به گفته ابراهیم موسیپور بشلی، آموزشهای اخلاقی و فرهنگی و دینی و قوانین، همگی تا جایی میتوانند رفتارهای مردم را در هنگام بروز بحران و مصیبتهای عمومی کنترل کنند و احساس تعلق به جامعه از این موضوع بسیار مهمتر است.
با شیوع بیماری کرونا و اوج گرفتن آن، بازهم خُلقیات ایرانیان رنگ و بوی تازهای گرفت. عدهای به میدان آمدند و داوطلبانه به بیماران کمک کردند و برخی دیگر هم به احتکار اقلام مورد نیاز مردم پرداختند. با این رفتارها این پرسش باز به میان آمد با وجود افزایش سطح سواد عمومی و فضای مجازی خلقیات ایرانیان در زمان بحران چرا هنوز بیثبات مانده است؟
ابراهیم موسیپور بشلی، مدیر گروه تاریخ اجتماعی بنیاد دایرةالمعارف اسلامی معتقد است: آموزشهای اخلاقی و فرهنگی و دینی و قوانین، همگی تا جایی میتوانند رفتارهای مردم را در هنگام بروز بحران و مصیبتهای عمومی کنترل کنند که فرد انسانی به اثربخشی آنها بیش از اقدامی که خودش برای نجات خودش میکند، امیدوار باشد. مشروح گفتوگوی این پژوهشگر با خبرگزاری ایبنا در ادامه آمده است.
زمانی که یک مشکل و یا بحران اجتماعی در کشور پدید میآید خلقیات و رفتارهای اجتماعی تغییر پیدا میکند. متاسفانه هماکنون هم با بیماری کرونا مواجه هستیم برخی هموطنانمان به رفتارهایی دست زدند که میتوان گفت از فرهنگ ایرانی به دور است. به نظرتان دلیل این معضل چیست؟
تاریخ اجتماعی در اواخر قرن بیستم برای همین به وجود آمده که به این گونه پرسشها پاسخهای فوری و بدون تحقیق ندهد و برای هر معلولی، دم دستترین علت را به عنوان علت واحد یا علت اصلی بر نکشد و اصولا برای تبیین پدیدهها تا جایی که ممکن است همه علتها یا به عبارت دقیقتر، شبکه علتها را بازشناسی کند. از این رو در این مجال تنها به ابعادی از مبانی روش شناختیِ پاسخ به پرسش شما میپردازم تا زمانی که محققان تاریخ اجتماعی با صرف وقت زیاد، پاسخهایی قابل اعتماد برای این سوالها پیدا کنند.
شماری از روشنفکران ایرانی از دوره قاجاری به این سو متوجه یک بحران یا آشوب در خلقیات ما ایرانیان بودهاند و در این زمینه به نقد و بحث و علتیابی پرداختهاند. این تلاشها هم در دوره خود آن متفکران و هم بعد از آنها، از منظرها و با انگیزههای مختلف شرح و تایید یا نقد و تکذیب شده است. اندکی از این تلاشها هم صرف نقد روششناسانه این دست کتابها شده و اخیرا آقای دکتر آرمین امیر کتاب مفصلی در همین زمینه نوشتهاند با عنوان «تبارشناسی آثار خلقیاتنویسی ایرانی در پنجاه سال اخیر».
اما بعد برای سنجش و ارزیابی این دست ادعاها درباره اینکه مثلا رفتار عمومی مردم ایران در بلایای طبیعی و جز آن معلول استبداد زدگی یا حوادثی چون ورود فرهنگ عربی یا حمله مغول یا اصلا مولود طبع خودخواه ایرانی است یا سایر علتهای مشابه، باید مبانی روششناختی مختلفی را مدنظر داشته باشیم از آن رو که اغلب این تحلیلها و تبیینها به روشنی دچار خطاهای روش شناختیاند.
ایراد روش شناختی این نقدها و اظهار نظرها چیست؟
صرفنظر از خطاهای روششناختی مربوط به طرز گردآوری و گزینش دادهها و میزان اتکاپذیری این دادهها و مطالب دیگر، یکی از عمدهترین خطاهای روششناختی در این زمینه این است که اغلب این تبیینها تک علتیاند و در آنها متفکر ما یک علت مشخص را که به نظرش بسیار مهم و حیاتی و تعیینکننده بوده، برکشیده و به شبکه علی و معلولی توجه نداشته است. در تاریخ اجتماعی اصولا این نوع تبیینها پذیرفته نیست که الف، علت ب بوده است، بلکه همواره ابتدا تلاش می شود تا شبکه مفصلی از علتهای ممکن برای یک پدیده جستوجو و نقشمندی و عاملیت هر علتِ ممکن در این شبکه ارزیابی شود. حتی در این روش محقق میکوشد پارهای علتهای فرضی رقیب را که ظاهرا در مطالعه پدیده به چشم نمیآیند یا رد و طرد شدهاند، مجددا در این شبکه قرار دهد و با یافتن دادههایی که این علتها را نقض کنند، از وجود این علتهای رقیب برای تقویت علتهای محتملتر استفاده کند. به این ترتیب است که اصلِ شایدپذیری در تبیین مطرح میشود که اغلب تبیینهای موجود در حوزه موردنظر بحث حاضر، در این زمینه دچار نارساییاند.
جملهای حکیمانه از ماکس مولر، پدر دینشناسی تطبیقی، معروف است که گفته است: «کسی که فقط یک دین را میشناسد، در واقع هیچ دینی را نمیشناسد!». اصل این جمله البته از گوته، شاعر بزرگ آلمانی، است که گفته بود کسی که یک زبان میداند، در واقع هیچ زبانی را نمیداند.
معنای این عبارت به بیانی این است که وقتی ما برای یک پدیده فقط یک تبیین به نظرمان میرسد، در واقع هیچ تبیینی برای آن پدیده نداریم. یعنی وقتی که میتوانیم فقط یک تبیین برای رخدادی ارائه کنیم، بهتر است دم در کشیم و از داوری درباره آن رخداد بپرهیزیم. در صورتبندیِ این قاعده باید توضیح بدهم که دست کم باید برای هر پدیده، چهار تبیینِ بدیلِ یکدیگر ارائه کنیم یا حتی اگر لازم شد، بتراشیمشان! و آنها را براساس میزان و قوتِ شواهدی که تاییدشان میکنند یا شواهد نقضی که تضعیفشان میکنند، با یکدیگر مقایسه کنیم و تنها در این صورت است که شاید، اندک حقی برای داوری به دست بیاوریم. وقتی عدهای مثلا حمله مغول را باعث فروپاشی اخلاق اجتماعی مردم ایران معرفی میکنند، دقیقا دچار این «شایدناپذیری» شدهاند. هر تبیین دیگری هم که فقط یک علت را مطرح کرده باشد همین مشکل را دارد.
دیدگاهی هم که مساله ژنتیک ایرانی را مطرح میکند و میگوید ما ایرانیها ذاتا جنس خرابیم! هم علاوه بر اینکه دچار خطای پیشگفته است، پوچ هم هست. رفتارهای بیقاعده و بینظمی و خودخواهی در هنگام حوادث و احتکار کردنها و سایر رفتارهای قابل نقد در زمان بروز بلایای عمومی، مختص مردم ایران نیست و در تمام نژادها و اقوام و ملتها دیده میشود. همین الان در موضوع کرونا کدام کشور است که از قبل آمادگی کاملی برای مواجهه با این حجم از بیماران را داشته بوده باشد یا از قبل به اندازه کافی برای میلیونها نفر تجهیزات و مایحتاج و تخت بیمارستانی آماده کرده باشد؟ در همه جای دنیا در همه دورههای تاریخی این حوادث روی میداده و تقریبا در همه موارد مردم به همین شکل رفتار کردهاند. این امری طبیعی و انسانی است. انسان بهمثابه یک حیوان طبیعتا از خطرها میترسد و اولویتش فرار و خلاصی خودش از این خطر است.
آموزشهای اخلاقی و فرهنگی و دینی و قوانین، همگی تا جایی میتوانند رفتارهای مردم را در هنگام بروز بحران و مصیبتهای عمومی کنترل کنند که فرد انسانی به اثربخشی آنها بیش از اقدامی که خودش برای نجات خودش میکند، امیدوار باشد.
در بسیاری از موارد این امیدواری و اعتماد پدید نمیآید و انسانها صرفنظر از اینکه در کدام کشور و متعلق به چه نژادی باشند، خودشان، با اولویت دانستن خودشان، برای نجات خودشان تلاش میکنند. نسبت دادن این رفتار طبیعی غیرقابل کنترل به توحش ذاتی و بیفرهنگی و این دست تعبیرات، به هر روی با منطق روششناسی علمی هماهنگ نیست. دو چیز میتواند مردم را از دست زدن به تدبیرهای خودمدارانه شخصی برای فرار از بلاها بازدارد یا این دست تلاشهای خودمحورانه مردم را کنترل کند. اول وجود همبستگیهای اجتماعی در قالب یک جامعه و دیگر حکومتی که اولویتش حفظ این جامعه باشد.
وقتی مردم احساس کنند به یک جامعه تعلق دارند و سرنوشت فردفرد مردم، سرنوشت جامعه است، و براساس آموزشها و تربیت جامعهای از قبل، قانع شده باشند که هویت اجتماعی را بر هویت فردی مقدم بدارند، طبعا در هنگام بروز بحرانها، تلاشهای فردی خودمحورانه را در اولویت قرار نمیدهند و برای یک تلاش هماهنگ اجتماعی با اعضای دیگر جامعه، همکاری و تعامل میکنند. ما به عنوان مورخ شواهدی داریم که همین مردم ایران که امروز به طرز وحشتناک و غیرقابل باوری خودمدارانه رفتار میکنند، در سالهای اول انقلاب و در اوایل جنگ، که احساس هویت اجتماعی و اعتماد به دولت در سطح بالایی جریان داشت، برای حفظ کشور، دست به دست هم داده بودند و شاید بشود گفت که بالاترین نرخ تعامل ملی در ایران را در سالهای 1357 تا 1360 به نمایش گذاشتند. اکنون باید پرسید چه مسایلی بعد از این دوره روی داده که سطح همبستگی و تعامل اجتماعی و اعتماد مردم به نهادهای بالادستی و همینطور ضریب اعتماد اجتماعی تا این حد پایین آمده که با وجود این همه امکانات و وجود این همه منابع و با وجود این همه اطلاعات و آگاهی از طریق انبوهی از رسانهها، کنترل رفتارشان را از دست دادهاند و این حجم از خودمحوری را نشان میدهند؟
چرا تبیینهای جامعهشناسانه در این زمینه برای مردم ایران جواب نمیدهد؟
اول باید ببینیم ما اصلا داریم درباره یک جامعه به معنای جامعهشناختی کلمه حرف میزنیم یا نه. من قبلا نوشته بودم که تعریف جامعه هرچه باشد، یک عنصر اساسی را در آن نباید نادیده گرفت: تعامل اجتماعی پایدار اعضای آن از طریق سنت. در واقع، انسانهای اولیه به صرف این صاحب جامعه نشدهاند که نمیتوانستند به تنهایی حیوانات بزرگ را شکار کنند یا برای گردآوری حجم زیادی از دانه ها برای زمستان گذرانی، نیاز به همکاری داشتند یعنی فقط با ضرورت همکاری نبوده که جامعه پدید آمده است بلکه جامعه اولیه بشری زمانی به وجود آمده است که انسانها توانستند تجربههای روزمرهشان را به معرفت تبدیل کنند و سپس این معرفت اکتسابی را به نسلهای بعدی منتقل سازند، و اینگونه بود که انسانها از حالت جمعیتهای شکارکننده ـ گردآورنده به اجتماع (به معنایی که تونیس مدنظر داشت) و سپس به جامعه تبدیل شدند. این معنای جامعه شناختیِ سنت است؛ واژهای که رومیان باستان آن را در معنای انتقال دادن میراث به نسل بعدی به کار میبردند. انبوهه مردمانی را که نمیتوانند تجربههایشان را درونی سازند و به مفاهیم انتزاعی تبدیل کنند و به صورت آموزههای شناختی (معرفت) درآورند و همه اینها را به نسل بعدی منتقل کنند، هرگز نمیتوانیم یک جامعه تلقی کنیم. با این حال امروزه بسیار رایج است که انبوهههای جمعیتی یا اجتماعات انسانی هم به تسامح و با سهلانگاری، با عنوان جامعه خوانده شوند.
اعضای یک جامعه اما معمولا خطاهای بزرگ را تکرار نمیکنند، بلکه فکر و حافظه و قوه عاقله جمعی، همواره مانع از آن میشود که یک خطای بزرگ و بسیار تعیین کننده که دامنه آسیبش تمام مردمان را در بر میگیرد، چندین بار در میان همان قوم اتفاق بیفتد. شاید تشبیه مردمی که نمیتوانند تجربههای تلخ و مرگبار خود را به معرفت تبدیل کنند به ماهیهای قزلآلا قدری شوخ چشمانه باشد اما این تشبیه، خالی از حقیقت هم نیست. هزاران سال است که قزلآلاها برای تخم ریزی در جهت عکس رودخانهها بالا میروند و در پستی و بلندیهای میان مسیر، از آب بیرون میپرند و البته هزاران سال است که خرسها درست در همان بزنگاه، با دهانهای باز به انتظار نشستهاند و طعمههایی را که بالا میپرند، میبلعند. هزاران سال است که قزلآلاها نتوانستهاند این تجربه مرگبار را به معرفت بدل کنند و راهی برای گریز از این سرنوشت غمانگیز بیابند. قزلآلاها نه مسیرشان را تغییر میدهند، نه شیوههای سفر خطیرشان را، نه روش تخمریزیشان را در آب شیرین و نه طرز پریدنشان را! هر نسل از قزلآلاها بعد نسلی دیگر، با تمام وجود خودش را به دهان خرسهای گرسنه پرتاب کرده است و این داستان گویا تا زمان انقراض کامل نسل قزلآلاها ادامه خواهد یافت. در حالی که خرسها، شاید از همان هزاران سال پیش، آموختهاند که مسیر همیشگی این قزلآلاهای بیحافظه کجاست و کی باید با دهانهای باز منتظر این طعمههای بی دردسر بمانند و طبعا معرفت حاصل از این تجربهها را به فرزندان شان هم منتقل کردهاند. به این معنا معلوم میشود که چرا نظریهها و تبیینهایی جامعهشناسانه برای مردم ما جواب نمیدهد چون ظاهرا ما هنوز به صورت یک جامعه در نیامدهایم در حالی که آن نظریهها با توجه به جامعهها شکل گرفتهاند.
به چه دلیل است که هماکنون مردم تدبیرهای خودمحورانه شخصی را بر تدبیرهای حاکمیتی ترجیح میدهند؟
این هم بحث درازدامن و بسیار مفصلی است ولی یک واقعیت در این زمینه این است که ما هنوز به مفهوم جاافتاده و مستقری از حکومت هم دست نیافتهایم. ما هنوز در ایران به طور منسجمی مفهوم حکومت و دولت (به معنای دستگاه اداری و دیوانی اداره کننده کشور) را هم متبلور نکردهایم هر چند میزان تبلور مفهوم حکومت به مراتب از تبلور مفهوم جامعه در ایران بیشتر است. حکومت کردن بر خلاف تصور برخی از روشنفکران در ایران مفهوما عنصری پایدار و مستمر و بدون گسست بوده است، ولی به صورت امری فردی و شخصی نه به عنوان امری اجتماعی. حکومت در ایران مثل تقریبا همه چیزهای دیگر امری شخصی است. این بحث ربطی به مساله استبداد و دموکراسی ندارد منظورم این نیست که اشخاص حکومت میکنند بلکه میگویم حکومت (به معنای فنون و روشهای اداریای که در دوایر و نهادهای اداری و دیوانی اعمال میشود) در ایران، «امر»ی شخصی است.
ما در ایران داریم هزینه داشتن حکومت را به عنوان امری اجتماعی میدهیم، ولی در مقابل، کارکرد اجتماع محورانه حکومت را در حدی که انتظار داریم مشاهده نمیکنیم. یعنی اگر فرض کنیم دولت و دیوان یک ابزار برای آسانتر کردن زندگی اجتماعی است و ما آن را با این توقع از جایی خریداری کردهایم، اکنون میبینیم که این ابزار به روشی که در کاتالوگش توضیح داده شده کار نمیکند بلکه به شیوه دیگری کار میکند. طبیعی است که این سبک از اداره دستگاهها، زندگیِ برخی افراد را بهتر و آسانتر می کند، ولی بنا بر تعریف، کارکرد نهادهای حکومتی باید در راستای امر اجتماعی و برای همه مردم باشد. در این شرایط نه همبستگیهای جامعه ای وجود دارد که رفتارهای هیجانی و خودمحورانه مردم را در هنگام بحرانها کنترل کند و نه حکومت میتواند به سادگی چونان نهادی اجتماعی به وظایف خودش عمل کند و اعتمادی را در میان مردم شکل دهد که آنها را از رفتارهای خودمحورانه باز دارد.
و در این میان چرا به نظر نخبگان توجه نمیشود؟
صرف نظر از علتهای متعددی که باعث شده روشنفکران و نخبگان فرهنگی در زمینههای مختلف زندگی روزانه مرجع و الگوی عوام قرار نگیرند و در جاهای دیگر در این باره صحبت کردهام و بسیاری از متفکران هم در این زمینه سخن گفتهاند، یکی از علتها این است که روشنفکران در تحلیل و تعلیل این رفتارهای مردم و به اصطلاح عوام، همواره رویکردی تحقیرآمیز داشتهاند و مردم عادی را از بالا نگاه میکردهاند. این هم چیز تازهای نیست و از نخستین دوران شکلگیری علم و فلسفه در جهان باستان رایج بوده است و در همین سنت اسلامی هم وضع به همین قرار بوده که نخبگان فرهنگی مردم عادی را موجوداتی بیفرهنگ میدانستهاند که کنترل و آموزش شان بسیار دشوار و گاه غیرممکن است. ابن عبد ربه در العقدالفرید (۲/۱۵۱) از قول خالد بن صفوان آورده که «مردمان بر سه طبقهاند: طبقه علما، طبقه خطبا و طبقه ادبا؛ و بقیه مردم مشتی بیشعورند که صرفا باعث بالارفتن قیمتها میشوند و راه آمدوشد از کوچهها را تنگ و آبها را آلوده می کنند». این طرز فکر و نگرش بسیاری از نخبگان نسبت به عوام بدبخت بوده است و هنوز هم این طرز فکر در زبان بسیاری از روشنفکران معاصر جاری است. خواص معمولا به عوام نگاهی تخفیفآمیز داشتهاند و اغلب نقدهایی که درباره خلقیات ما ایرانیان شده از همین موضع فرادستانه و خودبرتربینانه صورت گرفته است. این در حالی است که همین نخبگان که هم به حکومتها و رفتارهای عناصر حکومتی در برهه های مختلف ایراد میگرفتهاند، وقتی در جایگاه یک مسوول و مقام حکومتی قرار گرفتهاند همان رفتارهایی را مرتکب شدهاند که قبلا در جایگاه غیرحکومتی، آنها را نقد می کردهاند. همه ما مخالف و منتقد رانتخواری و اختلاس و استفاده شخصی از امکانات دولتی هستیم ولی واقعا چند نفر از ما وقتی دستمان به این امکانات برسد از استفاده از آنها پرهیز میکنیم؟
این وضعیت بحرانی که امروز پیش آمده مختص دوران ما نیست بلکه انسان ایرانی شاید حدود شش هفت هزار سال است که این گونه زیسته است و ما شاید نمونهای در تاریخ نداشته باشیم که در آن بحرانی مشابه به نحو بهتری مدیریت شده باشد و مردم رفتاری شبیه رفتار مردم امروز بروز نداده باشند. در کشورهایی که ظاهرا بحرانهای مشابه را به نحو بهتری سامان میدهند هم ساختار و بافتار جامعه به مثابه جامعه بسیار قویتر و مستحکمتر است و هم حکومتهایشان به سبب راهکارهای قانونی و ساختاری به گونهای هستند که باید این بحرانها را مدیریت کنند. حاکمیت قانون و اهتمام به اجرای دقیق و بدون چشمپوشی آن است که شان و خاصیت یک حکومت کارآمد است وگرنه انسان در همه جای جهان در درجه اول به منافع خودش میاندیشد و دنبال مصالح و نفع شخصیاش میرود و در این راه چه بسا منافع دیگران را زیر پا میگذارد.
نظر شما