دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۶:۰۰
حكايت تشرف يك مسيحي به دين مبين اسلام

کتاب «ديدار در ‌هايدپارك، درباره آخرالزمان» نوشته علي‌اكبر كاظمي گرجي از سوي موسسه بوستان كتاب تجديد چاپ شد. اثر حاضر، حكايت تشرف يافتن يكي از مسيحيان به دين مبين اسلام است كه با اشاره حضرت عيسي مسيح(ع) در خواب اتفاق مي‌افتد.*

به گزارش خبرگزاري کتاب ايران(ايبنا)، «مايكل» كه از كودكي با پدرش به كليسا مي‌رفت، با از دست دادن او، اميد به زندگي را نيز از دست مي‌دهد تا اين كه حضرت عيسي مسيح(ع) در عالم خواب، مكاني را به او نشان مي‌دهد؛ مكاني كه از آن نور الهي ساطع مي‌شود و به تدريج كل جهان را فرا مي‌گيرد. از قضا جواني مسلمان به نام خالد، با نجات دادن او و نامزدش در‌ هايدپارك شهر لندن، همراه با آيات قرآن تفسيرگر خوابش مي‌شود؛ و در نهايت با آشنا شدن او و دوستانش با مكتب تشيع، به اسلام روي مي‌آورند.

كتاب حاضر در 35 فصل سامان يافته است. در فصل نخست اين اثر، مايكل كيفيت خواب خود به محضر حضرت عيسي(ع) را بدين صورت توضيح مي‌دهد: «پنج‌شنبه بيست و يكم آگوست، ساعت، چهار و سي و چهار دقيقه بامداد، ديشب بعد از اين كه در عالم بيداري، روح مرحوم پدرم به سراغم آمد و مرا از نااميدي نجات داد، خيلي آرام خوابيدم. در عالم رويا، عيسي بن مريم را خواب ديدم؛ آن هم با آن چهره كاملا نوراني كه هر لحظه به من نزديك و نزديك‌تر مي‌شد! تا اين كه با رسيدن به يك قدمي من، با يك دنيا محبت پرسيد: ناراحتي تو چيه فرزندم؟
من در جوابش گفتم: ناراحتي من اينه كه پدرم رو مانند تو، مظلومانه كشتن.
او كه پهناي صورتش را تبسم آميخته به تعجب پر كرده بود، پرسيد: كي مي‌گه منو كشتن؟! من كه كشته نشدم فرزندم!
در اين لحظه من با عذرخواهي گفتم: منظورم اينه كه تو رو دار زدن، سرورم!
او باز لبخند زد و با افسوس سرش را تكان داد و بعد پرسيد: منو دار زدن فرزندم؟! من كه به امر پروردگارم به آسمون صعود كردم!
با شنيدن اين جمله، تعجب كردم؛ به گونه‌اي كه‌ هاج و واج فقط نگاهش كردم! بعد حضرت وقتي شگفتي بيش از حد مرا ديد، براي اطمينان‌بخشي به من، به حرفش ادامه داد و گفت: دليل من هم قرآنه!
با شنيدن نام قرآن كه كتاب آسماني مسلمان‌هاست، آن هم از زبان عيسي مسيح، شگفتي من دو چندان شد! بنابراين با تعجب پرسيدم: فرمودي قرآن، جناب مسيح؟!
بله قرآن؛ قرآني كه به امر پروردگار، بر سينه آخرين رسولش، حضرت محمد نازل شده!
متعاقب اين جواب، او با احترام سه آيه از آن را برايم قرائت كرد. حالا آن آيات چي بود، من نمي‌دانم. اما اين را مي‌توانم بگويم كه لحن و صوتش، بسيار عالي و دل‌نشين بود؛ به طوري كه تا آخر عمر، من هرگز آن را فراموش نمي‌كنم!
در هر حال، پس از اين صبحت‌ها، من يك بار ديگر پرسيدم: سرورم، چرا قرآن؟! منظورم اينه كه چرا از انجيل نفرمودي؟
او كه انتظار اين پرسش را از من نداشت، به جاي جواب دادن پرسيد: مگه فرقي هم دارد؟ هر دو كتاب خدا هستن.
هر چند گفته‌هايش مسيحايي بود و اطمينان بخش؛ اما با اين وجود، دلم آرام نگرفت و مي‌خواست كه همه شبهات را كنار بزنم، تا به باور قلبي برسم. به همين دليل اظهار داشتم: فرق كه چه عرض كنم قربان، قرآن كتاب مسلمون‌هاس و ما مسيحيان، انجيل داريم.
او كه از منظر بالا و كاملا ملكوتي به قضايا نگاه مي‌كرد، با نگاه عارفانه به من گفت: فرزندم، طوري حرف مي‌زني كه انگار دين ما از طرف يه خدا و دين مسلمون‌ها، از طرف خداي ديگه‌اس؟!
راستش جوابي براي اين حرف كاملا الهي و ملكوتي‌اش نداشتم؛ از اين‌رو، با تسليم شدن، اظهار داشتم: نه، من اين‌رو نمي‌خوام بگم.
بعد از اين صحبت‌ها، يواش يواش احساس كردم مانند پرنده‌ها، داريم مي‌رويم به آسمان! رفتيم و رفتيم تا اين كه تقريبا همه جاي زمين را به وضوح مي‌ديديم! با كمال تعجب، ديدم زمين خدا يك پارچه تعفن است و مرداب! از آن طرف هم بايد بگويم كه تك تك كشورها، به وضوح ديده مي‌شدند. به گونه‌اي كه خيابان‌ها و حتي كوچه‌ها را هم مي‌شد به خوبي تشخيص داد!
شگفت اين كه سه كشور انگلستان، اسرائيل و ايالت متحده آمريكا، در مقايسه با كشورهاي ديگر، متعفن‌تر به نظر مي‌رسيد!
همچنان شگفت زده بودم. ناگهان ديدم در همين زمين پر از تعفن و مردار، دو جاي آن در مقايسه با جاهاي ديگر، كمي سرسبز و آبادتر به نظر مي‌رسند! حالا نام اين كشورها چيست؟! نمي‌دانم!
خلاصه همين طور كه داشتيم با كنجكاوي تمام زمين خدا را نگاه مي‌كرديم، عيسي مسيح با انگشت نوراني خود، به گوشه‌اي از آن اشاره كرد و گفت: اون جا رو نگاه كن!
من نگاه كردم. ديدم از آن نقطه زمين، نوري كه از نور انگشتان عيسي مسيح پرنورتر بود، ساطع شد! به تدريج اين نور زياد و زيادتر شد. تا اين كه تمام زمين را فرا گرفت. چند ثانيه‌اي نگذشته بود كه زمين خدا كاملا سرسبز و باطراوت شد! گويي بهار شده است! آن هم بهاري كه نه يك قسمت كره زمين، بلكه حتي كويرهايش هم سرسبز و آباد شده است!
من بهاري شدن زمين را به فال نيك گرفتم و با اشتياق از حضرت پرسيدم: آقا و سرورم، شما چرا نمي‌آيي تا جهان يه پارچه گلستان شود؟!
او كه از اين حرف من بي‌نهايت خوشحال شده بود، با بوسيدن پيشاني‌ام گفت: نگران نباش فرزندم، مطمئن باش كه روزي به امر خداوند مي‌آيم؛ مي‌آيم و به مولا و سرورم اقتدا مي‌كنم!
با شنيدن اين جمله، شگفت زده شدم! بنابراين در عالم خيال، براي من اين سوال مطرح شد كه چرا حضرت اين گونه حرف زد: "مطمئن باش كه روزي به امر خداوند مي‌آيم؛ مي‌آيم و به مولا و سرورم اقتدا مي‌كنم! او كه مولاي همه جهان است!"
با عبور اين انديشه از ذهنم، شكيبايي خودم را از دست دادم؛ و بلافاصله خواستم بپرسم: آقا و سرورم، تو كه مولاي همه جهاني! مولاتر از تو كيست كه تو به اون اقتدا مي‌كني؟!
با كمال تاسف، اين سوال را نپرسيده بودم كه يك دفعه بيدار شدم....»

چاپ دوم کتاب «ديدار در‌ هايدپارك، درباره آخرالزمان» با شمارگان 1200 نسخه، 344 صفحه و بهاي 53000 ريال راهي بازار نشر شد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط