سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - ساره گودرزی: مردم خیابان حیدرخانی در چهارراه دردشت بیش از سهدهه است که به لبخندهای پیرمرد قدبلند و خوشروی کتابفروشی «فرهنگستان» مانوساند، صاحب کتابفروشیای خوشپوش و خوشسخن، با چشمهای آبی روشن و لحن گیرا که با روایت از گذشتهها روح و قلب آدم را به دل تاریخ سنجاق میکند.
در کتابفروشی «فرهنگستان» همه چیز طبق نظم و قاعده چیده شده، قفسههای فلزی طوسیرنگ که کتابهای تاریخی و رمان در سویی و کتابهای دانشگاهی و کودک در سوی دیگر به نمایش گذاشته شدهاند تا مردمی که پی مطالعه و کتابخوانی هستند با عبور از این خانه، دل به دل نویسندهها و مترجمها بدهند و کتاب بخوانند.
ظهر یکی از واپسین روزهای مردادماه به دیدارش میرویم، با لبخند پذیرای ما میشود و در صندوقچه خاطراتش را بیدریغ باز میکند. از شور و شوق نوجوان لرستانیای میگوید که به کتابفروشیای در دل ناصرخسرو رفت و کمی بعد همچون سرو قد کشید و صاحب کسب و کار خود شد.
حسن رحیمی، پیرمرد خوشروی «فرهنگستان» متولد ۱۳۲۹ روستای خایان شهرستان بروجرد است، در روستایشان مدرسه نبود اما ۶ساله که شد، پیش میرزاجعفر رفت، پیرمردی که از روی قرآن و گلستان سعدی به بچهها درس میداد، او مکتبخانهای راه انداخته بود و بچهها را دور خودش جمع کرده بود تا سواد اکابرش را با آنها شریک شود.
همان روزها که مکتبخانه میرفت یک شب خواب میبیند حجره پُر از کتابش را یک نفر دزدیده و همه کتابهایش را بُرده، نیمهشب هراسان از خواب میپرد و میبیند نه کتابی در کار است و نه حجرهای، اما کابوس دزدی کتابها تا همیشه همراهش باقی میماند.
۱۲ ساله بود که به توصیه داییاش به تهران آمد و در یک خیاطی مشغول کار شد، بعد از مدتی «سیروس حقگو» شاعر همشهریاش به سراغش آمد و او را پیش حاج احمد عطایی در کتابفروشی عطایی برد. کمی بعد همه زندگی حسن، کتابهای کتابفروشی کوچه خراسانیها شد. شبها از ذوق رفتن به کتابفروشی خوابش نمیبرد و صبحها به شوق کتاب خواندن و کتابفروشی رهسپار ناصرخسرو میشد.
- «خوب یادم میآید اولین روز وقتی به کتابفروشی «عطایی» رفتم دنبال گلستان سعدی بودم، دوست داشتم ببینم کتابی که در مکتب آن را چندین و چند بار مرور کرده بودیم کجاست، دوست داشتم آن را بخوانم و خیلی زود لابلای قفسهها پیدایش کردم و ساعتها غرق آن شدم.»
حسن رحیمی این جمله را میگوید و میخندد، نگاهش را به بیرون پنجره میدوزد و لبخند روی صورتش کشدار میشود، حتماً به حقوق روزی ۲۰ ریالش فکر میکند، به روزهای رفته نوجوانی و عطش خواندن، به مدرسه شبانه «سادات» در خیابان ظهیرالاسلام و به همه روزهای جوانیاش در دنیای کتاب...
چند سالی که در تهران ماند و تحصیلاتش را ادامه داد، کتاب همواره یار غارش بود، دلباخته کارآگاه «لاوسون» و روایتهای جناییاش در داستانهای پرویز قاضی سعید شده بود و هر کتابی که از او منتشر میشد، اولین مشتری انتشارات آسیا بود تا آن را بخرد.
پیرمرد کتابفروش فرهنگستان در فاصله سالهای ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۸ در کتابفروشی عطایی مشغول کار بود. خاطرهبازیهایش از این کتابفروشی تمامی ندارد، از نمایشگاه کتاب آبان سال ۱۳۴۴ در گلخانه باغ سنگلج (پارک شهر) و نشان دادن عکس قدیمیاش در این کتابفروشی تا صف بستن مردم برای خرید کتابهای «ذبیحالله منصوری» و «مهدی سهیلی» و گپ و گفت با «محمدپروین گنابادی»، «سعید نفیسی» و «بسیج خلخالی».
او از علاقه مردم برای خرید کتاب «زردهای سرخ» و تجدید چاپهای چند هزار نسخهای آن برایم میگوید، کتابی نوشته «هانری مارکانت» و ترجمه هوشنگ منتصری. اثری شامل یادداشتهای رییس سابق خبرگزاری فرانسه در شانگهای که در جریان ائتلاف حزب کومین تانک و حزب کمونیست چین در طول هشت سال جنگ با ژاپن نوشته شده بود.
کتاب «جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل» غلامرضا نجاتی هم که به موضوع جنگ ۶روزه ۱۹۶۷ میان اسرائیل و کشورهای عربی مصر، سوریه و اردن میپردازد، اثر دیگری است که حسن رحیمی از آن بهعنوان یکی از آثار پُرفروش دهه ۴۰ نام میبرد.
او از سال ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۷ هم به کتابفروشی مهرگان در خیابان ظفر رفت و با زندهیاد رضا بارانی کار کرد؛ جایی که توانست تجربههای گرانسنگی کسب کند. یکسال بعد از اینکه به مهرگان رفت با همسرش ازدواج کرد و حالا سه فرزند از این ازدواج، خانه آنها را گرم و نورانی کرده است.
اما در فاصله سالهای ۵۶ تا ۶۰ چهار سال از دنیای کتاب دور شد و به ساختمانسازی مشغول شد، اما این دوری، دیری نپایید و حسن رحیمی که روح و جانش با کتاب پیوند خورده بود، سال ۱۳۶۰ تصمیم گرفت اولین کتابفروشیاش را با نام «دانشآموز» در ۴۵ متری رسالت تاسیس کند. ۱۰۰ هزار تومان سرمایه اولیه برای تاسیس این کتابفروشی ۵۰ متری بود که با یکی از اقوام، شراکتی خریده بودند. سال ۱۳۶۲ بود که به اتحادیه ناشران و کتابفروشان رفت و از علی محمدی اردهالی، رئیس وقت اتحادیه مجوز کتابفروشیاش را گرفت.
۱۲ سال بعد اما تصمیم گرفت بدون شریک یک کتابفروشی دیگر تاسیس کند، قرعه به نام خیابان حیدرخانی در محله دردشت درآمد و سال ۱۳۷۲ با ۴ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان ملک کتابفروشی فرهنگستان را خریداری کرد، جایی که این روزها مامن خاطرهها است. صبح تا ظهرش را در آن سپری میکند.
آن روزها که هنوز شهر کتابها و فروشگاههای بزرگ کتاب نبودند، فرهنگستان جایگاه خاص و ویژهای در محله داشت، علاوه بر اینکه همه دانشآموزان منطقه به سراغش میآمدند، دانشجویان دانشگاه علم و صنعت هم مشتری پر و پاقرصش بودند، مشتریانی که حالا دیگر ردپای کمرنگی از آنهاست.
- «ما هر سال حدود ۱۵۰۰ دوره کتاب درسی میآوردیم و این یعنی ۱۵۰۰ مشتری، همینها باعث رونق کتابفروشی میشدند اما الان بیش از چهار سال است که دیگر کتابهای درسی را خود آموزش و پرورش توزیع میکند و مشتریان خانوادگی ما دیگر رفتهاند..»
جملاتش را با بغضی پنهان در گلویش تمام میکند، میخواهم سوالی بپرسم که ادامه میدهد: «میدانی بابا جان! اینروزها انگار همه ترجیح میدهند بروند فلان سایت و فلان اپلیکیشن کتابهایشان را با تخفیف ۵۰ درصدی و ۶۰ درصدی بخرند تا اینکه بیایند به کتابفروشی. این خیلی بد است که کتابفروشیهای محلی لابلای غبار زندگی شهر گم شدهاند…»
زمان به ساعت رفتن نزدیک شده است، او با لبخند ما را تا جلوی در مشایعت میکند، دعوتمان میکند باز هم به او سر بزنیم و از اینکه باعث شدیم خاطراتش را مرور کند، تشکر میکند و اشکی گوشه چشمهای میلغزد. فاصلهمان از فرهنگستان بیشتر شده است اما جملات پیرمرد سرو قامت در ذهنم میچرخد؛ «تخفیفهای ۵۰ درصدی»، «کتابفروشیهای محلی»، «مشتری»، «صفهای خرید کتاب»، «تیراژهای چند دههزار نسخهای» …
نظرات