پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳ - ۱۰:۵۵
از کار در مزارع لوبیا تا دیدار با مولانا

آنه‌ماری شیمل در آخرین لحظات حیات خود به یکی از دوستانش گفت: «می‌دانی من به کجا می‌روم؟ من به بهشت می‌روم… اما بهشت من آنجایی است که در آن می‌توانم بسیار سفر کنم؛ می‌توانم در آن هرچه بخواهم بخوانم؛ می‌توانم در آن شاعر محبوبم مولانا را ملاقات کنم و از او بپرسم در درک اندیشه‌هایش کجا کوتاهی کردم؟»

سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - مسعود امیرخانی: سرمای سخت زمستان ۱۹۲۹ در شهر ارفورت آلمان، دختر خانم و آقای شیمل را به درد کلیه مبتلا کرد و معلم‌ها به او اجازه دادند در خانه بماند. آنه هفت‌ساله ناگزیر بود وقت خود را به دور از محیط پرهیاهوی مدرسه بگذراند؛ آن هم در خانه‌ای که به‌ندرت در آن میهمانی و رفت‌وآمدی صورت می‌گرفت و با پدر و مادری که چون موسای پیامبر تمایلی به صحبت کردن و معاشرت نداشتند.

در همان روزهای کسالت‌بار و آمیخته با درد، آنه در میان کتاب‌های پدرش یک کتاب قصه قدیمی پیدا کرد و بین قصه‌هایی که از سراسر جهان در آن آمده بود، توجهش به داستان «پادمانا و حسن» جلب شد. داستان حکیمی هندی که جوانی دمشقی را با عرفان آشنا می‌کرد و سرانجام او را به جهان رؤیاها در ته چاهی کشاند. ته چاه گنبدی بود و زیر این گنبد پر از جواهر، تابوت بزرگ‌ترین پادشاه جهان قرار داشت. روی سنگ زیر تابوت نوشته بود: «انسان‌ها در خواب‌اند و آن هنگام که می‌میرند، بیدار می‌شوند!»

این عبارت مثل صاعقه بر آنه تأثیر گذاشت. ده سال گذشت تا او متوجه شود این عبارت منسوب به پیامبر اسلام (ص) است و صوفیان مسلمان به آن علاقه داشته‌اند. عبارتی که حالا مقصد دورودراز او را نمایان کرده بود. شرق و حکمت پررمزورازش!

پدر و مرد آنه در یکی از سیاست‌زده‌ترین برهه‌های تاریخ آلمان سعی می‌کردند دخترشان را از فضای غالب روزگار به دور نگه دارند. آنه در خاطراتش به‌خوبی به یاد می‌آورد که: «پدر در سی‌ام ژانویه ۱۹۳۳ برای ناهار به خانه آمد و رادیو را روشن کرد. مادر از آشپزخانه نتیجة انتخابات را از او پرسید؛ پدر گفت: هیتلر صدر اعظم رایش شده است. مادر آهی از ته دل کشید و گفت: خدا رحم کند!»

همین دوری از فضای سیاسی روزگار بود که باعث می‌شد آنه تنها کسی باشد که با «اِوا» هم‌شاگردی یهودی‌اش معاشرت کند و در روزهای تولد به خانه یکدیگر بروند. یا آنکه متوجه نشود چرا «کُنراد فایت» بازیگر محبوبش در فیلم‌های سینمایی بازی نمی‌کند. آنه به زمان نیاز داشت تا بفهمد چرا دانش‌آموزان یهودی را از مدرسه‌شان به جای دیگری فرستادند؟ و یا آنکه دود و بخارهایی که از «بوخنوالد» به آسمان می‌رفت و منظره جنگل‌های کوهستانی میان «بوخفارت» و «اترزبورگ» را آلوده می‌کرد، از سوختن انسان‌ها حاصل شده بود.

باری! آقا و خانم شیمل تنها فرزندشان را به‌گونه‌ای پرورش دادند که در هر فضایی رؤیایش را رها نکند. همین بود که آنه پانزده‌ساله در گفت‌وگو با دوستانش از علاقه زیادی که به یادگیری زبان‌های شرقی داشت، سخن می‌گفت؛ و در همین گفت‌وگوها «افندی» را شناخت.

افندی نام مستعار روزنامه‌نگاری به نام دکتر «النبرگ» بود که در «ینا» عربی درس می‌داد. او در ابتدا شرط گذاشت که باید میزان علاقه و استعداد دختر را ببیند. اشتیاق آنه به آموختن عربی به اندازه‌ای بود که افندی واقع‌گرا را در همان جلسه نخست متقاعد کند. آنه همچنان که پنج‌شنبه‌هایش را به آموختن عربی و [کمی بعد ترکی] می‌پرداخت، آموزش‌های عمومی خود را با سرعت می‌گذراند. آن‌چنان که درس‌های سه سال دبیرستان را در یک سال خواند و دیپلم گرفت.

آنه عاشق آموختن بود و می‌بایست از پس مشکلاتی که سدّ راهش می‌شد برآید. او برای ثبت‌نام در دانشگاه باید دوره سربازی شش‌ماهه‌ای را در «موردورف» می‌گذراند. منطقه‌ای که فردریش کبیر به‌عنوان محل اسکان مجرمان و کولی‌ها تعیین کرده بود و در جامعه آن روزهای آلمان خوش‌نام نبود.

تمام دارایی دختران سرباز، تختی با تشک پُرشده از کاه بود و یک گنجه که باید همه لوازم زندگی را در آن می‌گذاشتند. دختران در طول روز با دوچرخه به محل‌های تعیین‌شده می‌رفتند و کار می‌کردند. اما دستان لطیف آنه که با کتاب خو کرده بود، خیلی زود زخم شد: «زیرا که باید لباس بناها را در آب سرد و روی تخته رختشویی می‌شست. به‌همین‌دلیل هم او را در بخش اتو کردن لباس‌ها حبس کردند و در آنجا با سوزاندن نخستین بلوز سفید، شش هفته تمام محکوم به اتو کردن لباس‌خواب‌های راه‌راه شد. اما نکتة بسیار ناراحت‌کننده آن بود که فردی کتاب دستور زبان عربی را از گنجه‌اش برداشته بود.»

آنه مدتی را هم در مزارع لوبیا به کار چیدن و پاک کردن دانه‌های لوبیا پرداخت: «با هر دانه لوبیا که تمیز می‌شد، لحظه رهایی از این خدمت نیز نزدیک‌تر می‌شد.» اما مسائل آن‌گونه که آنه انتظار داشت پیش نرفت. «صبح روز اول سپتامبر ۱۹۳۹ ما را به اردوگاه فراخواندند، در محوطه چمن جمع شدیم و به اعلان جنگ گوش فرا دادیم… با شنیدن این خبر خشکمان زد و طنین کلام: خوب، دخترها! حالا فرصت آن را دارید که به پیشوا بیشتر خدمت کنید!»

«امیل دویفات» روزنامه‌نگار و دوست مادر آنه به او پیشنهاد کرد برای رهایی از خدمت، به رشته علوم طبیعی برود و در کنار آن، مباحث مورد علاقه خود را پی بگیرد. آنه با این ترفند ضمن رهایی از خدمت اجباری، به دانشکده فلسفه دانشگاه برلین راه یافت و در کنار خواندن اجباری درس‌های شیمی و فیزیک، در کلاس‌های شرق‌شناسی نیز شرکت کرد.

او بیش از هر چیز شیفته درس‌های نظری «ارنست کونل» درباره هنر اسلامی شده بود و همین شیفتگی به او جسارت داد تا کتابچه سرزمین نور را که در آن تصاویری کشیده بود به کونل بدهد. کونل، با دیدن کتابچه، تبسمی به آنه هفده‌ساله کرده و گفته بود: «دوشیزه شیمل! تحصیل بی‌فایده در علوم طبیعی را رها کنید. به تحصیل زبان‌های عربی، فارسی و ترکی بپردازید و در کلاس‌های من شرکت کنید. هر وقت دکتری گرفتید، شما را به‌عنوان دستیار خود انتخاب خواهم کرد.»

راه یک‌بار دیگر برای آنه گشوده شده بود. او اینک می‌توانست از دانش استادانی همچون «هاینس هاینریش شدر»، «ریشارد هارتمن»، «آنه‌ماری فون گابین»، «سباستین بک» و «هلموت شل» بهره ببرد. البته این‌گونه هم نبود که بتواند یکسره تمامی فکرش را متوجه تحصیل خود کند، زیرا در تعطیلات تابستانی می‌بایست در کارخانه تلفن به کار اجباری بپردازد. شش روز در هفته و هر روز ده ساعت! «تسمه‌های آهنی بسیار تیزی از درون محفظه‌ای بیرون می‌آمد و من درحالی‌که با پا پدالی را فشار می‌دادم، حلقه‌هایی از این نوار را می‌بریدم. سرعت معمول این کار هزار قطعه در ساعت بود. هنوز هم سپاسگزار آن سرکارگری هستم که صبح به سراغم آمد و با دیدن انگشتان خون‌آلودم با بیان این عبارت مهربانانه به من آرامش داد: دخترم! تحمل کنید. شما را از این کار معاف می‌کنم.»

آنه در تابستان ۱۹۴۱، با اولین حقوقی که گرفت، مثنوی مولانا را خریداری کرد. او اشعار مولانا را با تمام وجود درک می‌کرد و از آن زمان پیوسته به عشق او وفادار ماند، زیرا به‌نظرش هیچ عارف دیگری همچون مولانا کلام قرآن را تفسیر نکرده بود.

آنه از ابتدای سپتامبر ۱۹۴۱ به‌عنوان مترجم مکاتبات ترکی در وزارت امور خارجه آلمان مشغول به کار شد. هرچند طبق قوانین آنجا به افراد بالاتر از بیست‌وسه سال حقوق پرداخت می‌کردند و آنه نوزده‌ساله ناگزیر بود که چهار سال بدون حقوق کار کند. او در اکتبر ۱۹۴۱ از رساله دکتری خود با عنوان «خلیفه و قاضی در مصر اواخر سده‌های میانه» دفاع کرد و در سال‌های خدمت به وزارت خارجه مشغول نگارش رساله استادی خود درباره «حاکمان نظامی امپراتوری مملوکان» شد. درهمین‌اثنا، تأثیر شکست‌هایی چون نبرد استالینگراد در کنار موج حمله‌های جدید متفقین به برلین بر وخامت اوضاع اجتماعی آلمان افزود و خاطرات تلخ ماندگاری را در ذهن آنه جوان ثبت کرد.

آنه تا زنده بود، آتش‌بازی شب کریسمس را تماشا نکرد، زیرا او را به یاد حمله هوایی ۲۳ نوامبر ۱۹۴۳ به برلین می‌انداخت؛ آنجا که صورتش را با دستمالی پوشانده بود و به‌سمت خانه دوستش «هانکا» در جنوب غربی برلین می‌رفت تا از سلامتی او باخبر شود. اما وقتی رسید، خانه هانکا به تلی از خاکستر مبدل شده بود. او تا پایان عمرش پای به خیابان‌های جنوب غربی برلین نگذاشت.

دفتر کار آنه در وزارت خارجه در آوریل ۱۹۴۵ تعطیل شد. وقتی به خانه بازگشت، برای آخرین بار با پدرش ملاقات کرد. پدر را- که هیچ‌گاه در زندگی‌اش تفنگ به دست نگرفته بود- به قوای مردمی فراخوانده بودند. «او حین خداحافظی به مادر گفت: «گروه ما بیست‌وشش نفر است و سه تفنگ داریم. تازه می‌گویند که ما مدافعان اصلی شهر هستیم!» آقای شیمل یک ماه بعد در نزدیکی «کتسین» کشته شد.

با مرگ پدر و پایان جنگ، آنه به‌سبب خدمت چندساله‌اش در وزارت خارجه آلمان توسط نیروهای آمریکایی بازداشت شد. او روزهای زندانش را این‌گونه روایت می‌کند: «رفتار سربازان آمریکایی با ما که گروهی زن جوان و کاملاً در اختیار آنان بودیم بسیار عالی بود. بعدها وقتی در آمریکا این موضوع را تعریف می‌کردم، خیلی از مردم تعجب می‌کردند. چون در این کشور، به‌علت جنگ ویتنام، همه سربازان را جنایتکار می‌دانستند… ما سقفی بالای سر خود داشتیم و مرتباً به ما غذای معینی می‌دادند و در همین حال میلیون‌ها انسان بی‌سرپناه، گرسنه و رنجور این ماه‌ها را به‌سختی می‌گذراندند و بسیاری از آنها از این دوره جان به در نبردند.»

باری! شیمل پس از رهایی از زندان، با پیشنهاد «فردریش هایلر» رئیس دانشکده فلسفه ماربورگ، برای گذراندن رساله استادی در این دانشگاه ثبت‌نام کرد و در ۱۲ ژانویه ۱۹۴۶ با سخنرانی درباره «شخصیت‌های عرفان اسلامی» به این مهم دست یافت.

چند ماه بعد، مادر آنه به ماربورگ آمد تا در کنار او زندگی کند. آنه زندگی در کنار مادرش را خوشبختی کامل می‌انگاشت و به همین خاطر بود که تا سی‌ودو سال بعد همواره از او پرستاری کرد و لحظه‌ای او را از خود دور نداشت.

«آنه ماری شیمل» را می‌توان نماد استحاله شرق‌شناسی در جهان غرب به‌شمار آورد؛ دانشی که نهال آن با بغض و کینه نشئت‌گرفته از شکست مسیحیان در جنگ‌های صلیبی کاشته شده بود، در قرن بیستم و در دست کسانی چون شیمل به ابزاری جهت شناخت و احترام عمیق نسبت به فرهنگ شرق مبدل شد. شیمل بر آن بود تا شرق‌شناسی را نه تنها از متون که از زندگی مردمان مشرق‌زمین دریابد. شاید همین موضوع باعث آن شد که سفرهای زیادی به اقصی نقاط شرق، از شاخ آفریقا تا خاور دور داشته باشد و زبان‌های این حوزه پربار تمدنی را یک‌به‌یک بشناسد. از تأثیر نام بر سرنوشت مشرقیان غافل نباشد و آنچه نادیدنی است را از خط و خوشنویسی آنان بیاموزد. همین نگاه ریزبینانه موجب شد «نثر شیمل غالباً ساده، راحت و مفهوم باشد و در نوشته‌های خود بکوشد تا متون ادبی و عرفانی را با مطالب شیرین طنزآمیز در هم آمیزد. نثر او به خلاف پاره‌ای از استادان دانشگاه‌ها خشک و آکادمیک نیست.»

شیمل، چه در سال‌های ۱۹۵۴ تا ۱۹۵۹ که استاد تاریخ ادیان دانشگاه آنکارا بود و چه در ربع قرنی (۱۹۶۷-۱۹۹۲) که کرسی شرق‌شناسی دانشگاه هاروارد را در اختیار داشت، از نگریستن و تجربه کردن غافل نبود. او به نیکی دریافته بود بدون درگیر شدن در زیست شرقی نمی‌توان به درک درستی از موضوع شرق رسید و آن را به دیگران انتقال داد.

آنه‌ماری شیمل به درجه‌ای از آگاهی رسید که فرهنگ شرق را «دیگری» [Other’s] نمی‌پنداشت. شاید به همین دلیل بود که از گذار جوامع اسلامی به‌سوی بنیادگرایی دینی در نیمه دوم قرن بیستم محزون می‌شد. سعی می‌کرد از خونین شدن اختلافات داخلی در کشورهای مسلمان جلوگیری کند آن‌چنان که «بُرهی» وزیر دادگستری پاکستان را از اعدام «ذوالفقار علی بوتو» در سال ۱۹۷۹ برحذر داشت؛ و در وحشت اجتماعی پدیدآمده از حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ تلاش کرد تا از موج اسلام‌هراسی در غرب بکاهد.

شیمل اگرچه تمام طول زندگی‌اش را صرف بررسی شعر فارسی کرده و «ایران فرهنگی» را به نیکی شناخت، اما فرصت اقامت و تجربه زیستن در جغرافیای «ایران واقعی» را نیافت و تنها در مقاطعی کوتاه به آن سفر کرد. او «اقامت طولانی در ترکیه ازیک‌سو و پژوهش در هند و پاکستان ازسوی‌دیگر» را مانع حضوری طولانی‌مدت در «ایران واقعی» می‌دانست. شیمل تا پیش از پیروزی انقلاب اسلامی سه‌بار به ایران سفر کرد. او در این سفرها تجربه هم‌نشینی با بزرگانی همچون یان ریپکا، هانری کُربن، سید حسین نصر و یِس آسموسن را پیدا کرد.

با پیروزی انقلاب و دگرگونی‌های اجتماعی ناگزیر آن، شیمل برای هجده سال نتوانست به ایران سفر کند. او وقتی در سال ۱۹۹۵ به دعوت وزارت امور خارجه به ایران آمد، همان مناظر زیبای پیشین را دید، از جوانانی که «کنار ستون‌های باریک گنبد بالای مزار حافظ ایستاده بودند و به دیوانش تفأل می‌زدند» تا «مردمی که هنگام غروب کنار پل خواجو، شاهکار معماری سده شانزدهم می‌نشستند و با خوشحالی فراوان شام می‌خوردند و دراین‌بین خورشید نیز سایه‌های زیبایی بر دیوارها پدید می‌آورد و زاینده‌رودی که می‌درخشید.»

شیمل به مشهد رفت و در آنجا اجازه یافت به زیارت بارگاه امام هشتم شیعیان برود. حرم همان حسی را در او زنده می‌کرد که چهل سال پیش در کاظمین تجربه کرده بود. او در این سفر با علامه جلال‌الدین آشتیانی ملاقات کرد. روحانی بزرگ ایرانی و انسانی عارف که کُربن او را «ملاصدرای ثانی» لقب داده بود. علامه آشتیانی بر کتاب «شکوه شمس» شیمل مقدمه‌ای فاضلانه نگاشته بود و او به احترام و بزرگواری این مرد روحانی نسبت به خود، مباهات می‌کرد.

شیمل سفر نوامبر ۲۰۰۱ اش به ایران را جالب‌ترین سفر خود می‌داند. سفری که در پی «کار طولانی بر روی کتابی درباره گفت‌وگوها و بحث‌های میان روحانیون کاتولیک و روحانیون شیعه» انجام گرفت. شیمل در این سفر در مراسمی با حضور کاردینال کونیگ، اردینال شونبرن، آیت‌الله تسخیری و آیت‌الله خامنه‌ای سخنرانی کرد. مراسمی که به‌نظرش «نشانی از تشکر برای تحقق آرزویی قدیمی و امید به آینده بود.»

آنه‌ماری شیمل در ۲۶ ژانویه ۲۰۰۳ در شهر بن آلمان چشم از جهان فروبست. نقل است که در آخرین لحظات حیات خود به یکی از دوستانش گفت: «می‌دانی من به کجا می‌روم؟ من به بهشت می‌روم… اما بهشت من آنجایی است که در آن می‌توانم بسیار سفر کنم؛ می‌توانم در آن هرچه بخواهم بخوانم؛ می‌توانم در آن شاعر محبوبم مولانا را ملاقات کنم و از او بپرسم در درک اندیشه‌هایش کجا کوتاهی کردم؟» او وصیت کرد تا همان عبارت تأثیرگذار پیامبر اسلام که در هفت سالگی به مسیر زندگی‌اش شکل داده بود را بر سنگ مزارش حک کنند: «انسان‌ها در خوابند و آن هنگام که می‌میرند، بیدار می‌شوند!»

نظر به اهمیت معرفی شیفتگان غیرایرانی فرهنگ ایرانی-اسلامی که می‌تواند بیانگر جاذبه این فرهنگ در میان نخبگان سایر ملت‌ها باشد، دفتر الگوسازی و تکریم بنیاد ملی نخبگان با همکاری خبرگزاری ایبنا برای تهیۀ مقالاتی اقدام کرده است. این شماره از این سلسله‌یادداشت‌ها به معرفی استاد برجسته عرفان اسلامی و مولاناپژوه، آنه‌ماری شیمل (۷ آوریل ۱۹۲۲ – ۲۶ ژانویه ۲۰۰۳)، اختصاص داده شده است.

منابع

شیمل، آنه ماری؛ «غرب و شرق، زندگی غربی – شرقی من»، ترجمه سعید فیروز آبادی. تهران: افکار، ۱۳۸۳.

شیمل، آنه‌ماری؛ «به دنبال ردپای مسلمانان»، ترجمه محمدحسین خواجه زاده. تهران: امیرکبیر، ۱۳۸۵.

شیمل، آنه‌ماری؛ «من بادم و تو آتش»، ترجمه دکتر فریدون بدره‌ای. تهران: توس، ۱۳۷۸.

تقی زاده، صفدر؛ «دنیای تصویرها در شعر فارسی». مجله بخارا، شماره ۴۴، مهر و آبان ۱۳۸۴.

«شب آنه ماری شیمل»؛ شب ۷۱۲ از شب‌های بخارا به تاریخ ۴ آذر ۱۴۰۲.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها