلی هم سخت نیستیم. اما به معنای این نیست که نگرانی نداریم به معنای این نیست که آرزو نداریم. به معنای این نیست که خواسته ای نداریم. به معنای این است که نگرانی هایمان خیلی جدیتر است. خیلی عمیق تر است. خیلی تکاندهنده تر است و آرمانهایمان خیلی تر و تمیز تر و دست نیافتنی تر و ویژه تر است. آرزوی ما این نیست که موهایمان هوا بخورد. آرزوی ما از این سطح.گذشته. آرزوی ما این است که کسی که به قلب ما راه پیدا میکند ما را همان طور که هستیم قبول داشته باشد. با نوشتههایمان. با درس هایی که خوانده ایم. با کتابهایی که پشت سر گذاشته ایم با دنیایی که مثل خواهران برونته تجربه کردهایم مثل رابعه در خلوت خوانده ایم مثل پروین در رنجها با کمک آنها عبور کرده ایم … و اگر به تاریخ نگاه کنی میبینی که همه آنها که اسم بردیم یا در جوانی سل و حصبه گرفته اند یا صدایشان در تاریخ گم و گور شده است..... پس انگار طبیعی است که کاری کنند که تو از کنار دیوار بگذری.... اصلاً شاید آنها می خواهند همان دخترانی که روز به روز آرزوهایشان رنگ و لعاب بیشتری دارد و در رقص و نوع پوشش و گفتار و لحن و هنجار شکنی تنزل پیدا میکند دیده شوند و دخترانی که پایههای ذهنی جامعه ای که نمی خواهد رشد واقعی را تجربه کند میلرزاند به انزوا بروند. مثلاً من سوالم از خانم پوران درخشنده است. چرا برای دختری که میرود دبیرستان یا رفت دبیرستان و سهراب سپهری خواند و فروغ خواند و کلاس عکاسی رفت و روزنامه نگار شد فیلمی نمی سازی؟ برای مریم میرزاخانی که همکارم وقتی او فوت کرد چهره اش را دید و گفت چه دختر زشتی هم بوده فیلم نمی سازی؟ سوالم از خانم رخشان بنی اعتماد است.... چرا برای هر کتک خورده ای که شدیدترین و فجیع ترین و نادرترین زندگی را دارد فیلم میسازی ولی برای آن آدمهای معمولی نه چندان معمولی را فیلم نمیسازی کسی که میرود این سان نجیب. سنگین. سرگردان؟ نه شما فیلمساز نیستید. من هم خبرنگار خوبی نیستم… چون همه ما بقایمان را به نحوی در نگفتن یا به خاکی زدن دنبال کردیم… تو رسانههای آن سمت را میخواستی و من ترجیحم این بود که نوشتن را در خلوتم تجربه کنم و حرفهای رسمیام را در حیطهای که متعلق به من نبود به نویسندگان کتابها تعلق داشت دنبال کنم تا نروم به سردابهای سرد و سنگینی که پروین و دیگران تجربه کردند. همه ما به نوعی جانمان را دوست داشتیم و در سکوت در یک جنایت دسته جمعی در حق خود و دیگران شریک شدیم. ما همه با هم دختران نجیب عصر خود را با گرفتاریهایشان تنها گذاشتیم.»
راوی بعدی سحر قناعتی خبرنگار حوزه فرهنگ و هنر صداو سیما بود که پشت میکروفون رفت و متن خود را خواند:
«گاه با نام گلی صدایش میزنند و گاه با نام یکی از زیباترین خلقتهای خدا
گاه همنام شقایق، لاله، نرگس، مریم است و گاه هم نام خورشید، ستاره، باران، دریا
گاهی هم هم وزن و هممعنا با عالی ترین صفتها
آرام، فرزانه، یگانه و زیبا
دختر است و مونس مادر، دختر است و غمخوار پدر، دختر است و همراه خواهر و برادر، دختر است و دنیایی که با وجودش می شود بهتر
من دخترم ریشه هایم جان گرفته در خاک ایران
دلم گرم است به پدر و مادری که از همان کودکی دخترانگی را به من آموختند.آموختند باید ریحانه بود و معصومه، باید صدیقه بود و طاهره، باید فاطمه بود و فاطمه و فاطمه
دلگرمی هایم به من آموختند تا بلند نشوی نمی توانی قدم برداری، تا قدم برنداری نمی توانی بدوی، تا ندوی نمی توانی برسی
من یکی از دختران ایرانم
ایرانی که همیشه مقاوم بوده و معتقد
ایرانی که همیشه استوار بوده و پایدار
ایرانی که یک جهان اصالت و نجابتش را تحسین می کنندو به او چشم دارند
من یکی از دختران ایران قلم و قدم و هم و غمم ترسیم تصویر امید است برای دختران کوه دختران دست دختران انتظار و اصلاً دختران هر دیار...
تصویر امیدی که در پس آن ایمان است و فرای آن آینده ای درخشان
من یکی از دختران ایران هستم سحر قناعتی ریشه هایم در فارس و اصفهان روییده
شاید علاقه ام به فرهنگ و هنر هم از همان جا می اید
من همسایه سی و سه پل و منار جمیان و زاینده رودم
از هر کدامشان چیزی آموختم از سی و سه پل استقامت، از منار جمبان بازتاب رفتار و گفتار که امروز با نام کارما زیاد بر سر زبان ها افتاده از زاینده رود جریان داشتن و پویا بودن.
از حدود ۱۰ سالگی که پا به دنیای هنر و رسانه گذلشتم دانستم باید صبور بود و سکوت کرد و اموخت
آموخت و آموخت و آموخت
هر زمان حس کردیکاملی باختی به معنی واقعی کلمه باختی
من افتخار میکنم که در هر ضیافت و جشنواره و رویداد فرهنگی می روم دختران بسیار می بینم که برخی شبیه به من فکر می کنند و برخی متفاوت با من اما همه اهل ادب و فرهنگ و اندیشه اند
من خوشحالم که در اتمسفری تنفس میکنم که دختر بودن خود ارزش است
از همان بدو تولد می گویند دختر نعمت ایت دختر رحمت است
من افتخار می کنم که در سرزمینی زندگی میکنم که فروغ ها و سیمین ها و مریم میرزاخانی ها و ده ها دختری زندگی می کنند که شاید نامشان را ندانم اما برای لحظه لحظه زندگیشان جنگیده اند تا به موفقیت رسیده اند.
من به خودم و دیگر دختران ایران به شدت ایمان دارم.»
پرستو علی عسگرنژاد، فعال رسانهای هم در این محفل حضور داشت و روایتی در غالب کودکی خود از دهه ۶۰ خواند:
«با اتوبوس برقی دوطبقه میبرمت!
این جمله مامان، اسم شب شوق بود. اتوبوس برقی دوطبقه از تمام مرزهای من رد میشد. اولک و وولک را دور میزد، آقای چاق و آقای لاغر را جا میگذاشت، گاز میداد و انگار به سمت خانۀ شکلاتی هانسل و گرتل میرفت. اتوبوس برقی دوطبقه میتوانست من را از پای برنامۀ کودک بلند کند. میتوانست چندصدمتر تا ایستگاه، پیاده، بدون نق، راه بیاورد، تنها به شوق اینکه طبقۀ بالایش بنشینم و تهران را دید بزنم. هیچوقت نمینشستم. همیشه پیرزنی بود که بوی ویکس میداد، زنی که بار شیشه داشت، مادربزرگی که چند کیلو سبزی آش دستش بود، مادری که چادرش زیر تن بچهای که به بغل گرفته بود، چروک و خیس عرق شده بود. مامان هیچوقت نمیگذاشت از اول تا آخر مسیر خانه خاله را روی صندلی اتوبوس بنشینم. تا اولین مضطر میآمد، مامان تشرم میزد که بلند شوم و جایم را به بزرگتری ببخشم و حرمت موی سفیدش را که از زیر چادر مشکی معلوم نبود، نگه دارم. در عالم بچگی با خودم فکر میکردم از کجا معلوم؟ اصلاً شاید موهای کسی که جایم را زورکی به او بخشیدهام، سیاه باشد. دلم میخواست موهایم سفید شود تا مامان بلندم نکند. دوست داشتم روی صندلی کنار پنجره بنشینم و زل بزنم به ویترین مغازهها که از جلوی چشمم بُر میخوردند. دلم بود آسمان را تماشا کنم و ببینم ابرها شبیه کدام حیوان باغوحش پلاستیکی من شدهاند. پنجره را باز کنم و دستم را بیرون ببرم تا با باد، زورآزمایی کنم، ببازم و از عبور سریعش از پره میان انگشتهام، کیفور شوم. بوی عطر تند مشهدی، گشنیز و جعفری تازه، صابون گلنار، کرم رزایران، پودر بچه. با قدی که به کمر آدمبزرگها نمیرسید، در ازدحام تنها، میان بوی تن آدمها گیر میافتادم. مامان با زن کناردستیاش تهران را مرور میکرد. کجا کوپن چی اعلام شده؟ کدام مرکز بهداشت، خدمات بهتری را ارائه میکند؟ کجا تازه نانوایی زدهاند؟ کدام قصابی گوشت تازهتری دارد؟ کدام خانه صبحهای جمعه حلیم نذری میدهد؟ زنها به گفتوگو اضافه میشدند. اطلاعات روی هم تلنبار میشد. «همین یکی رو داری؟ یکی دیگه هم بیار!» جملۀ ثابت گفتوگوها در تمام اتوبوسگردیها بود که با اشاره به من، ادا میشد، منی که دوست داشتم یکییکدانه بمانم. گوش از گفتوگوها میگرفتم. از میان مانتوها و دامنها و چادرها، پابلندی میکردم تا بیرون را ببینم. چشمچشم میکردم برای رسیدن به ایستگاه خانه خاله مامان، برای دیدن عروسک سخنگو. همیشه آنجا بود، اما ترسم هیچوقت تمام نمیشد. هربار از سر کوچه نینی چشمهایم دودو میزد نکند ویترین اسباببازیفروشی فرق کرده باشد. نکند عروسک سخنگویی را که قرار بود هروقت دختر خوبی شدم، سهم من باشد، دیگری خریده باشد. وقتی برق موهای طلایی عروسک را از پشت ویترین میدیدم، انگار وسط عروسی بودم و کسی مشتمشت نقل ریز و گرد صورتی روی سرم میپاشید. قلبم پرستوی کوچکی میشد که خودش را به قفسه سینهام میکوبید. مامان که شوق دیدار خالهاش را داشت، هیچوقت امانم نمیداد سیر دل آن شاهدخت موطلایی را تماشا کنم. همیشه دستم را میکشید که: «برگشتنه هرچقدر دلت خواست نگاش کن»، وعدهای که بیم تاریکشدن هوا موقع برگشتن و نرسیدن به اتوبوس، هیچوقت نمیگذاشت محقق شود. هربار، من بودم و نگاههایی شتابزده و حسرتبار به عروسک سخنگویی که اسمش را در خیال خودم «سارا» گذاشته بودم.
در همان سرزمین خیال، باورم بود سارا با من حرف خواهد زد و داستان مرد اسباببازیفروش و بقیۀ اسباببازیهای پشت ویترین را، قصۀ تمام عابران خیابان را برایم خواهد گفت. هربار که از سر کوچه خاله میگذشتیم، تصمیم میگرفتم برای مامان خوبترین دختر دنیا شوم، دختری که به پاس همه خوبیهای ترد و لطیفش، میتواند عروسک سخنگو جایزه بگیرد. مامان بغلم میکرد که زنگ سوتبلبلی را من بفشارم. خاله با چشمهای ریزی که شبیه تیله آبی تکپر من بود، پریوار، در آستانه در ظاهر میشد. شکلاتی میچپاند گوشه لپم و قربانصدقهام میرفت. پیرزنی نحیف و تکیده بود با موهای برففام که شبیه موهای وز و حنابسته اززیرچارقدبیروندویده باقی پیرزنها نبود. موهای خاله را نقرهای میدیدم. انگار اکلیل نقرهای روی سرش پاشیده بودند، درست شبیه نصرتالزمان، زنی که همیشه، پشت پنجره خانه خاله، روی صندلی راحتی چوبیاش، آرام و باوقار تکان میخورد و پنجه میبرد میان موهای بلند گربه سراپامشکیاش. موهای سفیدِ برفی نصرت و گردنبد مروارید اصلش، همیشه با لباسهای مشکی توری و بلندش در تضاد بودند. کمحرف بود. به چشم چهارسالگیام مهربان نمیآمد. چشمهای سبز درشتی داشت با نگاهی مات و خیره. خاله، درست برعکس نصرتالزمان، همیشه لبخند بود. مایه فخر مامان بود. مهمترین کس و کار مادر تکدخترِ از دو طرف یتیم من که برای درددلهایش پناهی جز آغوش تنهاخالهاش نداشت. دیدنش قضا نمیشد. تا میدیدمش، همهچیز در من مرور میشد. تعریفهای پایانناپذیر مامان از خاله برای مسافران اتوبوسهای دوطبقه. کارتونی در ذهنم پخش میشد که قهرمان اصلیاش خاله بود که اکواندیو سیهروزی را شکست میداد. مامان همیشه روایت را از اینجا شروع میکرد: «خالهم؟ شما که نمیدونین. شیرزنی بود برای خودش. دوتای هیکل الان من! همه فکر میکردن خارجیه بس که بر و رو داشت. گیس کمند طلایی، پوست مهتابی.» بعد، دنیا وفا نداشت. خاله را زود شوهر میدادند. زود میزایید. شوهرش قبل تولد بچه، میمرد. خاله صاحب پسری میشد که همه دخترهای محل عاشقش میشدند. اینطور بود که چشم میخورد. شاید هم آه همین دخترهای عاشق او را زمین میزد. مامان هنوز به روایت واحدی نرسیده بود. بر خودش هم محل اختلاف بود که چه شد آخر؟ اینجای قصه، وقت تعریفکردن از پسرخاله بزرگی که فقط عکسهایش را دیده بود، چشمهایش موج میافتاد. لبی که با آن، گوشه چادر را نگه داشته بود، میلرزید و چادر رها میشد، مثل اشکها، میان جملات بریدهبریده: «پسرخالهم رفته بود هند درس دکتری بخونه برگرده به کشورش خدمت کنه. خالهم فرستاده بودش. زندگیش رو بهخاطرش فروخته بود که بفرستدش بره که دستشون بهش نرسه. ساواک دنبالش بود. ای روزگار. یه روز حال پسرخالهم توی خیابون بد میشه. نامسلمونا یکی از این گاوپرستا بهش آمپول اشتباهی میزنن. آخرش نفهمیدیم از قصد زدن یا فقط غفلت بود. جیگرش پارهپاره از توی حلقش میاد بیرون. جادرجا تموم میکنه». میان بهت مسافرها، آه حسرت پیرزنها، غبطۀ جوانترها، ناگهان مامان تراژدی را تبدیل به حماسه میکرد. اشک را تند از صورت میگرفت. صدایش را طنین میداد و میگفت: «جنازهش رو با هواپیما از هند آوردن. خالهم شب که خبر رو شنیده بود، پابرهنه از خونه تا فرودگاه دویده بود. صبح که مامان و بابای خدابیامرزم–قربون شما! خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه- پرسونپرسون میرن پیداش میکنن، میبینن یه پیرزنی با صورت تکیده نشسته بالای سر یه تابوت. موهاش یه شبه سفید شده بود. سفید سفید.» و تا من میخواستم توی حرفش بپرم و بگویم «سفید نه! نقرهای! اکلیلی»، ادامه میداد. نمیگذاشت حیرت شنوندهها تهنشین شود. تصویر اوج رفتار حماسی قهرمانش را تا تنور دلها داغ بود، میچسباند: «خودش بچهش رو گذاشت توی خاک. خودش روش خاک ریخت. تمام خرج و مخارج کفن و دفنشم خودش داد. بعدم وسایلش رو جمع کرد رفت خونۀ دوستش. نصرتالزمان. شما نمیشناسیدش البته. خانومیه برای خودش. از اون زنای اعیونی. اونم بیوه، بیپشت و بیاولاد. هیچوقت بچهش نشد. تا مصیبت روی سر خالهم ریخت، نصرتالزمان پناهش داد. خواهری کرد براش. انگار نه انگار که هفتپشت غریبهن. آره. آره والا… کی میکنه؟ کی تو این زمونه از این کارا میکنه؟ بله خواهر. درست میفرمایین. زن. زن باید باشی تا بفهمی. مرد کی از این کارا میکنه اونم برای یه غریبه. زنه که مادری بلده، خواهری بلده. میگفتم. خالهم رفت با دوستش، همین نصرت، توی یه خونه زندگی کنن. دیگه پاش رو توی خونهای که پسرش بهش برنمیگشت، نذاشت که نذاشت که نذاشت». چادر را میکشم روی صورتم. دیگر توان تماشا ندارم. مادر علی، علی آقاعبداللهی، دست میکشد روی یک پارچۀ سفید بلند که با چهار بند، سر و ته و وسطش جمع شده. پنبههای میان پارچه را فشار میدهد، جا به جا دستش را میفشارد تا ببیند کجا انگشتهاش به یک جسم سخت میخورد، به تکهاستخوانی که از پسرش در بیابانهای سوریه تفحص شده و برایش به معراج آوردهاند. بعد، با بهتی که تمام چشمهاش را گرفته، سرش را به چپ و راست میچرخاند و به هر کس که حوالی اوست، میگوید: «بچهم وقتی میرفت، هشتاد کیلو بود. این هفتصد گرم استخون چیه برای من آوردن؟ شما میدونین این کجاشه؟ دستشه؟ پاشه؟ کجاش رو باید بغل کنم؟» روضهخوان، انگار لهوف را جلویش گذاشته. خط به خط، مقتل میخواند و صدای مردانهاش موجموج، درهممیشکند، مثل تمام مردانی که در سالن معراج شهدا ایستادهاند. عقب ایستادهاند. گذاشتهاند زنها، دخترها، مادرها، خواهرها، مجلس وداع را زنانه برگزار کنند. روضه مصور است. دختر امیرالمؤمنین با پای برهنه میدود تا ببیند چه بر سر بدن علیاکبر آمده. جوانان بنیهاشم خوانده میشوند.
روضهخوان پناه میبرد به شعرها، به کهنهروضههای آشنا که هرگز قدیمی نمیشوند. گاهی رباب برای پسری که نیست، لالایی میخواند، گاهی کمر لیلا تا میشود، گاهی امالبنین به بقیه میگوید دیگر به او نگویند ام البنین، مادر پسرهایی که همه شهید شدند. روضهخوان گریز میزند به دلتنگی سکینهخاتون برای برادرش، علیاکبر. حضرت زینب کنار مجمعی دیگر نشسته، چند سال قبل، مجمعی که پارههای جگر برادر را بغل گرفته. موهای زن یکشبه سفید میشود. از میان تاروپود تیره چادر، نگاه میکنم به زینب، خواهر علی، که وسط روضه، کنار تابوت برادر شهیدش از حال رفته است. نگاه میکنم به دستهای چروکیدۀ مادر علی که دستهای موی سراسیمه را که از زیر روسریاش بیرون دویدهاند، هل میدهد زیر حرم روسری. انگار دستی از آسمان، چند مشت اکلیل نقرهای ریخته روی سر این زن. چند زن، زیر شانههای مادر علی را میگیرند و او را از کنار تابوت دور میکنند. مادران و خواهران شهدای مدافع حرماند، زنها و دخترانی که یک روز در همین اتاق برایشان از شام بلا شهید آوردهاند. آنها بلدِ این مسیر دلکندناند، آشنای اندوه لحظههای وداع. سر میچرخانم در سالن معراج. انگار خاله کنار تابوت نشسته و نصرتالزمان زیر شانهاش را گرفته است. انگار تمام دختران و مادران و زنان تاریخ، نوحهخوان مراسماند. صدای مامان در من میپیچد که نشسته کنج اتوبوس دوطبقه، به زنهایی که روایت شهادت پسرخالهاش را میشنیدند و مهربانی نصرتالزمان را درک نمیکردند، میگفت: «خدا ما زنها رو اینجوری آفریده. از همون دختری برای بقیه مادری میکنیم، خواهری میکنیم». روضهخوان عمود خیمه را میخواباند و سکوت میکند. نگاه میکنم به دخترم، آیه، که کنار پرچم «فاطمه ام ابیها»، منتظرم ایستاده تا به خانه برگردیم و با عروسک موطلاییاش، سارا، بازی کند.»
نغمه مستشار نظامی شاعر هم به مناسبت روز دختر شعر خوانی کرد:
کم نیاورده ای خودت هستی
به خودت افتخار کن دختر!
مثل زنها صبور و عاشق باش
مثل یک مرد کار کن دختر!
چشمت آیینه گل امید
اقتدا کن به خنده خورشید
با قراری به رنگ سادگیت
ماه را بی قرار کن دختر!
زن نباشد، بهشت بی معناست
زن نباشد، زمین زمستان است
چادرت را به سر کن و همه را
به بهارت دچار کن دختر!
مثل ابری همیشه در گذرند
مثل ماهی سریع می گذرند
مثل توری به وسعت دریا
لحظهها را شکار کن دختر!
نمایشگاه کتاب ۱۴۰۳ تهران با شعار «بخوانیم و بسازیم» از ۱۹ تا ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در محل مصلای امام خمینی (ره) به شکل حضوری و در سامانه ketab.ir به صورت مجازی برگزار میشود.
نظر شما