شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۸ - ۱۰:۲۰
محمد ایوبی، نویسنده اهوازی درگذشت

محمد ایوبی، داستان‌نویس جنوبی، بامداد امروز (19 دی 1388) در بیمارستان ابن‌سینا در سن ۶۷ سالگی درگذشت. بیماری قلبی و عفونت ریه علت مرگ این نویسنده اعلام شده است. «اندوه جنوبی» و «با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» از جمله آثار ایوبی است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، جزییات تشییع پیکر این نویسنده هنوز مشخص نشده است. وی از صبح دیروز (جمعه ۱۸ دی)، برای جراحی لگن به بیمارستان منتقل شد. اما به علت عفونت ریه به حالت اغما رفت و ساعت ۱ و ۳۰ دقیقه بامداد امروز (شنبه ۱۹ دی) درگذشت.

از این نویسنده فقید جنوبی هم‌اکنون چند رمان در راه انتشار است که از میان آنها می‌توان به «سلاخ خانه»، «مرد تشویش همیشه» و «زیر چتر شیطان » اشاره کرد.

محمد ایوبی متولد 1321 اهواز و بازنشسته آموزش و پرورش است و از دهه‌ 40 خورشیدی نوشتن را آغاز کرد. از آثار او می‌توان به داستان بلند «راه شیری»، مجموعه داستان «پایی برای دویدن»، رمان سه‌گانه‌ «آواز طولانی جنوب»، مجموعه داستان «مراثی بی‌پایان»، رمان «طیف باطل»، «سالهای کبیسه»، «سفر تا سرطان مغول» (درباره زندگی نجم‌الدین کبری)، «اندوه جنوبی» و «با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اشاره کرد.

دو رمان «راه گراز» و «صورتک‌های تسلیم» آخرین آثار منتشر شده این نویسنده اند که امسال توسط نشر افراز منتشر شده‌اند. «صورتک‌های تسلیم» امسال نامزد دریافت جایزه ادبی «جالال آل احمد» بوده است.



بخشی از رمان «صورت‌های تسلیم»، آخرین اثر منتشر شده‌ محمد ایوبی:

صدایی نیست، من در غروب محو می‌بینم. غروبی که در اتاق موج می‌زند و من خوابیده، حس می‌کنم بر موج‌ها راه می‌روم، خنده‌ام می‌گیرد. انگار روی پنبه، نه، روی ابر راه می‌روم. منی که فلج افتاده‌ام بر تخت و غیر از سر و دست‌ها، جایی از بدنم را نمی‌توانم تکان بدهم.
ناگاه، نور، نوری به رنگ شیر، شیری آمیخته به زنگ آهن، جای امواج کدر غروب را می‌گیرد. صدای گوش‌نواز محمد میانجی، پلک‌هایم را باز می‌کنم.
- چرا توی تاریکی؟ جناب دانیال.
توی دلم می‌گویم «لابد باز می‌خواهد از کتاب غرایبش بخوانم تا هرچه زودتر به قول خودش طلسم بشکند و...» می‌گوید: نه، اتفاقا به فکر کتاب خودم نبودم! هنوز وقت دارم! دیدم تنهایی، داری فکرهایی می‌کنی که مغز و جانت را نیش می‌زنند، به خودم گفتم، دوست به‌جای آور یا محمد میانجی!
توی نور، نوری سیال، انگار عسل کوه‌های سبلان است حالا. با چهره‌ای که می‌درخشد از فوران لبخند می‌گوید: این را، بله همین را کی نوشته‌ای کاتب؟
دست دراز می‌کند تا میز کنار تختم. چطور از دم در، دستش تا میز می‌رسد؟ نمی‌دانم. اما تعجب هم نمی‌کنم. از روی میز کتابی از کتاب‌هایم را بر می‌دارد.
- من، گمانم خوشم بیاید از این داستان! کاش نامش را عوض می‌کردی، چشم سوم من، برای نابودی تمام نسل‌هایم کافی است، نام قشنگی نیست. حالا بگذار با خواندنش کمی فضامان را عوض کنیم تا بعد...

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها