سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سمیه حسننژادوایانی: صدای روزمرگیها، گوش شهر را پُر کرده و انگار مجالی برای شنیدن درد خُرد و خمیر شدن هویت فرهنگی محلههایمان باقی نگذاشته! یکی از هزاران؛ «خانه کتاب شهرآرا.»
اگر مشتری کتاب کاغذی هستی و ساکن محله شهرآرای پایتخت، بیخبر نیستی که ۸ سالی میشود، قفسههای این فروشگاه از کتاب خالی شده و میدان در دست آلبومهای موسیقی افتاده؛ چندتایی آلبوم شعرخوانی و تک و توک کتاب صوتی. کتابها رفتهاند اما آقای اسفندیاری هنوز هست. مرد ۵۲ ساله نام آشنای دنیای کتاب و موسیقی.
ارتفاع میز کنارش را قاعده کرده؛
- قَدَم، بهزور به این میز میرسید...
۱۰ ساله بود که زندگیاش را با کتاب و کتابفروشی پیوند زد؛ جوششی از دل و میراث طایفه مادری که پیشهشان کتابفروشی بود.
- «قبل از اینکه کتابفروشی داشته باشیم، توی کتابخونه مسجد امام صادق آریاشهر ۹-۱۰ ساله که بودم کتابدار شدم.
قفسهها رو تمیز و مرتب میکردم؛ اسم اعضا با کتابهای امانتی رو یادداشت میکردم که خودم هم بتونم کتاب بخونم. یادمه اولین کتابی که از این کتابخونه امانت گرفتم؛ کتاب داستان «سه گاو رنگی» بود.
ماجرای جالبی داشت.»
سرحوصله، ماجرای سه گاو سیاه، سفید و قهوهای را روایت میکند که دل به رفاقت شیر داده بودندُ سرشان را به باد. داستانی به قلم «حسین دستوم» که کانون پرورش فکری سال ۱۳۶۷ چاپ کرده بود؛ سالهایی که به اعتقاد آقای کتابفروش، کانون موثر بود و آدمساز.
سردر کتابفروشی محله شهرآرا، سال ۱۳۶۱ بالا میرود و میشود کسب و کار آقای اسفندیاری و شرکا یعنی برادر و پسرخالههای مادریاش.
- «فروشگاه اول فرشفروشی و میوهفروشی بود؛ بعد شد، کتابفروشی.
لبخندی بر لب ادامه میدهد: «یادمه؛ اولین کتابی که اینجا فروختیم، «زندگی بروسلی» بود؛ ۶ تا یک تومنی. دَشت اول سال ۱۳۶۱.»
برای پسرک ۱۰ ساله عاشق کتاب، کتابفروشی شده بود زندگی دوم.
- تمیز می کردم تی می کشیدم شیشهها رو پاک میکردم؛
بچه بودم دیگه؛ دلم میخواست برم پای صندوق دوتا کتاب هم بفروشم.خب بعضی وقتها، سر به سر من می گذاشتن؛
میگفتن کتابها رو ببر بالا.
وقتی میبردم، میگفتن اشتباه بردی بیار پایین
می گفتم فلانی گفته می گفتن نه اشتباه گفته
خلاصه همش بازی و همش اذیت»
شوخیهای گاه و بیگاه شرکا انگیزهای شد بود برای برداشتن قدمهای بلندتر پسرک ۱۰ ساله.
- سابقه کتابفروشی توی خانواده ما نبود اما شرکای ما یعنی پسرخالههای مادرم با این کار آشنا بودن. خُب؛ به سرعت کار رو از اونها یاد گرفتم. به خودم گفتم تو باید یه جوری این کار رو قبضه کنی تا اینها عمراً نتونن یه همچی بازیایی با تو بکنن. اونها تجربه داشتن اما من توی دوسه سال اول آنچنان کار رو یاد گرفتم که پدرم میگفت؛ حمید کامپیوتر این مغازه است.»
وقتی قرار شد، قفسههایی برای خرید کتاب کتابخانههای شخصی به کتابهای کتابفروشی علاوه بشه، مهارتهای مدیر کوچک هم خودش را نشان داد.
- ما کتابخونه شخصی هم میخریدیم؛ خب، وقتی کتابهای کتابخونه شخصی میخرید عنوان کتابها خیلی زیاد میشه… چون کتابهایی که سال ها تجدید چاپ نمیشه دونهدونه به کتابفروشی اضافه میشه. خرید و فروش کتابهای معمول بازار، اذیت کمی داره چون معمولاً مخاطب دارن اما وقتی تعداد زیاد میشه، از کجای میخوای به مشتری بگی چی دارم چی ندارم؟!
البته تا روزی که کتابها اینجا بود، خودم نخواستم کامپیوتری داشته باشم. (با خنده) فقط میخواستم کله خودم کار کنه
حافظه خوبی داشت این عضو کوچک کتابفروشی
- «عناوین رند کتابهای کتابخانه شخصی که زیاد سراغش میاومدنُ به قول معروف شناخته شده بود، یک جا چیدیم اما کتابهایی که گاهی مشتری داشت رو برمبنای حروف الفبا چیدیم. مثلاً مشتری سراغ «نینا» رو میگرفت. سریع در ردیف حرف «نون» میگشتم و حتی گاهی بدون گشتن، با تکیه بر حافظه، براشون پیدا میکردم. خیلی از مشتریها به همین خاطر خوششون میومد و به کتابفروشی میاومدن یا براشون پست میکردم.»
نزدیدک به ۲۰۰ هزار عنوان کتاب بود.
مکث میکنم روی ۲۰۰ هزار عنوان؛ گنجینهای که شاید به قفسه کتابخانه منزلی در همین حوالی سفر کرده یا همچنان دست به دست میشود.
یا خمیر شده!
تهرانیهای مسافر یا مهاجر که برای رتق و فتق اموراتشان به اداره گذرنامه محله شهرآرا میآمدند، از مشتریهای ثابت کتابفروشی بودند. آنهایی که میخواستند شاید بار دلبستگیهایشان را سبک کنند و دنبال جای امنی برای یادگاریهایشان بودند.
- «برای فروش کتابخانه شخصی خیلی به ما مراجعه میکردن؛ کنار اداره گذرنامه بودیم یک شاهراه بود. میومدن اینجا برای کارهای گذرنامه که دوسه ساعت معطلی داشت؛ خب، یا باید میرفتن بوتیکگردی یا کتابفروشی. خیلی زیاد اتفاق میافتاد که کتابفروشی رو انتخاب میکردن
ایام خیلی خوبی بود.»
روزهای خوش آن روزگار، به رفتوآمد آقای کتابفروش به خانه بزرگان شعر و ادب و موسیقی این دیار بیربط نیست.
مثلاً استاد نجف دریابندری، نورالدین اقبال، محمود دولتآبادی، جواد موجانی و بسیاری دیگر. برخی هم البته مشتری کتابفروشی بودند مثل استاد ناظری.
سال ۷۰ تا ۷۲ نوبت خدمت سربازی آقای کتابفروش رسیده بود اما میدان کتابفروشی را خالی نکرد؛ با همان لباس، کتاب به دست مشتری میداد.
دو سال بعد از پایان خدمت، آقای اسفندیاری جوان، پا از تهران فراتر گذاشت و در اهواز یک کتابفروشی تاسیس کرد اما چند سال بعد واگذارش کرد.
«در جستجوی صبح»
یک مکالمه کوتاه تلفنی و ثبت پرافتخارترین روز زندگی آقای کتابفروش. سال ۱۳۸۶ بود که این روز بعد از انتشار یک مصاحبه مطبوعاتی ساخته شد.
- «در مسیر لالهزار بودم تلفنم زنگ خورد
... ۲۲۲۲
آقای جعفری بود؛ عبدالرحیم جعفری، موسس انتشارات بزرگ امیرکبیر»
- تماس گرفته بود درباره مصاحبه من صحبت کنه»
آقای کتابفروش در این مصاحبه درباره آرزویش گفته بود...
- «آرزو دارم ایشون رو ببینم و دست ایشون رو ببوسم»
مرد بزرگ نشر ایران هم به آقای اسفندیاری گفته بود
- «بزرگوار من دست شما رو میبوسم؛ شما چرا؟!»
- «هنوز هم خجالت میکشم؛ گفتم استاد، من هر کاری کردم، هرچی بلد بودم از روی دست شما دیکته نوشتم، اگر کم غلط داره.»
تا روزی که زنده بود دوست بودیم. آثاری که منتشر میکردم برای ایشون هدیه میفرستادم. آدم خیلی عجیبی بود. به نظر من کتاب «در جستجوی صبح» ایشون باید توی خونه همه ایرانیها باشه، این کتاب، تاریخ نشر ایران و تهرانه. بهترین نویسندهها، مترجمها، نمونهخوانها با این ایشون کار کردند انسانی بود که به فرهنگ ایران اعتلا بخشید. من فکر میکنم اگر ۱۰ سال آخر عمر فعالیت میکرد، نشر ایران جایگاه بهتری داشت. خیلی از کتابفروشیها بسته نمیشد.»
دلتنگیهای آقای کتابفروش
قصه کتابفروشی محله شهرآرا سال ۱۳۹۵ به پایان که نه اما از کتاب کاغذی خالی شد و تنها مانده دلتنگیهای آقای کتابفروش.
- «خیلی خیلی دلم برای فضای کتابفروشی تنگ شده
اما واقعیت اینکه دیگه امکانش نیست؛ دلیل داره؛ امروزه هرکسی مجبوره با شرایط اقتصادی زندگی خودش رو تطبیق بده.»
- «ضرر کردیم… باختیم
آدم خوش فکر و خوش ایدهای بودم
ولی یک موقعه نگاه میکنی آیا چیزی که می خواستی، عملی شد؟
آیا جامعه بهاء داد؟
کتاب فروشی باید عشق آدم باشه
- چه توصیهای برای کتابفروشان جوان و افراد علاقهمند به کتاب فروشی دارید؟
- «اگر کسی به من بگوید وجدانا بعد از ۴۰ سال، الان نظرت چیه میگم، این کار بشه عشقت؛ یک جای دیگه به فکر درآمدت باش.
امروز هم اگر کسی بیاد، کمکش میکنم اما حتماً میگم برای درآمدت فکر قابلی بکن. در طول این سالها همه تخممرغ هامونون رو توی یه سبد گذاشتیم. عمرمون مثل شمعی بود که سوخت شد سرمایهمون مثل یخ آب شد.»
وقتی وارد این کار شدم، فکر می کردم، سرانجام بخیرتر باشه؛ البته الان هیچ ناراحت نیستم؛ کتابفروشی برای من همه چیزه همه چیز…»
و به قول ایوان بونین
همه چیز میگذرد اما همه چیز فراموش نمیشود.
نظرات