بچه که بودم دوست، داشتم هر چه زودتر بزرگ شوم و امروز حسرت آن دوران را میخورم. من بزرگ نشدهام بلکه فقط دوران کودکیام را از دست دادهام. در آن روزها آرزوهای بزرگم، چیزهای کوچکی بودند که خیلی زود به آنها دست پیدا میکردم ولی در بزرگسالی آرزوهایم آنقدر بزرگاند که برای به دست آوردنشان باید سالها تلاش کنم و گاهی هم دست نیافتنیاند.
گاهی دلم برای کودکیام تنگ میشود و تشنه کودکیام میشوم، آن کودک پُرنشاطی که خود را در آغوش مادر میانداخت و از شانههای پدر بالا میرفت. دلم میخواهد مادر، دوباره موهایم را شانه کند و دستان پینه بسته و نوازشگر پدر را بر سرم احساس کنم.
در آن روزها کنار دار قالی مادر، ساعتها با یک تکه نخ رنگی سرگرم میشدم ولی حالا نمیدانم با هزاران کلاف سردرگم چگونه روزگار بگذرانم. یادش بخیر در آن روزهای کودکی، چقدر خوش میگذشت ولی نمیدانم چطور شد که یکباره بزرگ شدم و آن روزها تمام شد. یادم میآید که چقدر بیدلیل میخندیدم و امروز نمیدانم آخرین خندههایم چه زمانی بود.
دلم هوای دوران کودکی میکند. دوست دارم روزهای کودکیام میآمدند تا اسباب بازیهایی را که در حسرتشان بودم برای خودم میخریدم. میخواهم کودک باشم تا مثل حالا، بغضهایم را بیصدا نخورم. دلم میخواهد عمو زنجیرباف را صدا کنم و فریاد بزنم که دیگر زنجیر نبافد. دلم برای کتابها و مجلههای کودکانه تنگ شده است. دوست دارم مثل آن روزها، برگهای کتابهای نو را ورق بزنم و یواشکی از بوی کاغذهایش لذت ببرم.
دلم برای دیدن همبازیهایم لک زده است، برای عروسکی که در مهد کودک جا گذاشتم و در فراقش تا صبح نخوابیدم. حالا نمیدانم دوستانم کجایند و عروسک کودکیام کجا جا مانده است! راستی من گُم شدهام یا عروسکهایم؟ کاش میشد مداد پاککن، عروسک و دفترچه پاره کودکیام را در قابی از خاتم شیراز میگذاشتم و بر تارک اتاقم آویزان میکردم. نمیدانم چرا از سن و سالم، دلم میگیرد! کاش میشد از روزگار بزرگسالی فرار کنم و به دنیای کودکی بروم.
کاش دلم برای کودکیام تنگ نمیشد...
نظر شما