یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳ - ۰۷:۳۴
قصه عشق بیژن پسر گیو و منیژه دختر افراسیاب در اراک روایت شد

مرکزی– انجمن شاهنامه خوانی اسطوره اراک در دورهمی شاهنامه خوانی بخشی از داستان عاشقانه بیژن پسر گیو و منیژه دختر افراسیاب را خوانش و روایت کردند.

زهرا کریمی، شاهنامه پژوه در حاشیه دورهمی شاهنامه خوانی، به خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در اراک گفت: در شنبه‌ای دیگر (هفدهم آذر) سی و دومین دورهمی شاهنامه خوانی اراک داستان عاشقانه بیژن پسر گیو و منیژه دختر افراسیاب که از داستان‌های عاشقانه کتاب حماسی ایرانیان است، خوانش و روایت شد.

وی افزود: این دورهمی شاهنامه پژوهی با هدف خوانش شاهنامه و خوانش صحیح ابیات اشعار شاهنامه و تفسیر برخی از مفاهیم و معانی و پاسخ‌گویی به ابهامات و سوال‌های علاقمندان، هر شنبه در فرهنگسرای آینه اراک برگزار می‌شود.

قصه عشق بیژن پسر گیو و منیژه دختر افراسیاب در اراک روایت شد

کریمی خاطرنشان کرد: این دورهمی به صورت هم افزایی است و در پایان مطالبی از سوی شرکت کنندگان غیر از موضوع شاهنامه به صورت شعر یا دلنوشته خوانده می‌شود.

بخشی از ابیات خوانده شده در دورهمی انجمن اسطوره را می‌خوانید:

شبی چون شبه روی شسته به قیر

نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر

دگرگونه آرایشی کرد ماه

بسیچ گذر کرد بر پیشگاه

شده تیره اندر سرای درنگ

میان کرده باریک و دل کرده تنگ

ز تاجش سه بهره شده لاژورد

سپرده هوا را به زنگار و گرد

سپاه شب تیره بر دشت و راغ

یکی فرش گسترده از پرّ زاغ

نموده ز هر سو به چشم اهرمن

چو مار سیه باز کرده دهن

چو پولاد زنگار خورده سپهر

تو گفتی به قیر اندر اندود چهر

هرآنگه که برزد یکی باد سرد

چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد

چنان گشت باغ و لب جویبار

کجا موج خیزد ز دریای قار

فرو ماند گردون گردان به جای

شده سست خورشید را دست و پای

قصه عشق بیژن پسر گیو و منیژه دختر افراسیاب در اراک روایت شدسپهر اندر آن چادر قیرگون

تو گفتی شدستی به خواب اندرون

جهان از دل خویشتن پر هراس

جرس برکشیده نگهبان پاس

نه آوای مرغ و نه هُرّای دد

زمانه زبان بسته از نیک و بد

نبد هیچ پیدا نشیب از فراز

دلم تنگ شد زان شب دیریاز

بدان تنگی اندر بجستم ز جای

یکی مهربان بودم اندر سرای

خروشیدم و خواستم زو چراغ

برفت آن بت مهربانم ز باغ

مرا گفت شمعت چه باید همی

شب تیره خوابت بباید همی

بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب

یکی شمع پیش آر چون آفتاب

بنه پیشم و بزم را ساز کن

به چنگ آر چنگ و می آغاز کن

بیاورد شمع و بیامد به باغ

برافروخت رخشنده شمع و چراغ

می آورد و نار و ترنج و بهی

زدوده یکی جام شاهنشهی

مرا گفت برخیز و دل شاددار

روان را ز درد و غم آزاد دار

قصه عشق بیژن پسر گیو و منیژه دختر افراسیاب در اراک روایت شد

نگر تا که دل را نداری تباه

ز اندیشه و داد فریاد خواه

جهان چون گذاری همی بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

گهی می گسارید و گه چنگ ساخت

تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت

دلم بر همه کام پیروز کرد

که بر من شب تیره نوروز کرد

بدان سرو بن گفتم ای ماهروی

یکی داستان امشبم بازگوی

که دل گیرد از مهر او فر و مهر

بدو اندرون خیره ماند سپهر

قصه عشق بیژن پسر گیو و منیژه دختر افراسیاب در اراک روایت شد

مرا مهربان یار بشنو چه گفت

ازان پس که با کام گشتیم جفت

بپیمای می تا یکی داستان

بگویَمْت از گفتهٔ باستان

پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ

همان از در مرد فرهنگ و سنگ

بگفتم بیار ای بت خوب چهر

بخوان داستان و بیفزای مهر

ز نیک و بد چرخ ناسازگار

که آرد به مردم ز هرگونه کار

نگر تا نداری دل خویش تنگ

بتابی ازو چند جویی درنگ

نداند کسی راه و سامان اوی

نه پیدا بود درد و درمان اوی

پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی

به شعر آری از دفتر پهلوی

همت گویم و هم پذیرم سپاس

کنون بشنو ای جفت نیکی‌شناس

قصه عشق بیژن پسر گیو و منیژه دختر افراسیاب در اراک روایت شد

به گزارش ایبنا، محمدعلی ندوشن، نویسنده و شاهنامه پژوه در کتاب «آواها و ایماها» داستان دلدادگی آنها را این گونه روایت می‌کند:

«منیژه دختر افراسیاب است. بیژن به فرمان کیخسرو، به همراه گُرگین برای جنگ با گرازان به سرزمین ارمانیان می‌رود. در نزدیکی آنجا بیشه‌ای است که منیژه به همراه پرستارانش در آن، بزم و جشنی برپا کرده است. بیژن برای تماشا به نزدیک سراپردهٔ منیژه می‌رود، دختر، او را از دور می‌بیند و به او دل می‌بندد.

آنگاه پرستاری نزد او می‌فرستد و او بیژن را به خیمه منیژه می‌برد. چون هنگام عزیمت فرا می‌رسد، منیژه برای آنکه از جوان دور نماند، داروی بیهوشی به او می‌خورانَد و او را با خود به قصرِ خویش می‌برد. بیژن چون چشم می‌گشاید خود را در کاخ افراسیاب می‌بیند...

…هنگامی که افراسیاب از رازِ آنها باخبر می‌شود، می‌خواهد بیژن را بکشد ولی به پایمردی پیران راضی می‌شود که او را در چاهی افکنند و دخترِ خود را نیز از خانه می‌راند.

منیژه با وفاداری بر سر عشق خود باقی می‌ماند.

کارش این است که نان و خوراکی گرد آورد و از سوراخِ چاه آن را نزد بیژن بیفکند تا از گرسنگی نمیرد. پس از آن رستم برای نجات بیژن به توران می‌آید. منیژه پدر و خانواده و کشور خود را از یاد می‌برد و برای رهایی بیژن با او همدست می‌شود. عشق موجب شده است که منیژه کشورِ دشمن را بر کشور خود ترجیح دهد (درست برعکس گُردآفرید).

پس از رهایی بیژن، منیژه همراه او به ایران می‌رود و به همسری او درمی‌آید.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

تازه‌ها

پربازدیدترین