سه‌شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۰:۰۲
نوشتن «پیرمرد و دریا» ساده‌تر از «خشم و هیاهو» و «اولیس» نیست

نوشتن رمان به ظاهر ساده‌ای مانند «پیرمرد و دریا» چندان ساده‌­تر از نوشتن آثار پیچیده­ای چون «خشم و هیاهو» و «اولیس» و «به سوی فانوس دریایی» نیست. تنها کسی که به انواع ماهی­‌ها و انواع لاک‌­پشت­‌ها تسلط داشته باشد و بتواند صدای دلفین نر را از صدای آه مانند دلفین ماده تشخیص دهد، قادر به نوشتن اثری این گونه است.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- مرداد عباسپور*: ارنست همینگوی زمانی­ که در ۲۲ سالگی وارد پاریس شد با انبوهی از نوشته­‌های پیچیده و سبک­‌ها و مکاتب رازآلود مواجه شد. سال 1921 بود. جنگ پایان یافته بود و مدرنیست­‌هایی چون پروست، جویس و ویرجینیا وولف و دوستانشان فرصت یافته بودند پیچیدگی­‌ها و آشفتگی‌‌های ذهن خود را روی کاغذ بیاورند و دست­ کم برای ده سال حاکم بی‌چون و چرای ادبیات و هنر اروپا باشند. همینگوی به توصیه­ دوست و استادش شروود آندرسن و همراه با معرفی­‌نامه­ او پا به حلقه­ نویسندگان و شاعران مدرنی گذاشت که به پیچیده‌نویسی خود غره بودند و هرکسی را به حلقه­ خود راه نمی­‌دادند. او همان زمان تصمیمش را گرفت؛ راه خودش را برود و «چیزهای ساده را به طرز ساده­‌ای بگوید.» و با همین قاعده پیش رفت و تا انتها بر خواست اولیه‌­اش باقی ماند. همچنان­ که وقتی در سال ۱۹۵۲ کتاب «پیرمرد و دریا» از زیر چاپ درآمد و در معرض نقد­های مختلف قرار گرفت، او در برابر کسانی که قصد داشتند از رمان برداشت­‌های نمادگرایانه داشته باشند، ایستاد و اذعان داشت که در این کتاب «دریا دریا است، پیرمرد پیرمرد است، پسرک پسرک است و ماهی ماهی است.»[1]

حرفی نیست و البته کسی هم جرأت نمی­‌کند روی حرف همینگوی حرف بزند، اما شاید بشود گفت پیرمرد کمی عجیب­‌تر از یک پیرمرد معمولی است، چنان­که خودش می­‌گوید: من پیرمرد عجیبی هستم. و دریا کمی زیباتر و ماهی کمی بزرگ­تر و پسرک البته کمی مهربان­‌تر و بزرگ‌­تر از همه­ پسرهای هم سن و سال خود. او در همان ابتدای رمان پیرمرد را به کافه دعوت می­‌کند، برایش ماهی ساردین می­‌برد، رویش پتو می­‌کشد که سرما نخورد و مهم‌­تر از همه­ این­ها، مانند یک دوست و یک پدر هر لحظه به او امید می­‌دهد و وقتی هم که پیرمرد در پایان رمان، خسته و درمانده و دست خالی، تقریبا دست خالی، به ساحل برمی‌­گردد، بر حال و روز او گریه می­‌کند. از کی جای این دو، یعنی پیرمرد و پسرک عوض شده است؟ نمی­‌دانیم.

