کتاب «فرجام فلسفه در مسیحیت و اسلام» در نقد نظریه محمّد عابد الجابری درباره نقد عقل عربی نگاشته شده است.
این کتاب در نقد نظریه محمد عابد الجابری درباره نقد عقل عربی نگاشته شده، و در عین حال اهمیت موضوع و مسائل پیرامونی آن، بحث را به بررسی تاریخ مسیحیت، پدیده راستکیشی در مسیحیت و اسلام، نقد ایدئولوژی خاورشناسی، مسئله پیشرفت و پسرفت در جهان مسیحیت و اسلام، و... کشانده است.
فصل نخست این اثر «مرکزیت اروپایی و اختلاف بر سر تاریخ عقل» نام دارد. طرابیشی در این فصل میکوشد رویکرد دوگانه و ایدئولوژیک برخی از خاورشناسان را درباره خردگرایی مسیحیت و خردگریزی اسلام به چالش بکشد و تناقض نهفته میان این رویکرد را آشکار کند. بر همین اساس میگوید: تاریخ فلسفه از آغاز سده نوزدهم میلادی که سده زایش اندیشه مرکزیت نژادی اروپایی است به کانون چالشهای انسانشناختی تبدیل شد، و تمدن اروپای غربی که خود را تمدن عقل مطلق میپنداشت، به بازخوانی تاریخ فلسفه پرداخت و در این بازخوانی بر غربیسازی عقل یونانی تأکید ورزید.
در این میان، کسانی که تحت تأثیر اندیشه مرکزیت نژادی اروپایی بودند، نقشه جدیدی را برای جغرافیای خیالی فلسفی خود ترسیم کردند، ولی به هنگام اجرا با مشکلاتی روبرو شدند؛ چرا که رود فلسفه یونانی پیش از آنکه به بستر اروپای غربی سرازیر شود وارد پیچ خاورمیانهای شده بود، و این پیچ همان تمدن عربی اسلامی بود که دستکم در یکی از نمودهای خود تمدنی فلسفی به شمار میرفت، و از آنجا که این پیچ عربی اسلامیِ رود فلسفه امتیازِ «اندیشیدن با عقل درباره عقل» را از انحصار اروپای غربی خارج میکرد، در بسیاری از کتابهای معمول تاریخ فلسفه یا نادیده گرفته شد، و یا به گونهای هوشمندانه اساسا وجود آن انکار شد و در واقعیتش شک و تردید صورت گرفت.
در فصل دوم با عنوان «رنجهای فلسفه در مسیحیت نخستین» شواهد تاریخی و استواری ارائه شده است که به رغم ادعای برخی از خاورشناسان و تاریخنگاران فلسفه، نشان میدهد اندیشه فلسفی و خردگرایی در مسیحیت نخستین با چالشها و دشواریهای گوناگونی روبرو بوده و مسیحیت بر اساس رویکردهای راستکیشانه خود نمیتوانسته است با روح فلسفی که بر پایه حقیقتجویی شخصی و آزاد استوار است، سازگار باشد. از همین رو، کشمکش و رویارویی میان فلسفه یونانی و مسیحیت نخستین رفتهرفته گسترش پیدا کرد و عرصههای مختلفی چون الهیات، جامعهشناسی، معرفتشناسی و ایدئولوژی را در برگرفت.
در سده دوم میلادی کلسوس اپیکوری شاید نخستین کسی بود که از نظر فلسفی به نقد مسیحیت و بیان ناسازگاری آن با عقل پرداخت. پس از او نیز فرفوریوس صوری با نگارش کتاب علیه مسیحیان، نقد مسیحیت را وارد مرحله تازهای کرد.
در سده چهارم میلادی و پس از مسیحی شدن کنستانتین، امپراتور روم، دین و حاکمیت سیاسی در کنار هم قرار گرفتند و در نتیجه با قانونمند کردن عقیده، راستکیشی بر دیگر گرایشها و فرقههای اهل بدعت برتری یافت. رویارویی با فرقههای اهل بدعت که دشمنان داخلی راستکیشی مسیحی به شمار میرفتند، در کنار رویارویی با فلسفه، این دشمن خارجی راستکیشی تا جایی ادامه یافت که همه نشانههای فرهنگ یونانی بهسختی در هم کوبیده شد.
از همین رو باید گفت تاریخ فلسفه در مسیحیت سدههای میانه تاریخ ممنوعیت و غیاب است. زیرا فلسفه و راستکیشی دو ضدِ غیر قابل جمعاند، و راستکیشی همانگونه که هیچ فلسفهای را از بیرون نمیپذیرد، هیچ فلسفهای هم از درون آن نمیجوشد، و در سایه سیطره راستکیشی هرگونه پرسش فلسفی ناممکن خواهد بود.
طرابیشی در فصل «فلسفه در شهر اسلام: از شهروندی تا تبعید» بار دیگر به بررسی ادعای کسانی میپردازد که معتقدند فلسفه با روح تمدّن اسلامی و جغرافیای مشرقی آن در تعارض است. او در این فصل برخی از شواهد تاریخی را که گلدتسیهر درباره بدفرجامی فلسفه در تمدن اسلامی مطرح ساخته، مورد نقد و بررسی قرار میدهد، و افزون بر ارائه شواهدی از رویکرد مثبت و ایجابی به علوم یونانیان از سوی برخی از تاریخنگاران همچون مسعودی (د 346ق/957م) و قاضی صاعد اندلسی (د462ق/1069م) آشکار میکند که هیچ یک از شواهد تاریخی گلدتسیهر به پیش از سده پنجم هجری باز نمیگردد، و شواهدی متاخر به شمار میروند.
وی در ادامه به نقد رویکرد برخی از متفکران همچون محمد عابد الجابری میپردازد که معتقدند مرگ فلسفه با ضربه سهمگین غزالی در جهان اسلام رقم خورد. طرابیشی این رویکرد را سادهلوحانه و یا برخاسته از سوء نیفه بدان معناست که فلسفه پیشتر زنده بوده و دو یا سه سده زیسته است، و مرگ آن نه در اثر ضربه غزالی، بلکه دلایلی تاریخی داشته است و این دلایل عینا همان دلایلی است که در مسیحیت سدههای نخستین، فلسفه یونانی را به کام مرگ فرستاد و مانع زایش فلسفه مسیحی شد. به عبارتی دیگر میتوان گفت شکلگیری سنت راستکیشی در مسیحیت سدههای نخستین، فلسفه را دو بار به کام مرگ فرستاد، و همین عامل، مرگ فلسفه را در اسلام سدههای متاخر برای بار سوم رقم زد.
از نظر طرابیشی نخستین مرحله شکلگیری سنت راستکیشی در اسلام از سوی احمدبن حنبل (د290ق/903م) پدیدار شد، و در دوران ابنتیمیه (728 ق/1327م). به عبارتی دقیقتر این مرحله با جنبشی که آن را اهل حدیث و گروه انبوهی از فقیهانِ پیرو احمدبن حنبل رهبری میکردند، آغاز شد، و نخستین عقیده ـ یا اعتقادنامه بر اساس اصطلاحات الهیات مسیحی ـ بر زبان او جاری و وضع شد، و پس از آن اینگونه اعتقادنامهنگاری به فرقههای دیگر نیز سرایت کرد.
طرابیشی میگوید: «مذهب حنبلی دو فرق اساسی با دیگر مذاهب اسلامی دارد: نخست آنکه این مذهب از دیگر مذاهب «سنّی»تر است؛ یعنی پایبندی بیشتری به راستکیشی دارد و دوم آنکه این مذهب، هم مذهب فقهی است و هم مذهب کلامی. افزون بر اینکه اگر سایر مذهبهای فقهی به «متخصصان» متکی بودند و مذهبهای کلامی اعم از معتزله و اشاعره به «نخبگان فرهیخته» تکیه میکردند، حنبلیان از نظر جامعهشناختی به «عامه مردم» تکیه داشتند، و مبلغان خود را از میان محدثان و واعظان و قصهگویانی برمیگزیدند که با اقشار مختلف مردم مرتبط بودند، و به همین دلیل بود که آنها بر خلاف سایر فرقههای اهل سنت، نیروهای آماده مردمی زیادی در اختیار داشتند. بدین ترتیب میتوان دریافت که چرا حنبلیان بیش از دیگر فرقهها آمادگی ایفای نقش «ایدئولوژی حکومت مطلقه استبدادی» را داشتند.
مذهب حنبلی چونان یک ایدئولوژی گروهی و تندرو نمیتوانست جز در فضای بحرانی رشد کند و دوره اوج حنبلیان در سده چهارم هجری نیز، دوره بحرانهای همزمان و پیاپی داخلی و خارجی بود.
در این اوضاع و شرایط بحرانی، فلسفه دچار خفگی شد؛ زیرا تنها در فضایی به دور از تعصب بود که فلسفه میتوانست به حیات خود ادامه دهد. از همین روست که میبینیم در میانه سده پنجم هجری نسل فیلسوفان بغداد منقرض شد، و پس از آن، این پاکسازی ایدئولوژیک در سده هفتم و هشتم هجری دامن علم کلام را نیز گرفت و این علم با تحریم و مخالفتی به مراتب شدیدتر از تحریم و مخالفت با «علوم نخستین» روبرو شد. بنابراین، آنچه در تاریخ فرهنگ عربی اسلامی در مورد علم کلام، و همچنین در مورد تصوف روی داد، این است که گروهی از اهل سنت به مخالفت شدید با گروه دیگری از اهل سنّت برخاست، و در نتیجه کلام و فلسفه سرنوشت یکسانی یافتند و این موضوع، نظریه گلدتسیهر و پیروان او را بیاعتبار میکند. چرا که دشمنی و مخالفت، با اصل عقل بوده است، فارغ از آنکه منشأ آن، علوم نخستین باشد یا نباشد.»
طرابیشی در فصل پایانی کتاب با عنوان «فلسفه و گفتمان پیشرفت و پسرفت» در پاسخ به این پرسش بنیادین که: چرا جهان مسیحیت پس از انحطاطی هزار ساله رفتهرفته پیش رفت، ولی جهان اسلام پس از پنج سده پیشرفت، سیر قهقرایی خود را آغاز کرد؟ میگوید: ما بر این باوریم که رویکرد به فلسفه، یعنی رویکرد به عقل، در نهایت یکی از عواملی است که باید در این باره مورد توجه قرار گیرد. پیشرفت و در نتیجه پسرفت نیز اساسا مسئله عقل و عقلیّات است، و اگر جهان مسیحیت در نیمه نخست سدههای میانه در تاریکی فرو رفت، چندان بعید نیست که بیرون راندن فلسفه و حتی الهیات از شهر مسیحیت، از جمله عوامل و علل آن بوده است، و اگر جهان اسلام چارچوب سنتی سدههای میانه را از میان برد و در پنج سده نخستین، دورانی طلایی و درخشانی را تجربه کرد، نمیتوان بعید شمرد که ایجاد فضای گسترده در شهر اسلام برای فلسفه و همچنین علم کلام، از جمله عوامل و علل آن بوده است.
کتاب «فرجام فلسفه در مسیحیت و اسلام» نوشته جورج طرابیشی ترجمه محمد باهر در 145 صفحه به بهای 30 هزار تومان از سوی نشر شایا منتشر شده است.
نظر شما