سرویس مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ در دفتر خاطراتش نوشت: «مأموریت خطرناکی است. حتی ممکن است زنده برنگردم. اما من خودم داوطلبانه خواستهام که این مأموریت را انجام بدهم. تا دو ماه دیگر از این جنگ دو سال میگذرد. من دوستهای زیادی را در این مدت از دست دادهام؛ چه آنهایی که شهید شدند یا اسیر یا آنهایی که جسدشان پیدا نشد.» مثل هر سرباز دیگری که در خط مقدم درگیری با دشمن میجنگد، به مرگ فکر میکرد. مطمئن بود که مسیرش به شهادت ختم میشود. اما مصمم بود تا آخرین لحظه، تا جایی که میتواند و برایش ممکن است به کشور خدمت کند. همین کار را هم کرد. حتی در مرگ نیز کاری کرد کارستان و شایسته سرودهای حماسی. اغلب او را با آخرین عملیاتش روی آسمان بغداد، که ادعای رژیم بعث درباره امنیت خدشهناپذیر پایتخش را باطل کرد و منجر به تغییر محل برگزاری اجلاس غیرمتعهدها از بغداد به دهلینو شد به یاد میآورند. البته عباس دوران، پیش از آن هم در جنگ با دشمن متجاوز دلاوریها نشان داده و نقش مهمی را ایفا کرده بود.
یکی از کسانی بود که همان روز نخست شروع رسمی جنگ، داوطلب پرواز شد و حتی میگویند چند بار تکرار کرد نیازی به درجه نظامی و حقوق ماهانه ندارد و فقط میخواهد به وظیفهای که در قبال کشورش دارد عمل کند. آن زمان، به اتهام همکاری در کودتای نقاب از خدمت مرخصش کرده بودند. اما چون میدانست که وطن به او نیاز دارد، اصرار کرد که برگردد و آنچه آموخته است در دفاع از کشور و مردم به کار بگیرد. سرانجام با شرط و شروط، با بازگشتش موافقت کردند. او نیز، خیلی زود کفایت و وظیفهشناسیاش را اثبات کرد. متکی به مهارت بالایش در پرواز، به یکی از برجستهترین خلبانهای ما تبدیل شد. حتی بعثیها هم او را میشناختند. در عملیات مروارید و حمله به اسکلههای نفتی عراق خوش درخشید و در فتحالمبین نیز حضور پررنگ و موثری داشت.
دوران در آخرین عملیاتش نه تنها بود و نه انفرادی عمل کرد. آن عملیات، که در اتاق فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی تصویب شد، با پرواز سه هواپیمای جنگنده طراحی شده بود. به عبارت دیگر، پنج خلبان دیگر نیز در آن عملیات تاریخی حضور داشتند و شهید عباس دوران را همراهی میکردند. آن خلبانی که در هواپیمای شهید دوران نشست و تا آخرین لحظات کنار او بود منصور کاظمیان نام داشت. او اسیر شد، اما به خواست خدا زنده ماند و آن ماجرا را برایمان روایت کرد. «درطول مسیر اصلی انفجار موشکها و گلولههای ضدهوایی هواپیما را میلرزاند. از این رو، مسیر اصلی را که خطی از تیر و گلوله بود و در آن صبح زود، روی سینه آسمان به وضوح دیده میشد. کمی انحراف دادیم و سرانجام خود را به مرکز بغداد رساندیم. هنوز همه در خواب راحت بودند. غرش سنگین هواپیما، سکوت بغداد را پر از هیاهو کرد. از دور دکلهای تأسیسات پالایشگاه الدوره در چشمان سبز شد. به هدف که رسیدیم، با زیاد کردن سرعت به سمت ارتفاع، زاویه مناسب و یک شیرجه، تمام بمبها را روی پالایشگاه تخلیه کردیم، شهر در هالهای از دود و آتش فرورفت.»
ضربه سنگین بود و کاری. بعثیها دیگر نمیتوانستند مدعی امنیت کامل بغداد باشند. «شتابان گردش به راست کردیم و در همین لحظه بود که صدای انفجار سنگینی ناشی از برخورد موشک به هواپیما مرا به خود آورد. از رادیو به عباس گفتم که موشک خوردهایم. تمامی نشانگرها اعلان وضعیت اضطراری کرده و دود غلیظی که از آتشبال و بدنه پا گرفته بود وارد کابین شد. چند مایلی از شهر گذشته بودیم که هواپیما تعادلش را از دست داد. از عباس خواستم که آماده باشد تا از هواپیما خارج شویم. او که آمادگی من را شنید، زودتر از من، دکمه صندلی پران مرا فشرد و دیگر چیزی نفهمیدم.» مدتی طولانی، چند ساعت یا چند روز بیهوش بود. چشمانش را که باز کرد، دید که در ساختمان وزارت دفاع عراق در بغداد است. چند بار بازجوییاش کردند. در حین یکی از همین بازجوییهایش بود که فهمید عباس دوران در همان عملیات شهید شده است. «در همان سینجیم کردنها بود که فهمیدم عباس هواپیمای سانحه دیده را به یکی دیگر از تأسیسات مهم عراق کوبیده که ظاهراً هتل محل برگزاری کنفرانس غیرمتعهدها بود.» قبلاً گفته بود که بههیچوجه تن به اسارت نمیدهد. تعبیر خود شهید دوران این بود که «بعثیها آرزوی اسارت من را به گور خواهند برد.» مرد، روی حرفش ماند.
درباره شهید دوران چه بخوانیم؟
به نظر اهل فن، کتاب «بمبی در کابین» نوشته سید حکمت قاضی میرسعید از تولیدات نشر صریر برای شروع بهترین پیشنهاد است. این کتاب، روایتی از زندگی این قهرمان شهید که «از تمام دلبستگیها و علایق مادی زندگی چشم فرو بست» به خواننده ارائه میدهد و بر احوالات درونی او درنگ میکند. میخوانیم: پایگاه عظیم الدوره عراق، در آتش میسوخت و هواپیمای شماره دو شادمانه به سوی وطن باز میگشت. اما عباس، خلبان هواپیمای شماره یک، روحی ناآرام داشت. بمبهایش را رها کرده بود. هیچ گلولهای در مخزن جنگنده نداشت. به هدف ناتمامش میاندیشید؛ به آنچه، شب قبل با خودکار قرمز، بر روی نقشه کوچک جیبیاش، علامت زده بود… و حالا ساختمان اجلاس سران غیرمتعهدها، چون کوهی استوار در برابرش خودنمایی میکرد. عباس زیر لب زمزمه کرد «به نام خدا، به نام وطن، به نام آزادی» پرنده آهنینبالش، غرشکنان به سوی ساختمان اجلاس پیش میرفت… فقط یک مایل مانده بود؛ عباس چشمهایش را بست… او بمبی در کابین بود.
نیز باید از «دوران به روایت همسر شهید» از زهرا مشتاق و انتشارات روایت فتح، «یک جرعه آفتاب» از محمدرضا رضوی و نشر شاهد، «در آغوش آسمان» کاری از دفتر ادبیات و هنر مقاومت و همچنین «پلاکهای آسمانی» از بیژن کیا و نشر زرینه نام برد که هرکدام به سهم خود، گوشهای از زندگی و کمی از خصوصیات اخلاقی شهید دوران را نشانمان میدهند. در «دوران به روایت همسر شهید» میخوانیم: هواپیمای جنگی با هواپیمای مسافربری فرق دارد. هواپیمای مسافربری قشنگ است. رنگ سفید بدنهاش به آدم آرامش می دهد و بعد که سوار میشوی یک صدا از پشت بلندگو برایت سفر خوشی را آرزو می کند، ولی هواپیمای او زمخت بود. ابهت داشت اما آرامش نمی داد. پرسید «نمیترسی عباس؟» خندید و گفت «مگر میشود آدم از چیزی که دوست دارد بترسد.» و او حسودیش شد. به آن هواپیمای بزرگ بی ریخت حسودیش شد. یاد حرف پدرش افتاد. خواست بگوید «بیا از این شغل دست بردار. برو بازار حجره بگیر، بچسب به کار» اما نگفت. آن جواب قدیمی یادش بود «من مرد آسمانم. روی زمین بلد نیستم کاری بکنم.»
نظر شما