   نکته­ دیگر این که نوشتن رمان به ظاهر ساده‌ای مانند «پیرمرد و دریا» چندان ساده‌­تر از نوشتن آثار پیچیده­ای چون «خشم و هیاهو» و «اولیس» و «به سوی فانوس دریایی» نیست. تنها کسی که به انواع ماهی­‌ها و انواع لاک‌­پشت­‌ها تسلط داشته باشد و بتواند صدای دلفین نر را از صدای آه مانند دلفین ماده تشخیص دهد، قادر به نوشتن اثری این گونه است. کسی که مانند سانتیاگو، شخصیت اول داستان، قسمت عمده‌ای از عمر خود را در دریا گذرانده و انگار با آن یکی شده است. تنها اوست که می­‌تواند با ابتدایی­‌ترین امکانات، بزرگ‌­ترین ماهیِ دریا را صید کند و تنها اوست که می‌­تواند با ساده‌ترین کلمات اثری و حماسه‌­ای این­گونه را خلق کند.

                                    

بیش از سه چهارم رمان روی آب می‌­گذرد و به دور از انسان­‌ها. همیشه این­گونه بوده است؛ پیرمرد آن­قدر روی آب­‌ها بوده که بخشی از طبیعت شده است. او از دنیای انسان­‌ها فاصله گرفته و تنها تعلق خاطرش به بازی­‌های بیسبال و شخص دیماجیوی بزرگ است و به خاطر همین (بازی­‌ها) است که روزنامه می­‌خواند و کنجکاوی دیگری نسبت به جهان و حوادث و آدم­‌های آن ندارد و تمام رمان در غیاب دیگران و در نبود هیچ حادثه­‌ای می‌­گذرد. در طول رمان کسی، کسی را نمی‌­بیند، اتفاقی نمی­‌افتد و کسی با کسی حرف نمی‌­زند. هرچه هست طبیعت است و دریا و ماهی­‌ها و پرنده‌­ها و ... پیرمرد که انگار بخش جدایی­ناپذیر طبیعت است. شاید به همین خاطر است که ماهی را برادر می­‌خواند و با پرنده‌­ها رابطه­ دوستانه‌­ای دارد. او در عین دوست داشتن، ماهی را شکار می­‌کند و فکر می­‌کند اگر آدم با علاقه ماهی را (کس دیگری را) بکشد، مرتکب گناه نشده است. چون شغلش که ماهیگیری است چنین اقتضا می­‌کند و کار دیگری از دستش بر نمی‌­آید جز این­که در همان لحظه که ماهی‌ها را شکار می­‌کند، به آن­‌ها عشق بورزد و مهربانانه آن‌­ها را به قتل برساند. طنز تلخ پیرمرد و دریا شاید همین جاست که با تصویر پایانی، یعنی حمل کردن دکل/ صلیب (این نکته از من نیست) کامل می­‌شود. او شاید - چنان که پسرک ادعا می­‌کند - همچنان بزرگ­‌ترین ماهیگیر آن منطقه نباشد، اما احتمالا پیرترین و قطعا تنهاترین ماهیگیر آن منطقه و همه­ جهان است. او از فرط تنهایی و درست نمی­‌دانیم از کی، به سخن گفتن با خود تا مرز دیوانگی عادت کرده است. هر لحظه با خودش صحبت می­‌کند و گاه «من­ها» ی خودش را در مقابل هم می­‌گذارد و بین آن‌­ها دیالوگ برقرار می­‌کند و گاه هم با قسمت­‌هایی از تنش که فرسوده‌­تر شده‌اند و در آستانه­ مرگ هستند، صحبت می­‌کند. در قسمتی از داستان، پیرمرد در فاصله­ کمی با پرنده، خودش، ماهی و دستش که نیمه فلج شده است، حرف می‌­زند و او را به ادامه­ زندگی و ادامه­ مبارزه تشویق می­‌کند و این اشاره‌­ایست به تنهایی بی حد و حصر او.

نکته­ دیگر این­که ماهی بزرگ­‌تر از آن چیزی است که او فکر می‌­کند، اما به نسبت بزرگی و اندازه‌اش (نیم متر بزرگ‌­تر از قایق و حدودا هشتصد و پنجاه کیلوگرم) چندان بی­‌رحم نیست و به پیرمرد اجازه می­‌دهد که هر ازگاه کمی استراحت کند، غذا بخورد و به نتایج بازی بیسبال فکر کند. روی هم رفته، رفتارش تا حد زیادی برادرانه است و همان چیزی است که پیرمرد می­‌خواهد. او بعد از پیرمرد بیشترین حضور را در رمان دارد و به نوعی شخصیت دوم داستان است که به آرامی قایق را و پیرمرد را و به همین نسبت کل رمان را با خود می­‌کشد و به نویسنده فرصت می‌­دهد که با فراغ بال به کارهای فرمی و تکنیکی نوشته‌­اش بپردازد و آن را از هرچه جمله و تصویر اضافه است، بپیراید. می­‌توان گفت همینگوی اگرنه بزرگ‌­ترین نویسنده­ قرن، که دقیق‌­ترین آن­‌ها بود و صد البته حذف­‌کننده‌­ای به غایت بی‌رحم و توانا.

در هر حال و به ساده‌­ترین بیان، پیرمرد و دریا روایت یک مبارزه است. مبارزه­‌ای که البته شباهت کمی با شکل تعریف شده آن دارد، چراکه در آن خبری از رجزخوانی‌­های اولیه نیست و آن­چه مبارزه را مبارزه می­‌کند بیشتر همین رجزخوانی­‌هاست. در حالی­ که در این­جا پیرمرد فقط حرف می­زند و حتی یک بار عصبانی نمی‌­شود و از هیچ کلمه­ زشتی که باعث تخریب روحی حریف بشود، استفاده نمی­‌کند و وقت­‌هایی حتی او را می­‌ستاید. از طرفی در خلال مبارزه و گفت­‌و­گوها، هر لحظه آفتاب می‌­تابد و دریا می­‌درخشد و تصاویر نابی از طبیعت به خواننده عرضه می‌شود و شاید بشود گفت هیچ مبارزه­‌ای در تاریخ ادبیات و تاریخ حماسه، این اندازه زیبا و این اندازه پاکیزه تصویر نشده است و «پیرمرد و دریا» گذشته از داستان مقاومت و ایمان و امید و شکست‌ناپذیری و چه و چه، انگار موزه­ کوچکی است که در آن تصاویر و به­‌خصوص تصاویر امپرسیونیستی، به درخشان‌­­ترین وجه ممکن به دیوار آویخته است و می‌­شود از دیدن آن‌­ها لذت برد.

در رمان «مرسیه و کامیه» ساموئل بکت (این نکته را می­شد همان ابتدای مقاله آورد) دو شخصیت به نام‌های مرسیه و کامیه دوچرخه­‌شان را کنار خیابان می­‌گذارند و هربار که می‌­آیند، قسمتی از آن به سرقت رفته است. تا جایی که مشخص نیست آن­چه به ­جا ­مانده دوچرخه است یا آن­چه به سرقت رفته. در مورد «پیرمرد و دریا» هم این حکم صادق است. پیرمرد بعد از سه روز مبارزه، بر ماهی بزرگ فائق می‌­آید و تا این­جای کار البته پیروز است. اما این پایان کار نیست و کوسه­‌ها و ماهی­‌های کوچک‌­تر به ماهی بزرگ یورش می­برند و هر بار تکه­‌هایی از او را جدا می‌­کنند. تا آن جا که جز اسکلت و احتمالا دُم ماهی، چیزی از آن باقی نمی‌­ماند. در چنین شرایطی آیا می‌­شود گفت آن­چه پیرمرد به قایق خود بسته و با آن به ساحل می­رسد یک ماهی است؟ یا ماهی مجموعه تکه‌هایی است که کوسه­‌ها جدا کرده اند؟ سوال مهم‌­تر این جاست؛ در نهایت و پس از تحمل همه­ آن دشواری­‌ها و زمین خوردن­‌ها و ... آیا می‌­شود گفت پیرمرد پیروز شده است؟ یا چنان­که خود او به پسرک اعتراف می­کند، باید او را شکست خورده دانست؟ اصلا این­ها (پیروزی و شکست) آیا نقطه­ مقابل هم هستند؟ و اصلا دو چیزاند؟ و باز در سطحی کمی پیچیده‌­تر شاید بشود این­گونه سوال را مطرح کرد؛ پیروزی و شکست در دنیای بیرون از متن، چه معنایی دارند؟ و آیا کلماتی و صرفاً کلماتی بیشتر نیستند؟ و پیروزی، به تعبیر فاکنر در ابتدای بخش دوم «خشم و هیاهو» آیا پندار فیلسوفان و ابلهان نیست؟ آن­جا که پدر، ساعت پدر بزرگ را به کونتین هدیه می­‌دهد و به او می­‌گوید: «این را به تو می‌دهم نه برای آن­که زمان را به خاطر بسپاری، بلکه برای این­که گاهی برای یک لحظه از یادت ببری و همه­ دم­‌هایت را مصروف غلبه یافتن بر آن نکنی. گفت چون هیچ نبردی به پیروزی نمی‌رسد. حتی نبردی در نمی‌گیرد. عرصه­ نبرد تنها حماقت و نومیدی بشر را بر او آشکار می‌کند و پیروزی پندار فیلسوفان و ابلهان است.»[2]

 نکته­ آخر این­که در پایان، سانتیاگوی پیر از پا در می­‌آید اما ناامید نمی‌­شود. چرا که به پیشنهاد همکاری پسرک پاسخ مثبت می‌دهد. و از پسر می‌­خواهد یکی از روزنامه‌های روزهایی را که او نبوده است برایش بیاورد. در حال ی­که در همان روز، کافه تراس میزبان گروهی از جهانگردان است و زن و مردی که از کنار اسکلت ماهی می­گذرند. زن می­‌گوید: من نمی­‌دانستم کوسه ماهی دمی به این زیبایی داشته باشد. – حتی به بزرگی ماهی اشاره نمی­‌شود - مرد همراهش می‌گوید: من هم نمی­‌دانستم. و این دیالوگ پایانی «پیرمرد و دریا» است و البته کمی بی رحمانه. چرا که انگار تمام آن رنج­ها، سختی­ها، خودگویی‌­های ناشی از تنهاییِ پیرمرد و مردن­ها و زنده شدن­های دست چپ او و تمام آن مبارزه، برای این جمله­ بی‌معنا بوده است.
 
[1] . همینگوی، فرناندا پی­وانو، ترجمه رضا قیصریه، نشر نقره ص 321
[2] . خشم و هیاهو، ویلیام فاکنر، ترجمه صالح حسینی، نشر نیلوفر ص 71

*مرداد عباسپور نویسنده، منتقد و پژوهشگر ادبی فارغ‌التحصیل رشته فلسفه از دانشگاه تهران است. اولین کتاب او «کافکا روایتگر تراژدی مدرن» در نقد آثار کافکا در سال ۱۳۸۳ به چاپ رسید. «پروست کلیددار کتاب کلیسای زمان «و »وولف پوشش نیمه شفاف زندگی« کتاب‌های بعدی او در نقد و بررسی آثار این دو نویسنده بزرگ جهان است. انتشار «هنر و فلاکت» در بررسی آثار صادق هدایت نیز در سال ۱۳۹۳ توسط نشر ققنوس از معدود پرداخت‌های عباسپور به آثار ادبی ایران است. مجموعه داستان ایستگاه بعد قیطریه و رمان‌های جای خالی پروانه و اسپینوزای من سه اثر داستانی این نویسنده را شکل می‌دهند.
 

برچسب‌ها

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 1
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • نگار ۱۳:۰۸ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۹
    با سپاس .‌ از جناب مرداد عباسپور اگر ممکنه نوشته های تحلیلی بیشتری رو ارائه بدید . اینطور تحیلل های داستانی رو کلا بیشتر داشته باشید .‌بسیار مفید بود . روزگارتون به کام

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها