فرهاد حسنزاده معتقد است عشق و دوست داشتن از نیازهای طبیعی سن نوجوانی و غیرقابل انکار است و باید با آن کنار آمد و در رمانها و داستانهای نوجوان به آن پرداخت تا بچهها در ورطه رمانهای زرد و بازاری که به آنها شناختی نمیدهد، نیافتند.
«کنار دریاچه نیمکت هفتم» یکی از همین کتابهاست. فرهاد حسنزاده در برخی از داستانهای این کتاب، به همین موضوع پرداخته است. او معتقد است، ما جایی زندگی میکنیم که یکسری موضوعات که نیازهای طبیعی و ارگانیک انسان است تبدیل به تابو شده و احساسی به نام عشق مصادف شده با نیازهای جسمی و مفاهیمی از این دست. درحالی که از نظر روانشناسی همه میدانند که سن نوجوانی سنی خاص است که بچهها در آن با انواع و اقسام احساسها از جمله تنهایی، افسردگی، هویتیابی، عشق و ... روبهرو هستند.
حسنزاده میگوید: همه اینها نیازهای طبیعی سن نوجوانی و غیرقابل انکار است، باید با آنها کنار آمد. باید تلاش کنیم آنها را مدیریت و کنترل کنیم و به نوجوانان کمک کنیم این شرایط بحرانی و ناشناخته و حالت سردرگمی را پشت سر بگذارند و از آن عبور کنند ولی این شناخت وجود ندارد و از سوی مراجعی که کارشان آموزش دادن است، آموزش داده نمیشود و گره میخورد با تفکرات سنتی و گاهی اوقات ناآگاهیها و بیشناختیها و فاجعه به بار میآورد.
خالق «هستی» در ادامه به وظایف نویسندگان در این حوزه اشاره میکند و میافزاید: من به عنوان یک نویسنده وقتی احساس میکنم در بچهها این نیاز وجود دارد و با آن مواجهاند و از سویی میبینم با این نیاز خوب برخورد نمیشود، سعی میکنم در لابهلای کارهایم به آن بپردازم. مثلا در مجموعه داستان «کنار دریاچه نیمکت هفتم» که شامل 7 داستان است در کنار موضوعات دیگر به مساله عشق هم پرداختهام. مثلا در داستان «آخر دنیا کجاست» ماجرای دختری بیان میشود که دفترچه خاطراتش از سوی مسئولان مدرسه پیدا و خوانده میشود و آنها به دلیل مطالبی که در آن دفترچه نوشته شده با او برخورد میکنند و سبب میشوذ که دختر بلایی سر خودش بیاورد و در ادامه بچهها منتظرند بعد از مدتی دخترک به مدرسه برگردد.
او در ادامه میافزاید: این داستان را براساس خاطره واقعی نوشتم که قبلا در یک مجله خوانده بودم. آن زمان این مساله خیلی در مدارس باب بود که اولیای مدرسه به خودشان اجازه میدادند وارد حریم خصوصی بچهها شوند و کیفشان را جستوجو کنند و به کشفیاتی برسند و ناجی آن دانشآموز باشند. قصه دیگری هم در این کتاب هست که ماجرای دختری را بیان میکند که بزرگ شده و احساس میکند تشکی که قبلا روی آن میخوابیده اندازهاش نیست و پاهایش از آن بیرون میزند. او خاطراتی را از گذشته به یاد میآورد، زمانی که عاشق پسر همسایه میشود و پدرش متوجه این نگاهها میشود و با چاقو به سراغ پسر همسایه میرود.
حسنزاده در ادامه به دیده نشدن این کتاب اشاره میکند و میگوید: داستانهای این کتاب رنگ و بوی اجتماعی دارند و تاحدی تلخاند. زمانی که منتشر شد برای یکی از جوایز کاندید شد ولی به دلیل سیاهنمایی کنار گذاشته شد و دیده نشد درحالیکه به نیازها و دغدغههای نوجوانان میپردازد. البته شاید از دلایل دیده نشدن این کتاب از سوی نوجوانان این بود که نوجوانان بیشتر طرفدار رمان هستند تا داستان کوتاه، از سویی در این مجموعه نگاه من تاحدی واقعگرایانه و تلخ بود و بیشتر میخواست بزرگترها را قانع و توجهشان را نسبت به این موضوع جلب کند نه نوجوانها را.
به گفته نامزد نهایی دو دوره جایزه هانس کریستین اندرسن، در جامعه ما موضوعاتی وجود دارد که همیشه قابل پرداخت هستند. نویسنده نباید خودسانسوری کند. باید با جسارت وارد شود و به این موضوعات بپردازد، موضوعاتی که با گذشت زمان همچنان به شکل یک تابو به قوت خود باقیست. از سویی وقتی نوجوانها احساس کنند نیازشان در بازار رسمی کتاب کودک و نوجوان پاسخ داده نشده به سراغ رمانهای عاشقانه بزرگسال میروند. آن هم اگر شانس بیاورند رمان خوب بخوانند. اگر نه در ورطه رمانهای زرد و بازاری میافتند. که تم همه آنها ثابت است و چیز خاصی ندارد و به آنها شناختی نمیدهد اگر نویسنده هوشمندی پیدا شود که با شناخت نسبت به ادبیات و مفاهیم زیباییشناختی به این موضوع بپردازد میتواند مخاطب نوجوان را هم قانع کند. جای این داستانها در حوزه کودک و نوجوان خالی است.
نظر شما